غزل شمارهٔ ۵۵۸۱
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
غزل شمارهٔ ۵۵۸۰: چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانمغزل شمارهٔ ۵۵۸۲: ز پستی بر فلک از پاکی گوهر شود شبنم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
هوش مصنوعی: بیایید با زیبایی و لطافتی که دارید پیش بیایید تا جانم را فدای شما کنم. همچنین، با بر افراشتن زلفهای زیبایتان، میخواهم ایمان خود را هم به نمایش بگذارم.
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
هوش مصنوعی: ای آفتاب داغ و روشن، از کنارم مرو! نمیخواهم از بالینم دور شوی تا زمانی که بتوانم جانم را مانند صبحی دلپذیر و با چهرهای خندان، به اطراف بپاشم.
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
هوش مصنوعی: اگر در روز قیامت، صبحی روشن و دلانگیز به وجود بیاید، به شرطی است که بتوانم غم و کدورتهای زندگی را از دل خود دور کنم.
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
هوش مصنوعی: تو روشنایی صبح هستی و من چون شمعی در سحرگاه. لباس خود را رها کن تا بیفکر و تأمل جانم را به تو تقدیم کنم.
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
هوش مصنوعی: من از درد زخمهایم به شدت ناراحتم و در حال چرخیدن روی درد و رنج هستم. نه اینکه حس بیدردی داشته باشم، بلکه میخواهم این احساسات را در محیطی زیبا و پر از گل و عطر ریحان بیرون بریزم.
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
هوش مصنوعی: وقتی نیکی از جریان آب جاری برمیگردد، بهتر است که در منبع خود، جانم را فدای حق کنم.
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
هوش مصنوعی: نهال من که بیبرگ است، به ثمر نمیرسد و من مانند درخت بید، ثمری ندارم که بتوانم آن را به دیگران تقدیم کنم.
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
هوش مصنوعی: غم و اندوه قلبم مثل سیلابی شده که از سفرههای روحیام به وجود آمده است، مگر اینکه بتوانم با دلی آرام در جایی دور، آرامش پیدا کنم.
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
هوش مصنوعی: اگر مژگانم را به آرامی باز کنم، مانند پنجههای مرجان که بر خاک مینشینند، خارهای سر دیوارها هم به زیبایی جلوهگر خواهند شد.
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
هوش مصنوعی: وقتی که پای من بر روی زمین نگذاشته، آسمان مرا تحت فشار قرار داد و فرصتی به من نداد که از گردنهی زندگی دست بردارم و آرامش پیدا کنم.
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
هوش مصنوعی: من آن فرد شگفتانگیز و دیوانهای هستم که از شور و هیجان من، تمامی دنیا به وجد و شوق میآید؛ حتی اگر زنجیر را در گوشه زندان بریزم.
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
هوش مصنوعی: آه که این گل نیلوفر، مانند غنچهی سوسن زیبا نیست. آنقدر ارزش و زیبایی ندارد که من بخواهم دامن خود را به خاطرش بیفشانم.
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه دل من پر از غبار و آلودگی است، داستان من باعث میشود که دو جهان در غبار گم شوند. اگر دیوانگیم را بروز دهم، همه چیز در هم میریزد.
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
هوش مصنوعی: در میان همۀ دردها و رنجهایی که عشق به انسان میآورد، من آنقدر وقت و فرصت ندارم که از جانم بگذرم و خود را فدای عشق کنم.
حاشیه ها
1398/11/16 13:02
رعنا
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
میشه معنی کتید؟
1398/11/16 23:02
nabavar
گرامی رعنا
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
شمع تا صبح می سوزد ، در سحرگاه خاموش می شود ، می میرد
گویی چون صبح آغوش می گشاید شمع ، جان فدا می کند.
خود را به شمع تشبیه کرده که در ازای آغوش معشوق حاضر است از جان بگذرد.