گنجور

غزل شمارهٔ ۵۵۷۸

سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی دانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم
هوش مصنوعی: من در حالتی از جنون و سرگشتگی به سر می‌برم و نمی‌دانم در کجا هستم. نمی‌توانم دشت را از لبه‌ی محمل یا بارکش تمیز دهم.
خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم
بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم
هوش مصنوعی: من در حال حاضر در محاصره خطرات هستم و هدفی که در نظر دارم، تنها موجب رنج و درد می‌شود. هیچ چیزی برایم ترسناک‌تر از نزدیک شدن به خانه نیست.
چه افتاده است مهر از غنچه منقار بر دارم؟
به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم
هوش مصنوعی: چه چیزی باعث شده است تا عشق و محبت من از وجودم دور شود؟ من حتی یک غنچه را در گلزار نمی‌توانم به دل بسپارم و به آن اعتماد کنم.
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم
هوش مصنوعی: من مانند سیلابی هستم که هر جا به راه می‌افتم، جز دریاچه بی‌کران هیچ‌کجا را نمی‌شناسم و نمی‌دانم مقصد دیگرم کجاست.
نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم
هوش مصنوعی: هر کسی که می‌بینم به حال من توجه دارد و نمی‌شناسم کسی را که مثل خودم از حال و احوالش بی‌خبر باشد.
خضر گوبهر خود اندیشه همراه دیگر کن
که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم
هوش مصنوعی: خضر، تو به خاطر خودت هم که شده، اندیشه و تدبیر را در کنار دیگر امورت قرار بده، چرا که من نمی‌دانم عمرم مانند عمر ناچیز، پایدار خواهد ماند یا نه.
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمی دانم
هوش مصنوعی: من شکار ضعیفی هستم و نمی‌توانم زیبایی را مانند یک آرایشگر به نمایش بگذارم، ولی نمی‌دانم چطور می‌توانم سرپنجه‌ای که کشنده است را زیبا کنم.
تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن
که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم
هوش مصنوعی: اگر از وحدت و یگانگی بی‌بهره‌ای، به دنبال لیلی بگرد، زیرا من دامن دشت را از دامن محمل تمیز نمی‌شناسم.
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم
هوش مصنوعی: غیر از درد دل که آن را نمی‌توانم حل کنم، هیچ‌کدام از مشکلات دیگری که برایم پیش می‌آید برایم سخت نیست.
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی دانم!
هوش مصنوعی: به من آموزش ده تا در مکان‌ها و محافل اجتماعی به درستی رفتار کنم، زیرا من از آداب و رسوم آن اطلاعی ندارم.
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
هوش مصنوعی: اگر سحر واقعی همین باشد که با قلم تو زیبایی‌ها به وجود می‌آید و تظاهر و ساختگی در آن وجود ندارد، من هرگز سحر را بی‌ارزش نمی‌دانم!

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۱۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب