گنجور

غزل شمارهٔ ۳۱۶۸

ز دل در سینه غیر از آه غم‌پرور نمی‌ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی‌ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی‌ماند
به روز تیره ما صبح، شکرخنده‌ها دارد
نمی‌داند که این شادی دم دیگر نمی‌ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی‌ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی‌ماند
اثر رفت از سرشکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی‌ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی‌ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
ز مینا چون برآید باده در ساغر نمی‌ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سرپنجهٔ مجمر نمی‌ماند

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز دل در سینه غیر از آه غم‌پرور نمی‌ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: در دل انسان جز اندوه و درد باقی نمی‌ماند و همانطور که از چوب عود در مجمر فقط خاکستر سیاه باقی می‌ماند، از دل نیز جز غم نمی‌ماند.
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: آن چهره‌ای که نور خورشید قیامت را بر خود دارد، لبی دارد که از آب حیات کوثر هیچگاه خالی نمی‌ماند.
به روز تیره ما صبح، شکرخنده‌ها دارد
نمی‌داند که این شادی دم دیگر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: در روزهای تاریک و غمگین ما، صبحی که با لبخند و شکرگزاری جلوه‌گری می‌کند، نمی‌داند که این شادی و خوشحالی همیشه پایدار نیست و به زودی از بین می‌رود.
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی‌ماند
هوش مصنوعی: وقتی مجنون، غزالان را سرگردان و رام خود کرد، به روشنی متوجه شدم که عشق و دیوانگی در هیچ کاری پایداری ندارد.
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: با تلاش و سختی فراوان سعی کردم که دل خود را آرام کنم، اما ندانستم که وقتی دل به روشنی و شفافیت می‌رسد، دیگر نمی‌تواند به حالت قبلی خود برگردد.
اثر رفت از سرشکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: با رفتن تاثیر عشق از قلبم، غم و اندوهی که در دل داشتم، به من جرأت و قدرتی نمی‌دهد. وقتی که عشق از من دور می‌شود، دیگر هیچ نیرویی برای مقابله با مشکلات ندارم.
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: وقتی صبح از پشت نقاب خود بیرون می‌آید، مانند خورشید درخشانی، روشن می‌شود که زیبایی و طراوت دلربا هرگز در سایه و پنهانی نمی‌تواند باقی بماند.
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
ز مینا چون برآید باده در ساغر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: سعی کن که راز دلت را نگه داری و به زبان نیاوری. وقتی که احساسات و نگرانی‌ها به سطح می‌آیند، دیگر نمی‌توان آن‌ها را پنهان کرد، مانند وقتی که شراب در جام ریخته می‌شود و نمی‌توان آن را برگرداند.
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سرپنجهٔ مجمر نمی‌ماند
هوش مصنوعی: از آرزوهای بی‌پایان و خیالات دور دست خود دست بردار، زیرا همچون دودی که در آتش می‌سوزد، هیچ‌گاه نمی‌تواند در دست بماند.