گنجور

غزل شمارهٔ ۴۴۲۴

داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید
از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید
با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
هوش مصنوعی: درد و رنجی که در دل سوختگان وجود دارد، به مرور زمان آشکار می‌شود و در نهایت، روزی خواهد رسید که حقیقت به صورت واضحی خود را نشان دهد.
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید
هوش مصنوعی: در هر نگاه، آن چهره به گونه‌ای جدید و متفاوت دیده می‌شود، اما عشق من به چهره‌ات همیشه ثابت و یک‌رنگ باقی می‌ماند.
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
هوش مصنوعی: چشم او خواب و خیالی نیست که بتوان آن را تعبیر کرد، و آن زلف نیز شب نیست که به آسانی بتوان در موردش داستان سرایی کرد.
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید
هوش مصنوعی: در هر کار و تنشی که پیش می‌آید، زیبایی و جذابیت آن به خاطر وجود تو و زلف‌های گره‌خورده‌ات است، به گونه‌ای که وقتی دل شخصی آزاد می‌شود، همه چیز دگرگون می‌شود.
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید
هوش مصنوعی: در اثر نور آن صبح زیبا، عجیب نیست اگر رنگ‌ها تغییر کنند و از چشمان زیبا، اشک جاری شود.
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید
هوش مصنوعی: صبحی که دمید، آب در گوش تو نشسته و نوشیدن شیر از جام خشک تو مانند شکر می‌رسد.
از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
هوش مصنوعی: من از آمدن او هیچ اطلاعی ندارم، وای به حال من اگر بدون اطلاع از درگاه من وارد شود.
برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
هوش مصنوعی: بر سینه ما کسانی که قدردان هستند، زخم تیری که اشتباهی به ما خورده، بیشتر سودمند خواهد بود.
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
هوش مصنوعی: آن کسی که عزیزش از سفر به خانه برمی‌گردد، نباید از شادی و سرور پیغام تو بی‌خبر باشد.
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید
هوش مصنوعی: در دنیا کسی نیست که مانند دل شکسته و غمگینی باشد. پس از سنگ، چه انتظاری می‌توان داشت که جرقه‌ای از آن بیرون بیاید؟
با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید
هوش مصنوعی: با وجود صد دل شاداب، چه کسی می‌تواند درد یک دل غمگین را حس کند؟ این وضعیت برای یک دیوانه غیرممکن است که به خوشحالی بچه‌ها نزدیک شود.
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
هوش مصنوعی: هر برگ در این باغ می‌تواند به معنای یک دامنی پوشیده از سنگ باشد؛ روزی که آرزوی من به حقیقت بپیوندد.
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
هوش مصنوعی: چون لاله نمی‌تواند رنگی که از خون جگر می‌خورد را با باران شسته و پاک کند.
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
هوش مصنوعی: شمع امید من به روشنایی خود، هر مسافری که به سراغم بیاید را راهنمایی می‌کند.
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
هوش مصنوعی: نگاه باریک و ظریف مانند رشته‌ای از مو، به آن دهان کوچک و تنگ که در نظر می‌آید، اشاره می‌کند.
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید
هوش مصنوعی: دل سنگی هم از صدای ناله ناقوس به شدت می‌سوزد، اگر این صدا از گوشه معبد قیام کند.