گنجور

غزل شمارهٔ ۵۰۶۱

درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش
هوش مصنوعی: به خاطر دشواری‌هایی که در زندگی‌ام دارم، در حالت غم و اندوه به سر می‌برم و نمی‌توانم احساسات و مشکلاتم را با کسی در میان بگذارم. مانند نافه‌ای که از خود عطر بیرون می‌دهد، اما گره‌های درونش را نمی‌گشاید، من نیز نمی‌توانم از رازها و مسائل زندگی‌ام صحبت کنم.
انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش
هوش مصنوعی: ستاره‌ها شب تار را به نور خورشید روشن کردند. من نیز امیدهایم را برای دل غمگینم در دل دارم.
تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش
هوش مصنوعی: وقتی دل من از غم گرفته بود و همچون خاکی در زیر فشار زندگی قرار داشت، هیچ چیزی از کار و زندگی خودم را نمی‌توانم بیان کنم.
انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش
هوش مصنوعی: این سخن بیانگر این است که نبیاد فرزند یتیم در تنهایی و فقر زندگی کند. در حقیقت، او به خاطر شرایط سخت و بی‌کسی خود، ممکن است از ارزش‌های خود دور شود و در این میان، او به خود نیز آسیب می‌زند.
از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش
هوش مصنوعی: در زمان کمی که داریم، مانند گل زیبا در این باغ، برای خود بهار و زمستانی ترتیب داده‌ایم.
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش
هوش مصنوعی: هیچ چیز از ارزش خود نخواهد ماند، حتی اگر بهترین چیزها را در دست اطفال بگذاریم. در نهایت، نادانی و دیوانگی ما موجب می‌شود که همه چیز به بی‌ارزشی ختم شود.
دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش
هوش مصنوعی: من از لطف و نعمت بیداری بی‌نیازم، مثل شمعی که در دل شب به خاطر وجود زنده‌ام روشن است.
صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
هوش مصنوعی: انسانی که به باعث محدودیت‌ها و شرایط سختی که در آن است، نمی‌تواند از زیبایی‌های دنیا لذت ببرد و برای او، زیبایی و رونق زندگی، معنا ندارد. همان‌طور که پرنده‌ای که در قفس زندگی می‌کند و بهار را تجربه نمی‌کند، بی‌توجه به زیبایی بیرون، تنها به روزهای خزان فکر می‌کند.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۹۱ به خوانش پری ساتکنی عندلیب