غزل شمارهٔ ۵۴۳۶
ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
غزل شمارهٔ ۵۴۳۵: ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایمغزل شمارهٔ ۵۴۳۷: ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
هوش مصنوعی: ما رگ جان خود را به زلف پریشان او گره زدهایم و پیچ و تاب زلف او را به روح و جان خود ربط دادهایم.
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
هوش مصنوعی: از دل پر از درد و غم، که برای جانفشانی و شهادت میسوزد، گلی سرخ مانند لاله را به تابوت شهیدان متصل کردهایم.
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
هوش مصنوعی: ما گرچه در دل شب هستیم، اما به خاطر زیبایی و شیطنتهای عاشقانه، چشمانمان را به گلهای خورشید مانند مژگانی به هم پیوند دادهایم.
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
هوش مصنوعی: دوری ما مانند تیری است که از ابرو و کمان آن محبوب نشأت میگیرد. دل ما به مانند پیکانی است که به دلیل فاصله و جدایی، در انتظار پرتاب شدن است.
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
هوش مصنوعی: دریا از شدت ناراحتی و اندوه ما به گریه افتاده و آن را به شکل خونین در آورده است. ما با آرایش و زیبایی که به خود دادهایم، در واقع در حال پنهان کردن مشکلات و دردی هستیم که در دل داریم.
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
هوش مصنوعی: آیا میتوانم از این مکان دور شوم و به سوی سنگهای کودکان دریاچه نگاه کنم؟ ما در بیابان دیوانگی به هم پیوستهایم و دستهایمان در هم تنیده است.
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
هوش مصنوعی: راز بوسههایی که دزدی کردهایم، بر زبانها جاری شده است. این نمک را ما به چشمان نگهبانان بستهایم.
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
هوش مصنوعی: چشمم به نامهام دوخته شده، مانند پرندهای که از اشتیاق پرواز میکند. اگر به مژگانم بستهام، به خاطر همین شوق است.
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
هوش مصنوعی: اگر از پشیمانی نمیسوزیم و از غم دوری نمیمیریم، پس چطور است که زخمی که داریم، همچنان ما را بهرهمند از زیباییهای زندگی کرده است؟
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
هوش مصنوعی: چشممان از زیباییهای وطن پر است، اما دلمان به گیرایی و جذابیت شبهای غریب وابسته است.
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
هوش مصنوعی: چقدر باید به تو خرده بگیرم، ای شانهی بیعاطفه! ما هنوز امید داریم که بتوانیم به زیباییهای آن موهای آشفته نگاه کنیم و دل ببندیم.
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
هوش مصنوعی: خانه خدا با آغوشی باز از ما استقبال میکند، اما ما با موهای بلند خود، دامن محمل را گرفتهایم و از حرکت بازنماندهایم.
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
هوش مصنوعی: بار سفر ما مانند شبنم بر دوش است و وداع ما همچون غنچهای است که دلش در باغ گرفتار شده.