گنجور

غزل شمارهٔ ۵۳۱

می کند وقت خوش از عمر برومند مرا
خونی وقت، بود خونی فرزند مرا
نخل تنهایی من میوه فراوان دارد
نیست چون بی ثمران حاجت پیوند مرا
بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک
رفته تا پای به گنج از دل خرسند مرا
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا
صد بیابان ز غزالان رم من در پیش است
همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا
نفس سرد، پر و بال شود آتش را
هست محتاج به بند آن که دهد پند مرا
دانه سوخته جز آه ندارد ثمری
نکند ابر گهربار برومند مرا
شادم از بی بری خویش درین باغ چو سرو
که به خاطر گرهی نیست ز پیوند مرا
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
دیده ام عاقبت اهل هنر را صائب
نتوان کرد به تعلیم هنرمند مرا

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

می کند وقت خوش از عمر برومند مرا
خونی وقت، بود خونی فرزند مرا
هوش مصنوعی: زمان خوشی از عمر پر برکت من می‌گذرد، مانند خون موجی است که در رگ‌های فرزند من جاری است.
نخل تنهایی من میوه فراوان دارد
نیست چون بی ثمران حاجت پیوند مرا
هوش مصنوعی: درخت تنهایی من میوه‌های زیادی دارد، اما چون بی‌ثمر است، نیازی به پیوند ندارد.
بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک
رفته تا پای به گنج از دل خرسند مرا
هوش مصنوعی: در نظر من، دریا مانند چشمی اشکبار است و لب‌های آن خشک‌اند. تا زمانی که به عمق دل خوشی‌ام دست یابم.
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا
هوش مصنوعی: در نظر من، تلخی و شیرینی زندگی هیچ تفاوتی ندارند. حتی بدی‌ها نیز برای من مانند خوشی‌هاست و طعمی دلپذیر دارد.
صد بیابان ز غزالان رم من در پیش است
همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا
هوش مصنوعی: صدها بیابان به خاطر فرار غزالان در برابر من قرار دارد. من مانند مجنون نمی‌توانم از زیبایی‌ها دست بردارم و چشم بر آن‌ها ببندم.
نفس سرد، پر و بال شود آتش را
هست محتاج به بند آن که دهد پند مرا
هوش مصنوعی: نفس خنک مانند پر و بالی است که آتش را به نیاز خود می‌سازد و به کسی که به من نصیحت کند، وابسته است.
دانه سوخته جز آه ندارد ثمری
نکند ابر گهربار برومند مرا
هوش مصنوعی: دانه‌ای که سوخته باشد، نتیجه‌ای جز ناله و آه ندارد و باران پربرکت نیز نمی‌تواند به آن ثمری برساند.
شادم از بی بری خویش درین باغ چو سرو
که به خاطر گرهی نیست ز پیوند مرا
هوش مصنوعی: من از تنهایی و بی‌خبری خود در این باغ خوشحالم، مانند سروی که به خاطر هیچ پیوندی، وابستگی ندارد.
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
هوش مصنوعی: هیچ چیز جز پاکی و عفت من وجود ندارد، مانند ماه که در آسمان نمایان است. آیا عزیزی هست که من را از این بند آزاد کند؟
دیده ام عاقبت اهل هنر را صائب
نتوان کرد به تعلیم هنرمند مرا
هوش مصنوعی: من تجربه کرده‌ام که اهل هنر را نمی‌توان به سادگی با آموزش هنر پرورش داد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۳۱ به خوانش عندلیب