گنجور

غزل شمارهٔ ۱۶۱۴

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست
هوش مصنوعی: در زمان‌های نادانی و سردرگمی، هیچ چیز امن‌تر از حالتی که انسان به حیرت و تفکر فرو رفته، وجود ندارد. حالت پریشانی نشان‌دهنده حالتی از تفکر عمیق و تفکر در مورد زندگی است، و از این نظر، نمی‌توان آن را به‌عنوان یک وضعیت منفی دانست.
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست
یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست
هوش مصنوعی: در این دنیا که محدودیت‌ها و سختی‌ها وجود دارد، امکان ابراز آزادانه وجود ندارد. در این سرزمین، مانند یوسف که در مصر زندانی بود، هیچ‌کس از قید و بند رهایی نمی‌یابد.
از جهان با دل خرسند بسازید چو مور
کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست
هوش مصنوعی: از زندگی به‌اندازه‌ای که می‌توانید لذت ببرید و خوشحال باشید، مانند مور که تلاش می‌کند تا کوچک‌ترین چیزها را جمع‌آوری کند، زیرا این دنیا گوهری از ارزش‌های بزرگ را در خود ندارد.
چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید
وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست
هوش مصنوعی: وقتی که مرگ به آدمی نزدیک می‌شود و موهایش سفید می‌گردد، لحظه‌های زندگی و آسایش به پایان می‌رسد و نمی‌توان به راحتی جمع و جور کرد.
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که چوبی که در کمان به درستی نشود و به سمت نادرست پرتاب شود، موجب رسوایی خواهد شد. همچنین، در کشور ما (وطن ما) به دلیل فشارها و مشکلات، هیچ چیزی به راحتی در دسترس نیست و باید با دقت بیشتری به مسائل نگاه کنیم.
نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم
عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست
هوش مصنوعی: اگر به خاطر عشق در خانه نشسته‌ایم، این نشانه‌ی جنون نیست. در این زمان، عشق مانند شهری است و به هیچ وجه بیابانی نیست.
ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست
هوش مصنوعی: دل خود را از هرگونه نقش و تصویرهای اضافی خالی کن، زیرا معرفت و بصیرت در نوشته‌های بیرونی یا نشانه‌های ظاهری نیست.
در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست
هوش مصنوعی: در دل خاک، اگر سلاطین گنج و جواهر داشته باشند، هیچ چیز جز غم و اندوه پنهان وجود ندارد.
به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی
هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست
هوش مصنوعی: هر فردی که توانایی تحمل تلخی و تلنگرهای ناشی از پشیمانی را نداشته باشد، بهتر است که به شراب نوشیدن و لذت‌های بی‌پروا روی نیاورد.
سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که زیبایی و جذابیت خاصی در زلف تو وجود دارد و اگر این زلف نباشد، باز هم برای دل ما زیبایی‌های دیگری وجود دارد و کمبودی احساس نمی‌شود. دل ما همیشه در جستجوی زیبایی‌های جدید است و در این فقره، دچار کمبود نمی‌گردد.
اژدها می شود این مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که اگر به موجودات خطرناک و خرابکار به موقع رسیدگی نشود، آنها به شکل تهدیدی بزرگتر و خطرناک‌تر تبدیل خواهند شد. بنابراین، نشان می‌دهد که احساس ترحم و دست‌کم گرفتن مشکلات ممکن است ما را در دام خطرات بزرگتری قرار دهد و این کار از نظر اخلاقی نادرست است.

حاشیه ها

1393/06/05 22:09

بیت دوم، احتمالا «یوسفی» صحیح‌تر باشد.

1394/03/03 01:06
کتایون

لطف میکنید معنی اون بیت سر زلف تو نباشد و بگید چیه؟.

1401/12/18 16:03
Mohsen Jamal

یعنی دل ما دیوانه زنجیری است. و زلف پریشان تو زنجیر این دیوانه بوده  است. اگر تو نباشی ، دلبر دیگری خواهد آمد.

1394/06/07 18:09
فاضل

سر زلف تو نباشد؛سر زلف دیگر
یعنی که اگر سر زلف تو نباشد؛سر زلف دیگری هست...یک جور تقدس زدایی از معشوق...مصرع دوم هم میگوید دلبر پریشان طره کم نیست...تو نشدی یکی دیگر!!
:))

1394/06/08 10:09
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری / از برای دل ما قحط پریشانی نیست
این بیت کاملا بوی مکتب وقوع می‌دهد. جنابش در این‌جا استغنا از معشوق را بروز داده است. باید دانست که بسیاری از شعر‌ها وجه ادبی دارند هرچند در مکتب وقوع سروده شده باشند. «زلف» نماد جلال است. نماد شب است. نماد وصل از راه صعب‌العبور است؛ برعکس «صورت» و «رخساره» برخورد با جلالت پریشانی و دست و پا گم کردن می‌آورد. صائب استغنا به خرج داده می‌فرماید که من با هر شبی و با هر جلالی دست و پایم را گم می‌کنم و پریشان می‌شوم؛ خواه زلف تو، خواه زلف معشوقی دیگر.
«زلف» در ادبیات نماد جلال است و «رخساره» نماد جمال. وصال یا از طریق جمال صورت می‌پذیرد، یا از راه زلف. آنان که از راه اسماء جمالیه به وصل نائل می‌شوند رجائی‌اند و دائم در بسط هستند. و آنان که از راه اسماء جلالیه به وصل می‌رسند بیمناکند و بیشتر در خوفند؛ چرا که راه ایشان راه صعب‌العبوری است که پر پیچ و خم است و پستی و بلندی زیادی دارد. حافظ می‌فرماید:
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد
یا:
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد / با هواداران رهرو حیلهٔ هندو ببین
و:
گفتمش زلف به خون که شکستی؟ گفتا / حافظ این قصه دراز است، به قرآنکه مپرس
بمنه و کرمه

1395/08/22 10:10
بابک ملکی

با عنایت به مصرع اول بیت 9 "به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی" , در مصرع اول بیت بعدی "سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر:, (دگری) مناسبتر به نظر میرسد.

1398/08/15 20:11
مهدی

سر زلف تو نباشد سر زلف دگری از برای دل ما قحط پریشانی نیست
به نظرم با توجه به بیت بالایی و پایینی این بیت، نگاه فقه گرای صائب آشکار میشود. در بیت بالا میگوید اگر دوستدار زهر پشیمانی نیستی شراب نخور و در بیت پایینی این بیت میگوید باید با نفس جهاد کرد. لذا در این بیت صائب درباره معشوق زمینی صحبت می کند و از آن مرکزیت زدایی میکند، نه معشوق ازلی چون معشوق ازلی در شعر عرفانی و عاشقانه با "تو" خطاب نمیشود.

1399/02/15 22:05
رشید الدین وطواط

بیت دوم یوسفی باید باشه چرا تصحیحش نمی کنید؟ همچنین سر زلف تو نباشد سر زلف دگری.

1399/06/13 21:09
رهگذر

لطفا تصحیح کنید
(یوسفی نیست در این شهر که زندانی نیست)
(سر زلف تو نباشد، سر زلف دگر)