غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
چه شد قدر مرا گر چرخِ دونپرور نمیداند؟
صدف از سادهلوحی قیمت گوهر نمیداند
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیهدل قدر خاکستر نمیداند
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمیداند
گل هشیارمغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمیداند
دورنگی در بهارستان یکتایی نمیباشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمیداند
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکّر نمیداند
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمیداند
در آغوش صدف زان قطره گوهر میشود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمیداند
غزل شمارهٔ ۳۱۵۳: ز بیپروایی آن بیدرد قدر ما نمیداندغزل شمارهٔ ۳۱۵۵: بهار عارض او را به سامان کس نمی داند
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چه شد قدر مرا گر چرخِ دونپرور نمیداند؟
صدف از سادهلوحی قیمت گوهر نمیداند
هوش مصنوعی: چرا چرخِ بیاهل (دنیا) نمیداند که من چه ارزشی دارم؟ صدف به خاطر سادگیاش، ارزش لؤلؤ را نمیشناسد.
به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه
نگردد تا سیهدل قدر خاکستر نمیداند
هوش مصنوعی: هر چیز برای نشان دادن زیبایی و حسن نیاز دارد، زیرا اگر چیزی زشت باشد، مانند آینهای نمیتواند آن زیبایی را بازتاب کند و حتی افراد دلسیاه، ارزش خاکستر را نمیدانند.
در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی
جنون موی سر خود را کم از افسر نمیداند
هوش مصنوعی: در دنیای خیالات، هیچ تفاوتی بین پادشاه و گدا وجود ندارد و هر یک از آنها جنون و عشق خود را بهگونهای خاص درک میکنند؛ حتی کسی که تاج و تخت دارد، موهای خود را کمتر از یک افسر نمیداند.
گل هشیارمغزیهاست فرق نیک و بد از هم
لب شمشیر را مست از لب ساغر نمیداند
هوش مصنوعی: گل سمبل افرادی باهوش و آگاه است. آنها قادرند تفاوت میان نیک و بد را تشخیص دهند، اما کسی که تحت تأثیر مستی ساغر است، نمیتواند لب تیز شمشیر را دریابد و به خطرات پی ببرد.
دورنگی در بهارستان یکتایی نمیباشد
خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمیداند
هوش مصنوعی: دورنگی در بهارستان نیست و هر کسی در این دنیا ارزش خود را کمتر از گوهر نمیداند.
امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکّر نمیداند
هوش مصنوعی: امید و تلخی در ذهنش دغدغههای جنگ و صلح را دارد. اما ذائقه قانع ما نمیتواند از شیرینی خوشیها لذت ببرد و فقط تلخی را میشناسد.
به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش
زبان این رگ پیچیده را نشتر نمیداند
هوش مصنوعی: چشمانش به عنوان یک دارویی برای دل بیتابش، راهی برای درمان نیست و نمیداند که چگونه درد درونش را با این رگهای پیچیده تسکین دهد.
در آغوش صدف زان قطره گوهر میشود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمیداند
هوش مصنوعی: در آغوش صدف، آن قطره به مروارید تبدیل میشود. همچنین، صائب به این نکته اشاره دارد که در مسیر رسیدن به هدف، انسان باید از خود مایه بگذارد و گرچه ممکن است ناشناخته باشد، اما باید با اراده پیش برود و نگران موانع نباشد.