گنجور

شمارهٔ ۴۱ - در توصیف کابل و مدح نواب ظفرخان

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
نماز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خوشا عشرت سرای کابل و دامان کهسارش
که ناخن بر دل گل می زند مژگان هر خارش
هوش مصنوعی: خوشا به حال شهر کابل و دامن کوه‌هایش که مژگان زیبا، دل گل را با هر نگاهی می‌شکافد.
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
هوش مصنوعی: خوشا آن زمانی که چشمم با سیاهی مژه‌هایم زینت پیدا کند و مانند عاشقان و عارفان، دل‌باخته‌اش شوم.
ز وصف لاله او، رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره ای سازم ز سیر ارغوان زارش
هوش مصنوعی: من از زیبایی و توصیف لاله صحبت می‌کنم و رنگی به کلام می‌بخشم، به گونه‌ای که با نگاه و چهره‌ام، جلوه‌ای از زیبایی گل‌های ارغوانی را به نمایش بگذارم.
چه موزون است یارب طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
هوش مصنوعی: ای کاش یار با ابروهای قوسدارش، زیبا و دلرباست و من از چشم حسودان و زاهدان این دنیا بخواهم که همیشه از او محافظت کنند.
خضر چون گوشه ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
هوش مصنوعی: خضر چرا در گوشه‌ای از دامن کوه نشسته است؟ اگر اینجا را از بهشت هم زیباتر نمی‌بیند.
اگر در رفعت برج فلک سایش نمی بیند
چرا خورشید را از طرف سرافتاده دستارش؟
هوش مصنوعی: اگر برج بلند آسمان سایه‌ای نمی‌افکند، پس چرا خورشید در حال غروب از سمت پایین را می‌بیند؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان هر خشت دیوارش
هوش مصنوعی: حصار پیچیده‌اش به مانند اژدهایی است که گنج‌ها را نگه‌داری می‌کند، اما هر یک از آجرهای دیوارش به اندازه گنج‌های ارزشمند و مهمی که درونش دارد، ارزشمند و گرانبهاست.
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می آید به بازارش
هوش مصنوعی: هر زاویه و مکان در او جلوه‌ای زیبا دارد و همواره کاروان‌هایی از مصر به بازارش می‌آیند.
حساب مه جبینان لب بامش که می داند؟
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌داند چقدر زیبایی و جذابیت در چهره محبوبان وجود دارد. او مانند خورشیدهایی است که در هر گوشه‌ای از زندگی‌اش می‌درخشند و جلوه‌گری می‌کنند.
به صبح عید می خندد گل رخساره صبحش
به شام قدر پهلو می زند زلف شب تارش
هوش مصنوعی: گل در صبح عید با خوشحالی و شادابی می‌درخشد و چهره‌اش به زیبایی نور صبح را منعکس می‌کند. در حالی که در شب قدر، زلف‌های تار او به آرامی به سجده افتاده و با شب هم آغوش می‌شود.
تعالی الله از باغ جهان آرا و شهرآرا
که طوبی خشک برجا مانده است از رشک اشجارش
هوش مصنوعی: خداوند برتر است از باغ و شهری که زیبایی آن در چشم‌نواز است، چرا که در آنجا فقط طوبی باقیمانده و دیگر درختان به خاطر زیبایی‌اش حسرت می‌خورند.
نماز صبح واجب می شود بر پاکدامانان
سفیدی می کند چون در دل شب یاسمین زارش
هوش مصنوعی: نماز صبح برای افراد پاکدامن واجب می‌شود؛ چرا که این نماز همچون گل یاسمین در دل شب، نور و روشنی به زندگی آنها می‌بخشد.
به عمر خضر سروش طعن کوتاهی ازان دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
هوش مصنوعی: در عمر طولانی خضر، انتقاد از او به این دلیل است که او عمری را با حمایت از روح عیسی گذرانده است.
نمی دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی سوزن خارش
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه نوعی از برگ گل است، اما می‌دانم که سوزن تیزی بر روی مخمل آن چقدر دردناک است.
گلوسوزست از بس نغمه های عندلیب او
چو آتش برگ، می ریزد شرر از نوک منقارش
هوش مصنوعی: پرنده‌ای زیبا و خوش‌صدا از شدت آوازهای دلنوازش چنان شور و شوق ایجاد می‌کند که همچون آتش، جرقه‌هایی از نوک دماغش بیرون می‌ریزد.
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن اند ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
هوش مصنوعی: درختانش به قدری سرسبز و زیبا هستند که از ریزش برگ‌ها در امانند و فصل پاییز برای آن‌ها هیچ زشتی به همراه ندارد. گل‌ها و زیبایی شاخه‌های این درختان باعث روشنایی و سرزندگی این فضا می‌شود.
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
هوش مصنوعی: خضر تیر خود را در تاریکی پرتاب کرد؛ از چشمه‌ حیات بیا و اینجا جاودانگی را از آن بگیر.
تکلف بر طرف، این قسم ملکی را به این زینت
سپهداری چو نواب ظفرخان بود در کارش
هوش مصنوعی: به طور طبیعی و بدون تظاهر رفتار کنیم، این نوع رفتار و سبک زندگی به مانند مدیریت بر امور است که نواب ظفرخان در کارهای خود به آن پرداخته است.
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
هوش مصنوعی: صدای جغد مانند نغمه‌ی افسانه‌ای عنقا به گوش می‌رسد. چه خوشبخت است دیاری که در آن، نگهبان عدالت تو، معمار آنجا باشد.
فلک از آفتاب آیینه داری پیشه می سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
هوش مصنوعی: آسمان برای اینکه از نور خورشید بهره‌مند شود، مانند آینه‌ای عمل می‌کند تا محیط گرم و پر جنب‌وجوشی به وجود آورد و در این فضا، طوطی با خوش‌خطی و شیرین‌گویی‌اش، به ابراز هنر و زیبایی بپردازد.
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک او
خورد صد مارپیچ رشک کبک از طرز رفتارش
هوش مصنوعی: وقتی که قلم زیبای طاووس‌سان از هند بیرون می‌آید، حریرین و زیبا در حال حرکت خود، حسادت کبک را برمی‌انگیزد.
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می روید از اطراف دستارش
هوش مصنوعی: نیازی به سایه‌بال آن پرنده نیست، زیرا او مانند گلیست که از اطراف خود خوشبختی می‌روید و رشد می‌کند.
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
هوش مصنوعی: شخصی با اراده و قدرت بالا می‌تواند هر مانعی را از پیش‌رو بردارد و به موفقیت‌های بزرگ دست یابد، حتی اگر به نظر برسد که این کار دشواری است.
ز بس در عهد او دزدی برافتاده است از عالم
نیارد خصم دزدیدن سر از شمشیر خونبارش
هوش مصنوعی: به دلیل اینکه در زمان او دزدی و فساد در عالم کمتر شده، دشمن از ترس شمشیر خونین او جرأت نمی‌کند حتی سرش را بالا کند.
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
هوش مصنوعی: او می‌خواهد از تیزی الماس و سرخی لب مرجان استفاده کند تا جوهر وجودش را، مانند شمشیر پرگوهرش، نشان دهد.
خدنگش را مگو بهر چه سرخی در دهن دارد
ز خون دشمنان پان می خورد لبهای سوفارش
هوش مصنوعی: داستان از این قرار است که شخصی به دلیل کشتن دشمنان، با چهره‌ای خونی و آسیب‌دیده به سراغ یکی دیگر می‌رود. او از زخم‌های جنگ و نبرد خود حرفی نمی‌زند و به طور غیرمستقیم نشان می‌دهد که این سرخی در دهنش به خاطر پیروزی بر دشمنانش است. در واقع، او به نشان افتخار بر سر زبان آوردن این موضوع را بی‌فایده می‌داند.
سری کز جنبش ابروی تیغش بر زمین افتد
که برمی دارد از خاک مذلت جز سر دارش؟
هوش مصنوعی: سری که به خاطر حرکات ابرو و زیبایی تیغی که دارد بر زمین می‌افتد، چه چیزی می‌تواند از خاک ذلت برگیرد جز سر کسی که به دار رفته است؟ این جمله به مفهوم عظمت و قدرت زیبایی اشاره دارد و نشان می‌دهد که زیبایی می‌تواند تاثیر عمیقی بر دل‌ها و زندگی‌ها بگذارد، حتی باعث افتادن سرها به خاک شود.
عنان باددستی چون گذارد رایض جودش
اگر صد بادپا باشد که می بخشد به یکبارش
هوش مصنوعی: وقتی باد دستش را بر افراشته می‌سوزاند، اگرچه صدها بار هم بدمند، باز هم یک نیکوکاری او کافی است.
چه گویم از بلندیهای طبع آسمان سیرش
به دوش عرش کرسی می نهد از رتبه افکارش
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه بگویم درباره‌ی اوج تفکر او که با قدرت و عظمتش، به گونه‌ای بر عرش آسمان تکیه می‌زند.
الهی تا جهان آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان آرایی و آرایش کشور بود کارش
هوش مصنوعی: پروردگارا! تا زمانی که دنیای زیبا و شهر زیبا پابرجا باشد، آرایش و زیبایی آن مایه‌ی کار اوست.

حاشیه ها

1393/11/18 12:02
کرم

ناز صبح نیست نماز صبح مضمون بیت اینه که در دل شب نماز صبح واجب میشه زیرا باغ یاس کابل مثل سفیدی افقه سفیدی افق نماز صبحو واجب میسازه

1395/07/14 21:10
چیمان

جاااانم چه لطیف و دلنشین سروده
آدم دلش تا کابل جان پر میکشه.
حساب مه‌جبینان لب بامش که میداند
دو صد خورشید رو افتاده در هر پای دیوارش
از این بیت جناب خالد حسینی در نامگذاری کتاب زیبای دو صد خورشید رو یا به ترجمه انگلیسیش هزار خورشید تابان، استفاده کرده

1397/02/19 00:05
ویلیام

اسم کتاب هزاران خورشید تابان از خالد حسینی از این شعر گرفته شده

1398/09/23 06:11
مرزبان

ای جهان روشن ز خورشید خراسان شما
ای جهان روشن ز خورشید خراسان شما
ما سری داریم زیبد ؟ گوی چوگان شما
لعل ها میریزم از چشمم ز هجران شما
تا یرویم همچو گل من در بدخشان شما
زانچه در پای عزیزان پیشکش می افکنند
ما سری آورده ایم از بهر چوگان شما
سر به دوش اورده باری با گلابش شسته ایم
گو بغلطد همچو گو این سر بمیدان شما
من به پا میرم به پا میر و سمنگان شما
در بهشت است انکه میمیرد به یمگان شما
ای بتان بلخ و فرخار و خجند و سغد و وخش
قبله ما باد یارب کافرستان شما
کوز خالی در ره بادیم و نالان شما
جام پر اندر کف مستیم و گریان شما
جان ما بویی از ان گلهای بستان شما
شام ما روشن ز خورشید درخشان شما
ای سرآغاز همه بر گرد رودان شما
نیست مارا را داستانی غیر دستان شما
شیشه گردون شکسته طفل شیطان شما
برده از افلاکیان دل حسن خوبان شما
یا کنار رود امو یا به خوارزم است و بلخ
اصل هر شخصی که مینازد به ایران شما
انجهان داران که در اسطخر و الوندند و شوش
مهدشان جنبانده روزی جمله دستان شما
بندگی بایست مارا گر خداوندی کنید
ما دوباره زنده از سامان و اشکان شما
ای هماره حقتان بر گردن ایرانیان
شاهنامه جاودان مدح سپاهان شما
ای نیاکان شهان فرزند نیکان شما
انسوی دانوب و دجله شهسواران شما
سنگی اندازید روزی طفل چوپان شما
شد بنای هندسه انداز طفلان شما
جان دانش را ز بو سینا معطر کرده اید
بوی بوریحان دمیده از گلستان شما
بامدادان گرنه خورشید از خراسان سر زند
شام هجرانست عالم بی خراسان شما
بلخ و گردیز و هرات و قندهار و سغد و مرو
هرکجا هستید جانم برخی جان شما
ما همه یک روح و یک هستی و یک جان و تنیم
امده بیرون سر ما از گریبان شما
گر چه شام ما سیاه و تیره و تاریک بود
روز ما روشن از ان خورشید تابان شما
خاک پاییم و اگر گردی بر ان خاطر نشست
بو که ننشیند دگر گردی به دامان شما
گرچه در سامان ما غیر از پریشانی نبود
داده ایران را سرو سامان سامان شما
گرچه چندی بی جهت بر خود پرستی ها گذشت
همچو چنگ افتاده اینک سر به فرمان شما
داغدارام همچو لاله در گلستان شما
کلبه ای در سینه دارم پر ز احزان شما
هان رفیقانم درنگی تا بگریم چند لخت
چون برادر کشته بر ان ملک ویران شما
غرق خون غلطیده ام من با شهیدان شما
کودکان در بند دیدم با اسیران شما
هر کجا دیدم مزاری غرب بودم یا به شرق
یادم امد از مصیبتهای دوران شما
هرکجا خاکیست با داغ عزیزان شما
میچکد خونابه ام از نوک مژگان شما
نوح در کام نهنگم زهرو اشکم در گلو
چند پاکوب وزغ برگرد نهران شما
دیده سلجوق و سبکتین و غز و چنگیزیان
من جگر خاییده دهری زیر دندان شما
غورباغه زادگان رقصیده بر خاک شهان
جا گرفته روبهان جای دلیران شما
زردهشتی کو که بر بختی نشیند خطبه خوان
تازه گرداند به یک خطبه ایمان شما
کعبه ای کو تا بزاید شاه مردانی دگر
تا که یسنا و گهان خواند ز قران شما
بار بر بختی نهاده امده با افتاب
خانمان تا غرب برده اول انسان شما
خوانی از جنت فرو گسترده بر روی زمین
رود سند و زند رود ابشخور خان شما

راه ابریشم سپرده دوره گردان شما
خار و خس از ره سترده ساروانان شما
تا شما مانند گل دانش فشانده همچو بو
من کمر بسته به خدمت گرد افشان شما
بوده در بند شما از رستگاری خوشترست
یوسفی گم کرده ام اینجا به زندان شما
خسته ام دارد به قیل و قال شیخ و دانشش
گر خورشت معرفت ناخورده از خوان شما
یک برشت از هندوانه بلخ مهمانم کنید
تا شوم شیرین زبان پهلوی خوان شما
رودکی چنگی بزن تا پای کوبم یک دو دست
بوی جوی مولیان اید ز سامان شما

ای صبا با اهل ما گو در بخارا و هرات
در سپاهانیم والله پریشان شما
تیره و تار است دنیا بی فروغ رویتان
روشنای عالم از خورشید رخشان شما
این جهان سرد است و تاریک است و ناپاکست و تار
نیست دنیا را فروغی بی خراسان شما

1400/01/18 08:04
آزادبخت

راستی که ما یک مردمیم و یک کشور با دو حکومت که میتواند کابل از تهران جدا سازد و قندهار ازکرمان و بلخ از شیراز خدا کند که این مرز نجس زودتر از میان برداشته شود و دلها پاک گردد