گنجور

شمارهٔ ۱۴ - وقال ایضاً فی الزهد وترک الدنیاوالموعظة والحکمة

ای دل چو آگهی که فنا در پی بقاست
این آرزو و آز دراز تو بر کجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چو نرگس است همه چشم بر کلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
در کار خیر، طبع تو چون سنگ ساکنست
گندم چو دید سنگ توپ ران چو آسیاست
بر ذوق تو ز حرص همه نیشکر نی است
در چشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی درو که چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کز شهوت بهیمی عقل تو در غطاست
تو فارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه بر سبزه و گیاست
در خاک دفن کرده ای آن گوهر شریف
خاکش ز سر فرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
در جمع مال عمر هزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمر کاست
از خاک زر همی طلبی تا غنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک تو غناست
دست از طلب بدار اگرت برگ این رهست
کان را که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فقر صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروز در برابر کعبه ست پنج بار
آن سینه ای که چار حدش با کلیسیاست
مشکوة نور حق ز تو کانون شهوتست
جام جم از خساست تو ظرف شورباست
از حور می گریزی و با خوک میچری
ای خوی تو درشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خود نفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذ وانگهی الحمد والضحاست
اول بشوی دست، پس آنگه نماز کن
یعنی بدار دست ز هرچه آن نه یاد ماست
با علم آشنا شو، وز آب بر سر آی
کز آب بر سر آمد ناز علم آشناست
سدی میان معنی قرآن و جان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستور از چشم ظاهرت
چون چشم عقل باز کنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که بر خوان پادشاه
عمری نشسته باشد و گویند ناشتاست
تو معده از فضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه و نه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چو آینه اش روی در صفاست
تو در چه طبیعت و ایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تا دست اندر آن زنی و بر زبر شوی
تو پشت پای میزنی آن حبل را، خطاست
چون یاد حق کنی بزبان، دل کجا بود؟
وقت حساب زر سخنت را ز جان اداست
زین باشگونگی که ترا رسم و عادتست
خود را چو باشگونه کنی، راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگردد بدان سخن
کز جان صدق قالب الفاظ او جداست
آواز کز دهان به درآید درای را
گر مستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچه آمدت به گوش، زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچه از زبان رود نرسد بیش تا به گوش
در دل نرفت هر سخنی کآن ز جان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش به صد بلاست
زان همچو نای خوی فراگفت کرده ای
کاندر دلت سخن اثر جنبش هواست
هرکو ز صدق دم زند ار یک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش در قفاست
محراب زان به نقش زر اندر گرفته اند
باری دل تو داند کش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نماز تست
گر موضع نماز ترا نام بوریاست
رنج بدی و راحت نیکی به دل رسد
وانگه بدان کسی که دل و خاطر تو خواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی و بدی را این اولین جزاست
گر ایمنی به طاعت، امنیست خوفناک
ور خایفی ز معصیت، این منشأ رجاست
طاعت که با غرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزو شکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی، از نیست کمتری
چون در فنا سلوک کنی، منزلت بقاست
بر هرچه جز خدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد، ازآن نام او عصاست
در وادی مقدس اگر آن فرو نهی
روشن شود ترا که عصا نیست اژدهاست
اندر دعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گر باورم نداری، مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کار توبی نواست
مشکل تر آنکه خصم و گواهت ز خانه اند
کاندام تو یکایک بر فعل تو گواست
فردا چه سود دارد لاف و دروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بر باد بیش از این مده این عمر نازنین
کآن را چو فوت شد، نه تلافی و نه قضاست
هرچه آن ز عمر خود بتوانی به شب بدزد
کاین دزدی چنین به همه مذهبی رواست
با روزگار عهد تو بستی، نه روزگار
پس این نفیر چیست که ایام بیوفاست؟
نان تو دیر اگر برسد، خلق کشتنی است
از تو نماز فوت شود، گویی از قضاست
روزی سه چار صبر کن و رنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع و آن درد را دواست
با تیغ آفتاب اگر کوه صبر کرد
یاقوت و لعل بنگر تا کان چه پربهاست
شرم آیدت ز معصیت ار من بیان کنم
کاندر حق تو لطف ازل را چه اعتناست
چندین هزار خلق ز بهر سکون تو
در جنبشند و آن همه نزد تو خود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
تو بی خبر که این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم و چراغ وجود اوست
بهر مصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست و هم او نان دهد ترا
این ابر درفشان که دلش غرقۀ سخاست
در بحر، تازیانۀ کشتی تو شمال
در بر، نسیم مروحۀ جان تو صباست
در مطبخ تو چوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبر سرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهر تو بر شاخ می رود
تا در دهانت می نهد آن میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
در دامن سکونش از آن پای نارواست
فرزند صلب کوه که او را به خون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
از تحت قُرط حلقه به گوش غلام تست
تو خود مدان که آن همه خود چیست یا چراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن و بچۀ شماست
شرعست حامی زن و فرزند و مال تو
طبعت همی کند همه اسباب خانه راست
در پیش تو به مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بر دیده میکشد علف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
از بهر خدمتت حیوانات را همه
هم روی سوی پستی و هم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه ز انواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن تو چراغست بر رهت
تکلیف کردن تو، کلید در عطاست
تکلیف کردن تو، کلید در عطاست
این منصب چنین که تو داری دگر کراست؟
تا چند بر خدایی او اعتراض تو؟
کار تو بندگیست، خدایی بدو سزاست
باترهات حکمت یونان ترا چکار؟
بس نیست کت نبی و نبی هردو مقتداست
آنکس به بارگاه قدم سر برآورد
کز جان پاک پیر و آثار مصطفاست
بی او کسی به حضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل را به رکاب وی التجاست
برخواند نقش سکۀ دینار معجزش
آنرا که نور باصره در پردۀ عماست
قرص قمر به کاسۀ گردون فروشکست
از خوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال او نه بر حسب فهم آدمیست
معراج او ورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجود اوست
از راه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجود نقطه خود از بهر دایره ست
گرچه محیط دایره را نقطه ابتداست
رخسار و قامتش ز طریق مناسبت
ماه شب چهارده بر خط استواست
خورشید تیغ آخته، یک مفرد از درش
گردون کاسه گردان، در کوی او گداست
او را جهان پدید و جهان اندر او نهان
ماند بدان خطی که وجودش ز نقطه خاست
آن را که خلق و خُلق قسمگاه حق بود
او را چه بیش و کم ز چنین مثنی و ثناست؟
سرتاسر صحیفۀ ما حرف علتست
شین شفاعتش به همه علتی شفاست
در خانۀ حقایق ار آیی ز در درآی
و آن در، در مدینۀ علمست و مرتضاست
یاران برگزیدۀ او را ز پس ممان
خود چون کنند پشت بدانکس که پیشواست
چون یاد اهل بیت رود بر زبان من
گر همدمی من نکند مشک بر خطاست
یارب امید عفو تو ما را دلیر کرد
بر هرچه آن رضای ترا عکس اقتضاست
ما طاقت عتاب نداریم و عاجزیم
با عفوگری هرچه ازین گونه ماجراست

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1402/02/02 11:05
یزدانپناه عسکری

آنرا که نور باصره در پردۀ عماست

***

[نامه‌های عین القضات همدانی – ج 1 ص 3]

جان آدمی الوان ادراک کند بی‌آلت باصره

[مولانا - غزل 1270]

چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین

گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش

[یزدانپناه عسکری]

مُلکی ترین فرد نیز دید ملکوتی را دارد اما از آن آگاه نیست.