غزل شمارهٔ ۵۰۵۱
هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
غزل شمارهٔ ۵۰۵۰: حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اشغزل شمارهٔ ۵۰۵۲: گر این چنین چکد می گلرنگ ازلبش
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش
هوش مصنوعی: هر مسافری که به خاطر عشق تو راهی شود، مانند آبی است که در جریان خود حرکت میکند و نیرویی که او را به سمت جلو میبرد، همان شوق و عشق اوست.
مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش
روح یک پرنده است که قطرهای از مِی، آب و دانهی اوست؛ دل یک اسب سرکش است که نوای نِی برای او مانند تازیانه است
هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش
هر لحظه هزاران طالب بوسه را با گفتگو و آوردن بهانه از سر خود وا میکند.
در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش
آن دریایی که من در آن سفر میکنم، هر دو جهان به اندازه خار و خاشاکی در ساحل آن است.
مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش
پرندهای که در بهار آواز میخواند، و از غم و اندوه اشک میریزد، در فصل خزان چه نغمهای خواهد داشت؟
در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش
هر کسی که در زمان مناسب صحبت کند، مانند صدفی است که گوهر و مروارید در خود دارد، یعنی سخنانش ارزشمند و پرمحتواست.
امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش
هوش مصنوعی: هیچکس دیگر به روز قیامت امیدی ندارد، زیرا آنقدر در زندگی مشغول بهانهجویی و روزمرگیاند که از یادشان رفته است.
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش
بیش از اندازه نرمش نداشته باش و سخت گیری را فراموش نکن، زیرا ماری که دندانش ریخته باشد (دندان نداشته باشد)، بازیچهی دست هر کودک نو پا خواهد شد.
هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش
هوش مصنوعی: هر کسی که از موقعیت و پایهاش فراتر برود، به نتیجهگیری اشتباه و نامساعدی برای زندگیاش دچار میشود.
از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش
تیری که بدون هدف مشخص به هوا پرتاب شود، فقط بر اساس شانس ممکن است به هدف اصابت کند.
کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش
ارادهی محکمی کجاست تا هر کس که سرزده به خانهاش آید را از خود طرد کند؛ مانند کمان که تیری را که ناخواسته به سراغش میآید را به نقطهای دور پرتاب میکند
افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش
هوش مصنوعی: عمر انسان شبیه یک افسانه است و مرگ در واقع خواب اوست. مراقب باش که به این افسانه توجه نکن و فریب آن را نخور.
بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش
مسکین کسی که در مسیر زندگی دلش را گم کرده است، مانند تیری که بدون نشانه گیری پرتاب شود
ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش
ما به خاطر زبان شکوه گر خود در رنج و عذاب هستیم؛ آتشی که شعلهاش زبانه نمیکشد، آسوده است
از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش
اگر از شدت زیبایی، مدهوش نیست، چرا شانهاش با گیسوانش صحبت میکند؟
صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش
هوش مصنوعی: اگر محبوبِ صائب عشق را درک میکرد، جهان پر میشد از غزلهای عاشقانهاش.