گنجور

غزل شمارهٔ ۳۶

چشم می‌پوشی ازان رخسارِ جان‌پرور چرا؟
می‌کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیبِ صدف را چاک کن
می‌خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خردهٔ جان می‌جهد از سنگ بیرون چون شرار
می‌زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینهٔ خود را به آهِ آتشین
می‌کنی دریوزهٔ نور از مه و اختر چرا
پاره‌کن زنّارِ جوهر از میانِ خویشتن
خونِ مردم می‌خوری ای تیغِ بدگوهر چرا
نیست جای پَر‌فشانی چار‌دیوارِ قفس
مانده‌ای در تنگنای طارمِ اخضر چرا
بر سپندِ شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی‌آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می‌توانی شد چراغِ خلوتِ روحانیان
می‌کنی ضبطِ نفس در زیرِ خاکستر چرا
آفتابِ دولتِ بیدار بر بالینِ توست
می‌شوی با خواب ای بی‌درد همبستر چرا
نیستی صائب حریفِ تلخیِ ایامِ هجر
جان نمی‌سازی نثارِ صحبتِ شکّر چرا؟

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چشم می‌پوشی ازان رخسارِ جان‌پرور چرا؟
می‌کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
هوش مصنوعی: چرا از چهره‌ی دلنواز خود چشم می‌پوشی؟ چرا نمی‌گذاری نور و روشنی‌ات در آینه نمایان شود؟
غیرتی کن چون گهر جیبِ صدف را چاک کن
می‌خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
هوش مصنوعی: با غیرت باش و مانند مروارید، جیب صدف را شکاف بده. چرا در این دریای بی لنگر سیلی می‌خوری؟
خردهٔ جان می‌جهد از سنگ بیرون چون شرار
می‌زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
هوش مصنوعی: آشکار است که در دل سنگ، لطافت و جانی وجود دارد که وقتی شوق و محبت به آن می‌ورزیم، خود را نشان می‌دهد. به همین دلیل، جای تعجب نیست که چرا دست به کار می‌شویم و مسائل پیچیده را بر هم انباشته می‌کنیم.
صیقلی کن سینهٔ خود را به آهِ آتشین
می‌کنی دریوزهٔ نور از مه و اختر چرا
هوش مصنوعی: سینهٔ خود را با حسرت و اشتیاقی عمیق براق کن، چرا که با این حس، می‌توانی از نور ماه و ستاره‌ها درخواست کنی و به دست آوری.
پاره‌کن زنّارِ جوهر از میانِ خویشتن
خونِ مردم می‌خوری ای تیغِ بدگوهر چرا
هوش مصنوعی: ای تیغِ بدجنس، چرا به جان مردم می‌افتی و خون آنها را می‌ریزی، در حالی که خودت باید زنجیر و قید را از وجودت بگسلانی؟
نیست جای پَر‌فشانی چار‌دیوارِ قفس
مانده‌ای در تنگنای طارمِ اخضر چرا
هوش مصنوعی: جای پرواز و اوج‌گیری در میان دیوارهای قفس نیست. چرا در شرایط دشوار و محدودیت مانده‌ای؟
بر سپندِ شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی‌آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
هوش مصنوعی: بر روی آتش شادی، ظرفی پر از دودی است که تو نمی‌توانی آن را تحمل کنی، چون مانند بوی خوش عود از این ظرف برخاسته نیستی.
می‌توانی شد چراغِ خلوتِ روحانیان
می‌کنی ضبطِ نفس در زیرِ خاکستر چرا
هوش مصنوعی: می‌توانی به نور راهنمایی برای عالمان تبدیل شوی، اما چرا در زیر خاکستر نفس خود را پنهان می‌کنی؟
آفتابِ دولتِ بیدار بر بالینِ توست
می‌شوی با خواب ای بی‌درد همبستر چرا
هوش مصنوعی: خورشید خوش‌بختی و موفقیت در کنار توست، اما تو با خواب و بی‌توجهی به آن، در آرامش هستی. چرا باید در خواب و بی‌دردی به سر ببری؟
نیستی صائب حریفِ تلخیِ ایامِ هجر
جان نمی‌سازی نثارِ صحبتِ شکّر چرا؟
هوش مصنوعی: صائب، تو که در روزگار تلخ جدایی وجود نداری، چرا جان خود را برای گفت‌وگو و یادآوری شیرینی تعلق خاطر نثار نمی‌کنی؟

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۳۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب