غزل شمارهٔ ۴۴۷۳
سر چون گران شد از می دستارگو نباشد
در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد
از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش
در بزم می پرستان هشیار گو نباشد
از شرم عشق ما راچون نیست دست چیدن
گلهای این گلستان بی خار گو نباشد
درمان چو می شود درد چون کرد کامرانی
منت کش طبیبان بیمار گو نباشد
پیمانه ای که باید بر خاک ریخت آخر
از آب زندگانی سرشار گو نباشد
چون غنچه دل ز هریک باید چو عاقبت کند
برگ نشاط مارابسیار گو نباشد
در بزم آفرینش چشم سیه دل ما
عبرت پذیر چون نیست بیدارگو نباشد
بادا روان سلامت گر جسم ریزد از هم
بر روی گنج گوهر دیوارگو نباشد
کاری که دلنشین نیست محتاج کارفرماست
چون کار دلپذیر ست سرکارگو نباشد
زهری که عادتی شد چون شکرست شیرین
غم سازگار چون شد غمخوارگو نباشد
قدر خزف نباشد بی جوهری گهررا
هر جا سخن رسی نیست گفتارگو نباشد
گر بخت سبزما را قسمت نشد ز گردون
بر آبگینه مازنگارگو نباشد
چون می شود به سوهان هموار نفس سرکش
وضع جهان هستی هموارگو نباشد
صائب چو می توان شد از یک دو جام گلزار
در پیش چشم ما را گلزارگو نباشد
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سر چون گران شد از می دستارگو نباشد
در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد
هوش مصنوعی: وقتی سر و فکر انسان سنگین و مشغول میشود، دیگر نمیتواند در دریای دانش و ارزشها غوطهور شود و نشانها و آثار ارزشمند را از دست میدهد.
از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش
در بزم می پرستان هشیار گو نباشد
هوش مصنوعی: از تکهای یخ یا آب سرد در داغی دنیای میپرستان، ممکن است ناراحتی یا بیحوصلگی ایجاد کند، پس باید آگاه و هوشیار بود و اجازه نداد که این احساسات بر ما چیره شوند.
از شرم عشق ما راچون نیست دست چیدن
گلهای این گلستان بی خار گو نباشد
هوش مصنوعی: از حیا و شرمی که از عشق داریم، نمیتوانیم به راحتی از این باغ پرگل و بدون خار، گل بچینیم. بنابراین، بهتر است که وجود نداشته باشد.
درمان چو می شود درد چون کرد کامرانی
منت کش طبیبان بیمار گو نباشد
هوش مصنوعی: وقتی درمان درد آغاز میشود، شادی مانند کامرانی به سراغ آدم میآید، اما بیمار باید بداند که برای بهبودی نیازمند مساعدت پزشکان است و نباید از مشکلات خود غافل شود.
پیمانه ای که باید بر خاک ریخت آخر
از آب زندگانی سرشار گو نباشد
هوش مصنوعی: پیمانهای که قرار است بر زمین بریزد، نباید از آب زندگی پر شود.
چون غنچه دل ز هریک باید چو عاقبت کند
برگ نشاط مارابسیار گو نباشد
هوش مصنوعی: دل انسان مانند غنچهای است که باید به مرور زمان و با تجربیات زندگی، شکوفا شود. در نهایت، نتیجهی این رشد و شکوفایی میتواند به شادی و نشاط منجر شود. بنابراین، نباید دربارهی این تغییرات و تحولاتی که ممکن است رخ دهد، نگران بود.
در بزم آفرینش چشم سیه دل ما
عبرت پذیر چون نیست بیدارگو نباشد
هوش مصنوعی: در جشن آفرینش، چشم دل سیاه ما مانند عبرتی است که نمیتواند بیدار شود و همیشه در خواب است.
بادا روان سلامت گر جسم ریزد از هم
بر روی گنج گوهر دیوارگو نباشد
هوش مصنوعی: اگر بدن انسان هم از هم بپاشد، اما روح و جان او در سلامت باشد، آنچه که از زندگی و ارزشها مهم است، نه جسم بلکه روح است که پایدار میماند.
کاری که دلنشین نیست محتاج کارفرماست
چون کار دلپذیر ست سرکارگو نباشد
هوش مصنوعی: اگر کاری خوشایند نباشد، نیازمند یک کارفرماست، اما اگر کار دلپذیر باشد، نیازی به رییس و ناظر ندارد.
زهری که عادتی شد چون شکرست شیرین
غم سازگار چون شد غمخوارگو نباشد
هوش مصنوعی: هرچند که زهر به عادت شیرین شده است، غم هم به شکل همدمی درمیآید که به سادگی با آن کنار میآید. اگر کسی نباشد که این حال را احساس کند، چه بر سر دلش خواهد آمد؟
قدر خزف نباشد بی جوهری گهررا
هر جا سخن رسی نیست گفتارگو نباشد
هوش مصنوعی: اگر چیزی ارزشمند نباشد، مانند گوهر درخشان، در هیچ جایی به آن بها داده نمیشود. هر جا که صحبت از ارزش و معنی باشد، بدون دلیل و محتوای مناسب نمیتوان چیزی را بیان کرد.
گر بخت سبزما را قسمت نشد ز گردون
بر آبگینه مازنگارگو نباشد
هوش مصنوعی: اگر قسمت ما از روزگار به خوبی نبود، نباید از وجود خودمان کم کنیم یا ناراحت باشیم.
چون می شود به سوهان هموار نفس سرکش
وضع جهان هستی هموارگو نباشد
هوش مصنوعی: زمانی که نفس سرکش انسان با سوهانی هموار میشود، شکل و وضعیت جهان هستی نیز تغییر میکند و به آرامش میرسد، اما ممکن است کسی این تغییرات را نبیند و به آن بیاعتنا باشد.
صائب چو می توان شد از یک دو جام گلزار
در پیش چشم ما را گلزارگو نباشد
هوش مصنوعی: صائب، وقتی میتوان از یک یا دو جام خوشبو لذت برد، باید بپذیریم که گلزار در جلو چشمان ما، دیگر نمیتواند آن زیبایی را داشته باشد.