گنجور

غزل شمارهٔ ۱۴۳۹

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم
یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم
زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده تزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم
تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم
به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم
برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم
برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم
چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم
دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم
بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من این مکان را نمی‌شناسم و نمی‌دانم، و این هنرمند سحرآمیز را هم نمی‌شناسم و نمی‌دانم.
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: به من می‌گوید که به هر جا نرو، تو معلمی، بیا این طرف که من آن طرف بی‌سو را نمی‌شناسم و نمی‌دانم.
همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من را به شدت گرفتار کرده و آشفته‌حال نگه داشته است. نمی‌دانم چگونه می‌توانم با این شخص خوش‌خلقی که بدجنس است، کنار بیایم.
مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: جان من به شادمانی و خوشحالی مشغول است و بدون نوازنده نمی‌توانم آرامش پیدا کنم. نمی‌دانم چگونه این روح سرشار از شادی را باید توصیف کرد.
یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من در جهانی که می‌بینم، شیر قدرتمندی را مشاهده می‌کنم و در مقابل او، گروهی از آهوها قرار دارند. اما نمی‌دانم این شیر و آهوها چه معنایی دارند و چه ارتباطی بین آن‌ها وجود دارد.
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من در دریای احساسات غرق شدم و نمی‌دانم چه چیزی مرا به اینجا کشانده است. در میان موج‌ها و جریانات، گم شده‌ام و از دلیل آن بی‌خبرم.
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من مانند کودکی گم شده‌ام در میان خیابان و بازار، به طوری که هیچ‌کدام از این بازار و خیابان را نمی‌شناسم و نمی‌دانم کجا هستم.
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: یکی به من می‌گوید که نگران حرف‌های بد دیگران نباش، زیرا آنها نیکوگویان را به بدی توصیف می‌کنند و من درباره این بدگویان چیزی نمی‌دانم.
زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: زمین مانند زنی است که تحت تأثیر آسمان (فلک) قرار دارد و فرزندش مانند گربه‌ای است. من نمی‌دانم که این زن و این شو چه کسانی هستند و از آن‌ها اطلاعی ندارم.
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: آن چهره‌ی غیرعادی به من پیام‌هایی را از طریق ابرو می‌رساند که من حتی سرما و زیبایی چشم و ابرو را هم نمی‌فهمم و نمی‌دانم.
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من شباهتی به یعقوب دارم و او مانند یوسف است برایم، چنانچه از بوی او دلشاد و شاداب هستم، حتی اگر نتوانم اصل این عطر و بوی خوش را بشناسم.
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: اگر دنیا با قهر و ناراحتی به من نگاه کند، باز هم چون ماهی که به من لبخند می‌زند، خوشحال می‌شوم؛ زیرا من جز به حضور و لبخند محبوبم به چیز دیگری اهمیت نمی‌دهم و هیچ چیز دیگری را نمی‌شناسم.
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: از توان و نیرویی که دارم، هر لحظه هدفی جدید را در نظر می‌گیرم، اما پی نمی‌برم که این قدرت از کجا ناشی می‌شود و واقعاً چه شکلی دارد.
در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده تزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: در آن آشپزخانه به شدت درگیر شدم به‌طوری‌که جان و دل‌ام به آتش درآمد. من از این وضع خراب و آشفته چیزی نمی‌فهمم و نمی‌دانم چه بگویم.
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: در دکان نانوا، نان‌هایی را دیدم که به زیبایی ماه به نظر می‌رسیدند. اما نمی‌دانم چرا نمی‌توانم درباره این نان و ترازویی که دارد، حرفی بزنم یا چیزی بگویم.
چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من به مانند مردان قوی و استوار، در کودکی خود را به میدان برابر این دنیا وارد کردم، اما هنوز هم معنا و مفهوم این نغمه‌های ناشناخته را درک نمی‌کنم.
تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که تعبیرات‌ مختلفی از زوایای مختلفی را نبین و به نامفهومی اشاره کن. به این سمت بیا، زیرا من از سمت دیگر هیچ اطلاعی ندارم.
خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: سکوت کن، دیگر چه‌قدر حرف می‌زنی و سر و صدا به‌پا می‌کنی؟ من از حرف‌ها و جدل‌هایی که می‌کنی بی‌خبرم و نمی‌دانم چه می‌گویی.
به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: دست من به دستانی رسید که برای خودشان مقام و محبوبیتی دارند، ولی من نمی‌دانم که این مقام برای من هم مفهومی دارد یا نه.
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من درمانی دارم که از جالینوس پنهان است، اما نمی‌دانم این درد در پهلو چیست و از آن بی‌خبرم.
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من دردی دارم و دارویی که حتی جالینوس هم از آن آگاهی ندارد.
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: ای شب، از پیش من برو و زلف و گیسوی محبوبم را در هم نپیچان! زیرا من چیزی جز آن زیبایی و پر پیچ و تاب را نمی‌شناسم و نمی‌توانم بشناسم.
برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: برو ای روز زیبا و دل‌انگیز، چرا که درخشش تو تا چه حد سرخ و دلپسند است. من جز نور یاهو، چیزی نمی‌شناسم و نمی‌دانم.
برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: برو ای باغ، با میوه و شیرینی‌ات، برو ای شیره، با شیرت؛ چون من به جز این میوه و شیرینی چیزی نمی‌شناسم.
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: اگر حتی صد تا منجنیق هم از آسمان به سمتم بیافتد، تنها چیزی که برایم مهم است، همان قلعه و باروی محکم است که جلوی این حمله را می‌گیرد.
چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: من چه زیبایی‌هایی از روم دارم و چه اسراری از ترک‌ها در دل دارم. چه اشکالی دارد اگر نمی‌دانم هلاوی‌ها چیستند و هرگز به آنها نپرداخته‌ام؟
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: بپرس از آن ترکان که حیرت‌زده‌اند و در این حیرت، هلا را نمی‌شناسند و نمی‌دانند چیست.
دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: دل من مانند تیر با شتاب و قوت پرتاب می‌شود و اگر این دست و بازو نبود که مرا نگه می‌دارد، نمی‌دانم چه می‌شود.
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: حرف‌های هندو را فراموش کن و به معنای واقعی کلام ترکان توجه کن. من خودم از اصل و نسب هندوها بی‌خبر هستم و نمی‌دانم چه خبر است.
بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم
هوش مصنوعی: بیا ای شمس تبریزی، با من سنگینی نکن. من در آشتی با تو، چیزهایی مانند سنگ و لولو را نمی‌شناسم و نمی‌دانم.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1389/06/14 08:09
ناشناس

واژه طزغو در بیت شماره 24 فاقد معنی در لغت نامه دهخدا است اما با توجه به معنی شعر املا این واژه می تواند "تزغو" و یا "تزقو" که در سایت لغت نامه وجود دارد باشد.
---
پاسخ: با تشکر، مطابق پیشنهاد شما با «تزغو» جایگزین کردیم تا نظر دوستان دیگر چه باشد.

1389/06/14 08:09
ناشناس

در مصراع دوم بیت 30 بهتر است املاء واژه لولو تصحیح شود تا معنی و تلفظ صحیح آن رعایت شود.(تبدیل واژه لولو به لوءلوء)
---
پاسخ: در مورد این واژه من شک دارم که تلفظ قدیمی آن همین «لولو» باشد، چرا که در اینجا (و در جاهای دیگر) اگر آن را لؤلؤ بخوانیم و تلفظ کنیم مشکل قافیه خواهیم داشت، فعلاً تغییر ندادیم.

1394/08/29 21:10
احمد مصدق

بنظر من جای بیت بیست و بیست و یک باید عوض بشود.در ضمن در بیت بیستم دوایی دارم اخر من انگار اشتباهه و حتا در نسخه های چاپی هم همین نوشته شده میباید نوشته بشه دوایی خواهم اخر من

1396/05/28 20:07
همایون

غزل زیبایی ازمقام حیرانی که بالاترازدانایی است امروزانسان شاید قدراین مقام را بهتربداند چون با دانش خود به آن رسیده است

1397/04/22 10:07
سعید عباسی

این شعر فوق العاده را بانو شکیلا به زیبایی خوندن. در آلبومی که سال 1381 به بازار عرضه کردن

1397/07/11 01:10
همایون

آدمیان از اینرو پیغمبران را گرامی می‌‌دارند و معجزه به آن‌ها نسبت می‌‌دهند تا خود را از دو مشکل برهانند یکی‌ سرگشتگی و شگفتی از دنیای بیرون و یکی‌ از جهل و نا آگاهی‌ از آینده، چون پیغمبران به گذشته تعلق دارند و خوشبختانه تعداد پیغمبران هم آنقدر زیاد است که این سخن مورد تعارض کسی‌ قرار نمی گیرد
نزد جلال دین این رویداد با عشق پدید آمده است و او نیازی به معجزه ندارد بلکه با آموزگار معنی‌ روبرو گردیده و به دنیای معنی‌ گام نهاده است که همه مشکلات آنجا رنگ می‌‌بازد و پیچیدگی‌ها شیرین می‌‌شود و راه‌ها به یک سوی می‌‌رسند و آینده و گذشته بر هم منطبق می‌‌شود و اکنون این رهایی از جهل به آینده و شگفتی از جهان بیرون از طریق جلال دین نصیب همگان گردیده است و این امکان دسترسی به عظمت انسان در گذشته در چنگ اوست و منتظر آینده نباید بود، هم کسی‌ او را به این سوی راهنمایی می‌‌کند و هم او همگان را به این سوی بی‌ سویی می‌‌خواند و فرمانی از شاه شاهان برای این کار در دست دارد و دارویی یافته است که دیگر هیچ هلاکو و جالینوسی را نیاز ندارد که خود یعقوب وار نزدیک‌ترین پیغمبر با خداست که یوسف خود را در کنار دارد و از مرز دانایی و دانستن بیرون رفته است که دانایی به دنیای بیرون و تاریکی هندو تعلق دارد و او را با دنیای روشن معنی‌ و با رومی چهرگان و ترکان سپید معنی‌ سر و کار است
در دنیای معنی‌ دو چیز راه ندارد یکی‌ زمان است و یکی‌ مکان که این دو در دنیای بیرون خود نمائی می‌‌کنند و در دنیای معنی‌ نا پدید می‌‌گردند و با خود بسیاری درد‌ها و تلخی‌ها را از صحنه خارج می‌‌کنند همچنین سرگشتگی‌ها و گیجی از گذشته و آینده

1397/08/13 11:11
محمد

این غزل به زیبایی توسط خانم فریبا عنایت زاده دکلمه شده. لینک ددلکمه تقدیم به دوستانhttps://www.aparat.com/v/VBI1N

1398/10/30 12:12
آسوو

با سلام در بیت بیست و یک مرا درد است و دارویی درست است ... دردی است در وزن شعر شکست ایجاد میکنه

1398/11/15 02:02
قره داغلی

مولوی صراحتا می گوید: من آن تُرکم که زبان هندویی را نمی دانم! معلوم نیست خطاب به چه کسانی این ها را می گوید؟ شاید خطاب به کسانی که هویت او را مورد تمسخر قرار می داده اند یا میخواسته اند او را به زور از نژاد دیگیر معرفی کنند!

1400/04/05 22:07
آینۀ صفا

در اشعار مولوی ترک و هندو معنایی ورای «مردمِ زاده‌ در ترکیه / ترکمنستان» و «مردم زاده‌ی هندوستان» دارند. مولوی از شیوه‌های مختلفی برای تمایز گذاردن بین دو آدم، ایده، دیدگاه، تفکر، عمل، شیوه یا رویکرد استفاده میکند؛ مثلا «تیر و کمان» برای تاکید بر راستی و کژی است. مهم‌ترین وجه تمایزِ ترک و هندو نیز در نژادشان نیست بلکه در تفاوتِ زبانی است که سخن می‌گویند. از نگاهی دیگر، تفاوتشان در دین و مذهب نیز هست، بطوری که بعضی راویانِ معتقدند ترک مجاز از مسلمان یا «راه یافته به حقیقت» و هندو مجاز از بت‌پرست یا «گم‌گشته در ظلمات» است (که در همه مواردِ مثنوی و کلیات شمس اینطور نیست). در این بیت مولوی به هر دوی این تفاوتها اشاره میکند:

رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در اینجا «حرف» به هندو و «معنی» به ترک تشبیه شده است. یعنی آنچه من به شکل «حرف» در این ابیات میگویم، با آن «معنی» که با جان و دل و ذهن تجربه میکنم زمین تا آسمان فرق دارد و این دو نمیتوانند توسط همدیگر درک شوند، همانطور که یک هندو و ترک زبان هم را نمیفهمند. من ترک هستم، یعنی به دنیای معنی تعلق دارم و زبان هندو را نمی‌دانم، یعنی نمیتوانم با حرف و زبان و شعر از حقایق سخن بگویم. در واقع این بیت یک شکلِ دیگری از «خموش» است و به خواننده میگوید این حرفها که از من میشنوی را به شکلِ ظاهری‌شان نبین، چرا که آنچه مرا به گفتنشان واداشته عظمتی بس فراتر از این کلمات دارد و تو هم سعی کن به این معنی دست پیدا کنی.

1399/02/22 22:04
tara

این شعر رو خانم شکیلا در ترانه ای به نام نمی‌دانم از آلبوم جادوی سکوت خواندند

1399/03/13 17:06
امیر

صراحتا خودش را ترک معرفی کرده
من آن ترکم که هندو را نمیدانم نمیدانم

1402/10/12 18:01
سیدجمال قریشی

آن که می‌گوید مولانا در این بیت خودش را ترک معرفی کرده باید بر پایه این مصرع «منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش» نیز بگوید مولانا خودش را یعقوب نبی دانسته است. بسیاری از خراسانیان (و احتمالا خاندان مولانا هم)  از ناامن شدن خراسان به‌دست غُزها، جغتایی‌ها، قبچاقی‌ها،  خیتانی‌ها، تاتارها، مغول‌ها و... آوارهٔ مناطقی همچون آناتولی شدند.

1402/11/25 12:01
پیک سحری ا

احتمالا لقب < رومی > برای مولانا از روی همین شعر انتخاب شده است که گفته 

رومی چهرگان دارم 

و در ادامه به اصلیت خود اشاره کرده است که ترک میباشد.

در شعر دیگری از مولانا آمده : 

مرا گویی تو را با این قفس چیست

اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد

ار آن ترک ختایی من چه دانم

-

در این شعر مولانا گفته ترک ختایی است . ختا منطقه ای نزدیک به محل تولد مولانا یعنی بلخ است ختا شهری ترک نشین و امروز در شمال کشور چین قرار دارد. 

با توجه به شعر دوم قضیه استعاره بودن < ترک > رد میشود و قطعا مولانا به اصلیت خود اشاره دارد

1403/07/28 14:09
بابک بامداد مهر

شعر اصل هستی رابه چالش می کشد و می گوید من این ایوان نه تو را نمی دانم...و ازنشناختن نقاش جادو و ندانستن ومقام حیرت دروجود انسان صحبت می کند آنوقت دوست عزیزی که مسلما در ابتدای راه شناخت وسلوک است به دنبال اثبات ترک بودن شخص مولوی است. و ما انسانها چقدر دوست داریم آنجاکه به دنیا آمده ایم راخاص بدانیم تا خودرا بزرگ بدانیم .امروزه درفضای مجازی نیز افغانستانی به ایرانی و فارس به ترک و گاهی عرب به عجم و مغول به ...فخر می فروشد درحالیکه این بزرگان اولین آموزه شان نفی من وانانیت نژادی بوده و قدم بعدی پذیرش هیچ بودن است که همه چیزشدن است.به قول اخوان ثالث"دراین بی فخربودنها گناهی نیست"

1403/11/22 19:01
امین مروتی

بخشی از غزل شمارهٔ ۱۴۳۹ (نمی‌دانم نمی‌دانم)

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

 

محمدامین مروتی

 

در این غزل 30 بیتی، مولانا از مقام حیرت سخن می گوید. مقامی که عاشق چنان حیران معشوق است که از دیگر چیزها خبر ندارد.

من این ایوان نُه تو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

من این نقاش جادو، را نمی‌دانم نمی‌دانم

مولانا می گوید چنان حیرانم که از افلاک نه گانه و خلقت رنگارنگ عالم بی خبرم.

 

مرا جان طرب پیشه‌ست، که بی‌مطرب نیارامد

من این جان طرب جو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

و نمی دانم چرا تمام وجودم در سماع و رقص و شادی است.

 

مرا سیلاب بربوده، مرا جویای جو کرده

که این سیلاب و این جو، را نمی‌دانم نمی‌دانم

گویی سیلاب مرا در جویی انداخته و نمی دانم کجایم و کجا می روم.

 

چو طفلی گم شدستم، من میان کوی و بازاری

که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مثل بچه ای که در بازار گم شده، راه خانه ام را گم کرده ام و نمی دانم در کجا هستم.

 

مرا گوید یکی مشفق، بدت گویند بدگویان

نکوگو را و بدگو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

اگر کسی از من به خوبی یا بدی یاد کند، برایم فرقی نمی کند.

 

جهان گر رو ترش دارد، چو مه در روی من خندد

که من جز میر مهرو را، نمی‌دانم نمی‌دانم

همه عالم اگر به من پشت کند برای من مهم نیست اگر معشوق به رویم بخندد.

 

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی

که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مقام حیرت قابل وصف و بیان نیست و جای این نیست که چه گفته شد و چه گفت و چه می گویند.

 

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید

که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دردی دارم و درمانی که جالینوس حکیم نیز از آن بی خبر است و آن درد عشق است.

جایی دیگر می گوید:

تا دید جالینوس را نبضش گرفت و گفت او:

دستم بهل، دل را ببین، رنجم برون از قاعده است.

 

چه رومی چهرگان دارم، چه ترکان نهان دارم

چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکانِ حیران کن

کز آن حیرت هلا، او را نمی‌دانم نمی‌دانم

در زمان مولانا، قونیه تحت محاصره هلاکوی مغول قرار گرفت ولی از تصرف شهر منصرف شد. مولانا می گوید چنان در عالم زیبایی و زیبارویان غرقم، که خبر از عالم سیاست ندارم و هلاکو هم از این زیبارویان دنیای معنا بی خبر است. به هلاکو هم بگویید که من هم از فرط حیرانی از او بی خبرم.

 

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من

که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در مقطع غزل می گوید ای شمس تبریزی بیا که با بودن تو جواهرات عالم برایم بی ارزش اند.

 

 

3 بهمن 1403