غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ به خوانش عندلیب
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
واژه طزغو در بیت شماره 24 فاقد معنی در لغت نامه دهخدا است اما با توجه به معنی شعر املا این واژه می تواند "تزغو" و یا "تزقو" که در سایت لغت نامه وجود دارد باشد.
---
پاسخ: با تشکر، مطابق پیشنهاد شما با «تزغو» جایگزین کردیم تا نظر دوستان دیگر چه باشد.
در مصراع دوم بیت 30 بهتر است املاء واژه لولو تصحیح شود تا معنی و تلفظ صحیح آن رعایت شود.(تبدیل واژه لولو به لوءلوء)
---
پاسخ: در مورد این واژه من شک دارم که تلفظ قدیمی آن همین «لولو» باشد، چرا که در اینجا (و در جاهای دیگر) اگر آن را لؤلؤ بخوانیم و تلفظ کنیم مشکل قافیه خواهیم داشت، فعلاً تغییر ندادیم.
بنظر من جای بیت بیست و بیست و یک باید عوض بشود.در ضمن در بیت بیستم دوایی دارم اخر من انگار اشتباهه و حتا در نسخه های چاپی هم همین نوشته شده میباید نوشته بشه دوایی خواهم اخر من
غزل زیبایی ازمقام حیرانی که بالاترازدانایی است امروزانسان شاید قدراین مقام را بهتربداند چون با دانش خود به آن رسیده است
این شعر فوق العاده را بانو شکیلا به زیبایی خوندن. در آلبومی که سال 1381 به بازار عرضه کردن
آدمیان از اینرو پیغمبران را گرامی میدارند و معجزه به آنها نسبت میدهند تا خود را از دو مشکل برهانند یکی سرگشتگی و شگفتی از دنیای بیرون و یکی از جهل و نا آگاهی از آینده، چون پیغمبران به گذشته تعلق دارند و خوشبختانه تعداد پیغمبران هم آنقدر زیاد است که این سخن مورد تعارض کسی قرار نمی گیرد
نزد جلال دین این رویداد با عشق پدید آمده است و او نیازی به معجزه ندارد بلکه با آموزگار معنی روبرو گردیده و به دنیای معنی گام نهاده است که همه مشکلات آنجا رنگ میبازد و پیچیدگیها شیرین میشود و راهها به یک سوی میرسند و آینده و گذشته بر هم منطبق میشود و اکنون این رهایی از جهل به آینده و شگفتی از جهان بیرون از طریق جلال دین نصیب همگان گردیده است و این امکان دسترسی به عظمت انسان در گذشته در چنگ اوست و منتظر آینده نباید بود، هم کسی او را به این سوی راهنمایی میکند و هم او همگان را به این سوی بی سویی میخواند و فرمانی از شاه شاهان برای این کار در دست دارد و دارویی یافته است که دیگر هیچ هلاکو و جالینوسی را نیاز ندارد که خود یعقوب وار نزدیکترین پیغمبر با خداست که یوسف خود را در کنار دارد و از مرز دانایی و دانستن بیرون رفته است که دانایی به دنیای بیرون و تاریکی هندو تعلق دارد و او را با دنیای روشن معنی و با رومی چهرگان و ترکان سپید معنی سر و کار است
در دنیای معنی دو چیز راه ندارد یکی زمان است و یکی مکان که این دو در دنیای بیرون خود نمائی میکنند و در دنیای معنی نا پدید میگردند و با خود بسیاری دردها و تلخیها را از صحنه خارج میکنند همچنین سرگشتگیها و گیجی از گذشته و آینده
این غزل به زیبایی توسط خانم فریبا عنایت زاده دکلمه شده. لینک ددلکمه تقدیم به دوستانhttps://www.aparat.com/v/VBI1N
با سلام در بیت بیست و یک مرا درد است و دارویی درست است ... دردی است در وزن شعر شکست ایجاد میکنه
مولوی صراحتا می گوید: من آن تُرکم که زبان هندویی را نمی دانم! معلوم نیست خطاب به چه کسانی این ها را می گوید؟ شاید خطاب به کسانی که هویت او را مورد تمسخر قرار می داده اند یا میخواسته اند او را به زور از نژاد دیگیر معرفی کنند!
در اشعار مولوی ترک و هندو معنایی ورای «مردمِ زاده در ترکیه / ترکمنستان» و «مردم زادهی هندوستان» دارند. مولوی از شیوههای مختلفی برای تمایز گذاردن بین دو آدم، ایده، دیدگاه، تفکر، عمل، شیوه یا رویکرد استفاده میکند؛ مثلا «تیر و کمان» برای تاکید بر راستی و کژی است. مهمترین وجه تمایزِ ترک و هندو نیز در نژادشان نیست بلکه در تفاوتِ زبانی است که سخن میگویند. از نگاهی دیگر، تفاوتشان در دین و مذهب نیز هست، بطوری که بعضی راویانِ معتقدند ترک مجاز از مسلمان یا «راه یافته به حقیقت» و هندو مجاز از بتپرست یا «گمگشته در ظلمات» است (که در همه مواردِ مثنوی و کلیات شمس اینطور نیست). در این بیت مولوی به هر دوی این تفاوتها اشاره میکند:
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم نمیدانم
در اینجا «حرف» به هندو و «معنی» به ترک تشبیه شده است. یعنی آنچه من به شکل «حرف» در این ابیات میگویم، با آن «معنی» که با جان و دل و ذهن تجربه میکنم زمین تا آسمان فرق دارد و این دو نمیتوانند توسط همدیگر درک شوند، همانطور که یک هندو و ترک زبان هم را نمیفهمند. من ترک هستم، یعنی به دنیای معنی تعلق دارم و زبان هندو را نمیدانم، یعنی نمیتوانم با حرف و زبان و شعر از حقایق سخن بگویم. در واقع این بیت یک شکلِ دیگری از «خموش» است و به خواننده میگوید این حرفها که از من میشنوی را به شکلِ ظاهریشان نبین، چرا که آنچه مرا به گفتنشان واداشته عظمتی بس فراتر از این کلمات دارد و تو هم سعی کن به این معنی دست پیدا کنی.
این شعر رو خانم شکیلا در ترانه ای به نام نمیدانم از آلبوم جادوی سکوت خواندند
صراحتا خودش را ترک معرفی کرده
من آن ترکم که هندو را نمیدانم نمیدانم
آن که میگوید مولانا در این بیت خودش را ترک معرفی کرده باید بر پایه این مصرع «منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش» نیز بگوید مولانا خودش را یعقوب نبی دانسته است. بسیاری از خراسانیان (و احتمالا خاندان مولانا هم) از ناامن شدن خراسان بهدست غُزها، جغتاییها، قبچاقیها، خیتانیها، تاتارها، مغولها و... آوارهٔ مناطقی همچون آناتولی شدند.
احتمالا لقب < رومی > برای مولانا از روی همین شعر انتخاب شده است که گفته
رومی چهرگان دارم
و در ادامه به اصلیت خود اشاره کرده است که ترک میباشد.
در شعر دیگری از مولانا آمده :
مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک ختایی من چه دانم
-
در این شعر مولانا گفته ترک ختایی است . ختا منطقه ای نزدیک به محل تولد مولانا یعنی بلخ است ختا شهری ترک نشین و امروز در شمال کشور چین قرار دارد.
با توجه به شعر دوم قضیه استعاره بودن < ترک > رد میشود و قطعا مولانا به اصلیت خود اشاره دارد
شعر اصل هستی رابه چالش می کشد و می گوید من این ایوان نه تو را نمی دانم...و ازنشناختن نقاش جادو و ندانستن ومقام حیرت دروجود انسان صحبت می کند آنوقت دوست عزیزی که مسلما در ابتدای راه شناخت وسلوک است به دنبال اثبات ترک بودن شخص مولوی است. و ما انسانها چقدر دوست داریم آنجاکه به دنیا آمده ایم راخاص بدانیم تا خودرا بزرگ بدانیم .امروزه درفضای مجازی نیز افغانستانی به ایرانی و فارس به ترک و گاهی عرب به عجم و مغول به ...فخر می فروشد درحالیکه این بزرگان اولین آموزه شان نفی من وانانیت نژادی بوده و قدم بعدی پذیرش هیچ بودن است که همه چیزشدن است.به قول اخوان ثالث"دراین بی فخربودنها گناهی نیست"
بخشی از غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ (نمیدانم نمیدانم)
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
محمدامین مروتی
در این غزل 30 بیتی، مولانا از مقام حیرت سخن می گوید. مقامی که عاشق چنان حیران معشوق است که از دیگر چیزها خبر ندارد.
من این ایوان نُه تو را، نمیدانم نمیدانم
من این نقاش جادو، را نمیدانم نمیدانم
مولانا می گوید چنان حیرانم که از افلاک نه گانه و خلقت رنگارنگ عالم بی خبرم.
مرا جان طرب پیشهست، که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را، نمیدانم نمیدانم
و نمی دانم چرا تمام وجودم در سماع و رقص و شادی است.
مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو، را نمیدانم نمیدانم
گویی سیلاب مرا در جویی انداخته و نمی دانم کجایم و کجا می روم.
چو طفلی گم شدستم، من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم نمیدانم
مثل بچه ای که در بازار گم شده، راه خانه ام را گم کرده ام و نمی دانم در کجا هستم.
مرا گوید یکی مشفق، بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را، نمیدانم نمیدانم
اگر کسی از من به خوبی یا بدی یاد کند، برایم فرقی نمی کند.
جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد
که من جز میر مهرو را، نمیدانم نمیدانم
همه عالم اگر به من پشت کند برای من مهم نیست اگر معشوق به رویم بخندد.
خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمیدانم نمیدانم
مقام حیرت قابل وصف و بیان نیست و جای این نیست که چه گفته شد و چه گفت و چه می گویند.
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمیدانم نمیدانم
دردی دارم و درمانی که جالینوس حکیم نیز از آن بی خبر است و آن درد عشق است.
جایی دیگر می گوید:
تا دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او:
دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون از قاعده است.
چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمیدانم نمیدانم
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکانِ حیران کن
کز آن حیرت هلا، او را نمیدانم نمیدانم
در زمان مولانا، قونیه تحت محاصره هلاکوی مغول قرار گرفت ولی از تصرف شهر منصرف شد. مولانا می گوید چنان در عالم زیبایی و زیبارویان غرقم، که خبر از عالم سیاست ندارم و هلاکو هم از این زیبارویان دنیای معنا بی خبر است. به هلاکو هم بگویید که من هم از فرط حیرانی از او بی خبرم.
بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمیدانم نمیدانم
در مقطع غزل می گوید ای شمس تبریزی بیا که با بودن تو جواهرات عالم برایم بی ارزش اند.
3 بهمن 1403