بخش ۶ - حکایت پنج - ابوعلی سینا و شفای بیمار عشق
ابو العباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او ابوالحسین احمد بن محمد السهیلی، مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل، و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود. و به سبب ایشان چندین حکیم و فاضل بر آن درگاه جمع شده بودند چون ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی و ابوالخیر خمار و ابوریحان بیرونی و ابونصر عراق.
اما ابونصر عراق برادرزادهٔ خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و انواع آن ثانی بطلمیوس بود. و ابوالخیر خمار در طب ثالث بقراط و جالینوس بود. و ابوریحان در نجوم به جای ابومعشر و احمد بن عبدالجلیل بود. و ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی خلف ارسطاطالیس بودند در علم حکمت که شامل است همهٔ علوم را.
این طایفه در آن خدمت از دنیاوی بینیازی داشتند و با یکدیگر انسی در محاورت و عیشی در مکاتبت میکردند.
روزگار بر نپسندید و فلک روا نداشت. آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان به زیان آمد.
از نزدیک سلطان یمین الدوله محمود معروفی رسید با نامهای، مضمون نامه آن که:
«شنیدم که در مجلس خوارزمشاه چند کساند از اهل فضل که عدیم النظیرند چون فلان و فلان. باید که ایشان را به مجلس ما فرستی تا ایشان شرف مجلس ما حاصل کنند و ما به علوم و کفایات ایشان مستظهر شویم و آن منت از خوارزمشاه داریم.»
و رسول وی خواجه حسین بن على میکال بود که یکی از افاضل و اماثل عصر و اعجوبهای بود از رجال زمانه. و کار محمود در اوج دولت، ملک او رونقی داشت و دولت او علوی، و ملوک زمانه او را مراعات همیکردند و شب از او باندیشه همیخفتند.
خوارزمشاه خواجه حسین میکال را به جای نیک فرود آورد و علفهٔ شگرف فرمود. و پیش از آنکه او را بار داد حکما را بخواند و این نامه بر ایشان عرضه کرد و گفت:
محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد، و خراسان و هندوستان ضبط کرده است و طمع در عراق بسته، من نتوانم که مثال او را امتثال ننمایم و فرمان او را به نفاذ نپیوندم. شما در این چه گوئید؟
ابوعلى و ابوسهل گفتند:
«ما نرویم!»
اما ابونصر و ابوالخیر و ابوریحان رغبت نمودند که اخبار صلات و هبات سلطان همی شنیدند. پس خوارزمشاه گفت:
«شما دو تن را که رغبت نیست پیش از آن که من این مرد را بار دهم شما سر خویش گیرید.»
پس خواجه اسباب ابوعلى و ابوسهل بساخت و دلیلی همراه ایشان کرد و از راه گرگان روی به گرگان نهادند.
روز دیگر خوارزمشاه حسین على میکال را بار داد و نیکوییها پیوست و گفت:
«نامه خواندم و بر مضمون نامه و فرمان پادشاه وقوف افتاد. ابوعلى و ابوسهل برفتهاند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیج میکنند که پیش خدمت آیند.»
و به اندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد و به بلخ به خدمت سلطان یمین الدوله محمود آمدند و به حضرت او پیوستند.
و سلطان را مقصود از ایشان ابوعلى بوده بود و ابونصر عراق نقاش بود. بفرمود تا صورت ابوعلى بر کاغد نگاشت و نقاشان را بخواند تا بر آن مثال چهل صورت نگاشتند و با مناشیر به اطراف فرستادند و از اصحاب اطراف در خواست که:
«مردی است بدین صورت و او را ابوعلی سینا گویند، طلب کنند و او را به من فرستند.»
اما چون ابوعلى و ابوسهل با کس ابوالحسین السهیلی از [نزد] خوارزمشاه برفتند چنان کردند که بامداد را پانزده فرسنگ رفته بودند، بامداد به سر چاهساری فرود آمدند. پس ابوعلى تقویم بر گرفت و بنگریست تا به چه طالع بیرون آمده است. چون بنگرید روی به ابوسهل کرد و گفت:
«بدین طالع که ما بیرون آمدهایم راه گم کنیم و شدت بسیار بینیم.»
بوسهل گفت:
«رضینا بقضاء الله. من خود همی دانم که از این سفر جان نبرم که تسییر من درین دو روز به عیوق میرسد و او قاطع است. مرا امیدی نمانده است و بعد از این میان ما ملاقات نفوس خواهد بود.»
پس براندند. ابوعلى حکایت کرد که روز چهارم بادی بر خاست و گرد بر انگیخت و جهان تاریک شد و ایشان راه گم کردند. و باد طریق را محو کرد. و چون باد بیارامید دلیل از ایشان گمراهتر شده بود. در آن گرمای بیابان خوارزم از بی آبی و تشنگی بوسهل مسیحی به عالم بقا انتقال کرد و دلیل و ابوعلى با هزار شدت به باورد افتادند.
دلیل بازگشت و ابوعلى به طوس رفت و به نشابور رسید. خلقی را دید که ابوعلی را میطلبیدند. متفکر بگوشهای فرود آمد و روزی چند آنجا ببود.
و از آنجا روی به گرگان نهاد که قابوس پادشاه گرگان بود و مردی بزرگ و فاضل دوست و حکیم طبع بود. ابوعلى دانست که او را آنجا آفتی نرسد.
چون به گرگان رسید به کاروانسرای فرود آمد. مگر در همسایگی او یکی بیمار شد، معالجت کرد به شد. بیماری دیگر را نیز معالجت کرد به شد. بامداد قاروره آوردن گرفتند و ابوعلى همینگریست و دخلش پدید آمد و روز به روز می افزود.
روزگاری چنین میگذاشت. مگر یکی از اقرباء قابوس وشمگیر را که پادشاه گرگان بود عارضهای پدید آمد و اطبا به معالجت او برخاستند و جهد کردند و جدی تمام نمودند. علت به شفا نپیوست و قابوس را عظیم در آن دلبستگی بود. تا یکی از خدم قابوس را گفت که:
«در فلان تیم جوانی آمده است عظیم طبیب و به غایت مبارک دست و چند کس بر دست او شفا یافت.» قابوس فرمود که:
«او را طلب کنید و بسر بیمار برید تا معالجت کند که دست از دست مبارکتر بود.»
پس ابو على را طلب کردند و به سر بیمار بردند. جوانی دید به غایت خوبروی و متناسب اعضا، خط اثر کرده و زار افتاده. پس بنشست و نبض او بگرفت و تفسره بخواست و بدید. پس گفت:
«مرا مردی میباید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد.» بیاوردند و گفتند: «اینک!»
ابوعلى دست بر نبض بیمار نهاد و گفت:
«بر گوی و محلتهای گرگان را نام بر ده.»
آن کس آغاز کرد و نام محلتها گفتن گرفت تا رسید به محلتی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب کرد. پس ابوعلی گفت:
«از این محلت کویها برده.»
آن کس بر داد تا رسید به نام کویی که آن حرکت غریب معاودت کرد. پس ابوعلی گفت:
«کسی می باید که در این کوی همه سرایها را بداند.»
بیاوردند و سرایها را بر دادن گرفت تا رسید بدان سرایی که این حرکت بازآمد. ابوعلی گفت:
«اکنون کسی می باید که نامهای اهل سرای به تمام داند و بر دهد.»
بیاوردند و بر دادن گرفت تا آمد به نامی که همان حرکت حادث شد. آنگه ابوعلی گفت:
«تمام شد!»
پس روی به معتمدان قابوس کرد و گفت:
«این جوان در فلان محلت و در فلان کوی و در فلان سرای بر دختری فلان و فلان نام عاشق است و داروی او وصال آن دختر است و معالجت او دیدار او باشد.»
پس بیمار گوش داشته بود و هر چه خواجه ابو على میگفت میشنید. از شرم سر در جامهٔ خواب کشید. چون استطلاع کردند همچنان بود که خواجه ابوعلی گفته بود.
پس این حال را پیش قابوس رفع کردند. قابوس را عظیم عجب آمد و گفت:
«او را به من آرید!»
خواجه ابوعلى را پیش قابوس بردند و قابوس صورت ابوعلى داشت که سلطان یمین الدوله فرستاده بود. چون پیش قابوس آمد گفت:
«أنت ابوعلی؟»
گفت:
«نعم یا [ایها ال] ملک [ال]معظم.»
قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابوعلى را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید و گفت:
«اجل افضل و فیلسوف اکمل کیفیت این معالجه البته باز گوید.»
ابوعلى گفت:
«چون نبض و تفسره بدیدم مرا یقین گشت که علت عشق است و از کتمان سر حال بدینجا رسیده است، اگر از وی سؤال کنم راست نگوید. پس دست بر نبض او نهادم نام محلات بگفتند، چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد، دانستم که در آن محلت است. بگفتم تا نام کویها بگفتند، چون نام کوی معشوق خویش شنید همان معنی حادث شد، نام کوی نیز بدانستم. بفرمودم تا سرایها را نام بردند چون به نام سرای معشوق رسید همان حالت ظاهر شد، سرای نیز بدانستم. بگفتم تا نام همهٔ اهل سرای بردند چون نام معشوق خود بشنید به غایت متغیر شد، معشوق را نیز بدانستم. پس بدو گفتم و او منکر نتوانست شدن، مقر آمد.»
قابوس از این معالجت شگفتی بسیار نمود و متعجب بماند و الحق جای تعجب بود. پس گفت:
«یا اجل افضل اکمل! عاشق و معشوق هر دو خواهرزادگان منند و خالهزادگان یکدیگر، اختیاری بکن تا عقد ایشان بکنیم.»
پس خواجه ابوعلى اختیاری پسندیده بکرد و آن عقد بکردند و عاشق و معشوق را به هم پیوستند. و آن جوان پادشاه زادهٔ خوب صورت از چنان رنجی که به مرگ نزدیک بود برست.
بعد از آن قابوس خواجه ابوعلی را هر چه نیکوتر بداشت و از آنجا به ری شد و به وزارت شهنشهاه علاءالدوله افتاد و آن خود معروف است اندر تاریخ ایام خواجه ابوعلی سینا.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
بخش ۶ - حکایت پنج - ابوعلی سینا و شفای بیمار عشق به خوانش حمیدرضا محمدی
حاشیه ها
در دفتر اول مثنوی، طبیب داستان پادشاه و کنیزک علت بیماری و رنجوری کنیزک را به همین شیوهٔ نبض گرفتن و نام کویها را برشمردن پیدا میکند:
سوی قصه گفتنش میداشت گوش
سوی نبض و جستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جهان
او بود مقصود جانش در جهان
دوستان و شهر او را بر شمرد
بعد از آن شهری دگر را نام برد
گفت چون بیرون شدی از شهر خویش
در کدامین شهر بودستی تو بیش
نام شهری گفت و زان هم در گذشت
رنگ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک
باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد
نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد
نبض او بر حال خود بد بیگزند
تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد
کز سمرقندی زرگر فرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت
گفت کوی او کدامست در گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر
گفت دانستم که رنجت چیست زود
در خلاصت سحرها خواهم نمود