گنجور

غزل شمارهٔ ۵۳۷

هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟
گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا
شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من
نیست ممکن که توان کرد فراموش مرا
نه چنان گرم شد از آتش گل سینه من
که دم سرد خزان افکند از جوش مرا
دست بسته است کلید در گنجینه من
می گشاید گره از دل لب خاموش مرا
شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
در ته پیرهن آن سرو قباپوش مرا

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟
هوش مصنوعی: فکری که به سر آن لب می‌نوشد، به من اجازه نمی‌دهد که به درستی فکر کنم. با این‌همه زیبایی و کشش، عقل و درکم را چه بر سر ببرد؟
گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا
هوش مصنوعی: اگر بدانی که چقدر برای دیدن تو بی‌تابم، بدون شک با همه‌ی احوال و دشواری‌ها به آغوش من خواهی آمد.
شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من
نیست ممکن که توان کرد فراموش مرا
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم شور و شوق عشق و زیبایی تو را فراموش کنم، این کار برای من ممکن نیست.
نه چنان گرم شد از آتش گل سینه من
که دم سرد خزان افکند از جوش مرا
هوش مصنوعی: دل من از آتش عشق آن‌قدر داغ نشد که سرمای عشق و حسرت، تأثیری بر روی آن بگذارد.
دست بسته است کلید در گنجینه من
می گشاید گره از دل لب خاموش مرا
هوش مصنوعی: دست من بسته است و نمی‌توانم چیزی را به دست بیاورم، اما در دل من که لب خاموشی دارد، رازهایی نهفته است که می‌تواند به آن‌ها دست یابم.
شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
هوش مصنوعی: دوش خوابم به خاطر زلف سیاهی به افسانه‌ای تعبیر شده بود و صبح، آن بیدار دل، گوش مرا با نوازش‌هایش حس کرد.
منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
در ته پیرهن آن سرو قباپوش مرا
هوش مصنوعی: من آن فاخته‌ای هستم که از خودم دور هستم، در دل لباس آن سرو بلندقامت.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۳۷ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1402/08/30 02:10
Khishtan Kh

زآن خواهم که لبت ریخت به جام دوش مرا 

که رسد قهقهه تا حد بناگوش مرا 

ز من ای بانی جان تا تو سوا افتادی 

رفت از کف رمق و تاب و توان هوش مرا 

نو نهال املی کآن به امیدت کِشتم

سرو بالا شد و بین گشته سیه پوش مرا

خواب آن زلف نگارین چو شبی من بینم

که میسر نشود خواب چو خرگوش مرا 

تا رسد گوش تو این مرحله حالی که مراست

وقت به تنگ آمد و تاثیر نکند نوش مرا 

قدر آن فاصله نیشت به لبت دلتنگم 

هر سرآی خوش بکامت،کن فراموش مرا