غزل شمارهٔ ۵۰۵۰
حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش
هوش مصنوعی: زیبایی تو همچون بادهای است که باید مراعات شود، و نقش تو مانند دانهای است که ریشهاش در تلهای نهفته است.
روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش
هوش مصنوعی: روی تو آتش عشق است و زلفهایت مانند دودی نرم و لطیف هستند. ناز و غمزههای تو همچون جنگلی است که دلها در آن پنهان شدهاند.
سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش
هوش مصنوعی: تو همچون سروی هستی که با قد بلندش، در دل هر کسی جای خود را پیدا میکند و ریشهاش را در آن دل میکارد.
دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش
هوش مصنوعی: هیچ کس نمیتواند از هنر و زیبایی دست بردارد، زیرا هنر به روح و جان انسان زندگی میبخشد. درست همانطور که فرهاد با تیشهاش کوه را میشکافت و از عشقش به شیرین نمیتوانست دست بکشد.
چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش
هوش مصنوعی: آیا میتوان گفت که کسی که از ابتدا عشق را انتخاب کرده، به کار و حرفهای دیگر روی میآورد؟