هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضهای افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند.
امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت، او بیامد تا به آموی و چون به کنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت:
«من در کشتی ننشینم، قال الله تعالى و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة، خدای تعالی میگوید که خویشتن را به دست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن.
و تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و به دست آن کس بفرستاد و گفت:
«من این کتابم و از این کتاب مقصود تو به حاصل است. به من حاجتی نیست!»
چون کتاب به امیر رسید رنجور شد. پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت:
«همه رفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید.»
چنان کردند و خواهش به او در نگرفت. دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند، و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند. و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد.
سؤال کردند که:
«ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و تو را بگشائیم با ما خصومت کنی، نکردی و تو را ضجر و دلتنگ ندیدیم.»
گفت:
«من دانم که در سال بیست هزار کس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشوم، ولیکن ممکن است که شوم! و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند: ابله مردی بود محمد زکریا که به اختیار در کشتی نشست تا غرق شد! و از جملهٔ ملومان باشم نه از جملهٔ معذوران.»
چون به بخارا رسید. امیر در آمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد، هیچ راحتی پدید نیامد.
روزی پیش امیر در آمد و گفت:
«فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج میشود.»
و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی، چنان که شبی چهل فرسنگ برفتندى.
پس دیگر روز امیر را به گرمابهٔ جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را به گرمابه فرو نگذاشت.
پس ملک را در گرمابهٔ میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد.
پس برفت و جامه در پوشید و بیامد و در برابر امیر بایستاد و سقطی چند بگفت که:
«ای کذا و کذا! تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند، اگر به مکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریا ام!»
امیر به غایت در خشم شد و از جای خویش در آمد تا به سر زانو، محمد زکریا کاردی بر کشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد.
او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند.
نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد. چون به مرو فرود آمد نامهای نوشت به خدمت امیر که:
«زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر! خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود به جای آورد. حرارت غریزی با ضعفی تمام بود و به علاج طبیعی دراز کشیدی. دست از آن بداشتم و به علاج نفسانی آمدم و به گرمابه بردم و شربتی بدادم و رها کردم تا اخلاط نضجی تمام یافت. پس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت غریزی را مدد حادث شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذیرفته را تحلیل کرد. و بعد از این صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد.»
اما چون امیر بر پای خاست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالى او را غشی آورد. چون به هوش باز آمد بیرون آمد و خدمتکاران را آواز داد و گفت:
«طبیب کجا شد؟»
گفتند:
«از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت.»
امیر دانست که مقصود چه بوده است. پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد. خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقهها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند.
هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد. امیر نامه بر خواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک، و بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه به دست معروفی به مرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود به خانه رسید.
برگردان به زبان ساده
هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضهای افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند.
هوش مصنوعی: امیر منصور بن نوح بن نصر از خاندان آل سامان دچار بیماریای شد که مدام طول کشید و درمان نشد. پزشکان نیز نتوانستند به بهبود او کمک کنند.
امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت، او بیامد تا به آموی و چون به کنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت:
هوش مصنوعی: امیر منصور فردی را فرستاد تا محمد بن زکریا رازی را به خاطر درمانی که در نظر داشت، بیاورد. او به سمت آموی حرکت کرد و وقتی به کنار رود جیحون رسید و آن را دید، گفت:
«من در کشتی ننشینم، قال الله تعالى و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة، خدای تعالی میگوید که خویشتن را به دست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن.
هوش مصنوعی: من در کشتی نمینشینم زیرا خداوند فرموده است که خود را به خطر نیندازید. همچنین نشستن در چنین وضعیتی از حکمت به دور است.
و تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و به دست آن کس بفرستاد و گفت:
هوش مصنوعی: زمانی که یکی از امیران به بخارا رفت و سپس بازگشت، کتابی به نام منصوری را نگاشته و آن را به دست آن فرد فرستاد و گفت:
«من این کتابم و از این کتاب مقصود تو به حاصل است. به من حاجتی نیست!»
هوش مصنوعی: «من خود این کتاب هستم و آنچه تو از این کتاب میخواهی، در من وجود دارد. نیازی به چیزی دیگری ندارم!»
چون کتاب به امیر رسید رنجور شد. پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت:
هوش مصنوعی: وقتی کتاب به امیر رسید، او ناراحت شد. به همین خاطر هزار دینار فرستاد و یک اسب ویژه ساخت و گفت:
«همه رفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید.»
هوش مصنوعی: همه با هم دوست باشید، اما اگر این دوستی سودی نداشت، او را دست و پا بسته کنید و در کشتی بگذارید و او را به جایی ببرید.
چنان کردند و خواهش به او در نگرفت. دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند، و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند. و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد.
هوش مصنوعی: آنها کار خود را انجام دادند و نتوانستند او را راضی کنند. او را دست و پا بستند و در کشتی نشاندند و به سمت مقصدی بردند. سپس دست و پای او را باز کردند و او به راه خود ادامه داد. با روحیهای خوب بر اسب سوار شد و به سوی بخارا روانه شد.
«ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و تو را بگشائیم با ما خصومت کنی، نکردی و تو را ضجر و دلتنگ ندیدیم.»
هوش مصنوعی: ما نگران بودیم که اگر از آب عبور کنیم و تو را آزاد کنیم، ممکن است با ما دشمنی کنی، اما این کار را نکردی و همچنین متوجه نشدیم که از ما ناامید یا ناراحت باشی.
«من دانم که در سال بیست هزار کس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشوم، ولیکن ممکن است که شوم! و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند: ابله مردی بود محمد زکریا که به اختیار در کشتی نشست تا غرق شد! و از جملهٔ ملومان باشم نه از جملهٔ معذوران.»
هوش مصنوعی: من میدانم که در سال بیست هزار نفر از جیحون عبور خواهند کرد و غرق نخواهند شد و من نیز غرق نخواهم شد، اما ممکن است که این اتفاق برای من هم بیفتد! و زمانی که غرق شوم، در روز قیامت خواهند گفت: "این محمد زکریا شخصی نادان بود که با اختیار خود سوار کشتی شد و غرق شد!" و من نیز از جمله کسانی خواهم بود که قابل بخشش نیستند، نه از کسانی که عذر آنها پذیرفته شده است.
چون به بخارا رسید. امیر در آمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد، هیچ راحتی پدید نیامد.
هوش مصنوعی: زمانی که به بخارا رسیدند، امیر وارد شد و با یکدیگر ملاقات کردند. درمان شروع شد و تلاش زیادی انجام شد، اما هیچ بهبودی حاصل نشد.
«فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج میشود.»
هوش مصنوعی: فردا درمان دیگری انجام میدهم، اما در این درمان برای فلان اسب و فلان الاغ هزینه میشود.
و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی، چنان که شبی چهل فرسنگ برفتندى.
هوش مصنوعی: این دو اسب در دویدن بسیار معروف بودند و یک شب چهل فرسنگ را طی کردند.
پس دیگر روز امیر را به گرمابهٔ جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را به گرمابه فرو نگذاشت.
هوش مصنوعی: در روز بعد، امیر را به حمام جوی مولیان بردند و اسب و الاغ را در درب حمام با احتیاط نگه داشتند. او به نوکرش دستور داد تا مسئولیت نگهداری از آنها را بر عهده بگیرد و هیچ یک از خدمتکاران و افراد دیگر را اجازه ندهد که به حمام وارد شوند.
پس ملک را در گرمابهٔ میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد.
هوش مصنوعی: پس ملک را در حمام متوسط نشاند و آب گرم بر او میریخت و نوشیدنی که تهیه کرده بود را با چاشنی اضافه کرد و به او داد تا بنوشد. بعد از مدتی، اثرات آن در مفاصل او ظاهر شد.
پس برفت و جامه در پوشید و بیامد و در برابر امیر بایستاد و سقطی چند بگفت که:
هوش مصنوعی: سپس رفت و لباس برتن کرد و بازگشت و در مقابل امیر ایستاد و چند کلمه گفت که:
«ای کذا و کذا! تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند، اگر به مکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریا ام!»
هوش مصنوعی: ای کذا و کذا! تو دستور دادهای که مرا به بند بکشند و در کشتی بیفکنند و خون من را بریزند، اگر به عوض این عمل به جان تو آسیب نرسانم، من پسر زکریا نیستم!
امیر به غایت در خشم شد و از جای خویش در آمد تا به سر زانو، محمد زکریا کاردی بر کشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد.
هوش مصنوعی: امیر به شدت خشمگین شد و از جای خود بلند شد. محمد زکریا نیز برای مقابله با او چاقویی را از زیر لباسش بیرون آورد و تحریک کنندهتر به نظر میرسید. امیر با ترکیبی از خشم و ترس به پا ایستاد و وقتی محمد زکریا او را ایستاده دید، عقبنشینی کرد و از حمام بیرون رفت.
او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند.
هوش مصنوعی: او و غلام هر دو سوار بر اسب و الاغ شدند و راهی آموی شدند.
نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد. چون به مرو فرود آمد نامهای نوشت به خدمت امیر که:
هوش مصنوعی: نماز ادامه پیدا کرد و از کنار آب عبور کرد و در هیچ جایی از مسیر توقف نکرد. وقتی به مرو رسید، نامهای به امیر نوشت.
«زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر! خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود به جای آورد. حرارت غریزی با ضعفی تمام بود و به علاج طبیعی دراز کشیدی. دست از آن بداشتم و به علاج نفسانی آمدم و به گرمابه بردم و شربتی بدادم و رها کردم تا اخلاط نضجی تمام یافت. پس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت غریزی را مدد حادث شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذیرفته را تحلیل کرد. و بعد از این صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد.»
هوش مصنوعی: زندگی پادشاه باید همیشه طولانی باشد و در سلامت کامل به سر ببرد! خادم شروع به درمان کرد و تلاش کرد تا آنچه که ممکن است، انجام دهد. حرارت طبیعی بدن او بسیار ضعیف شده بود و او برای درمان طبیعی دراز کشید. من از آن روش دست کشیدم و به درمان روانی پرداختم و او را به گرمابه بردم. شربتی به او دادم و او را رها کردم تا اخلاط بدنش به حالت تعادل برسد. سپس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت طبیعی او افزایش یابد و قدرت بگیرد و اخلاط متعادل شده به خوبی تحلیل شود. پس از این، دیگر جایز نیست که بین من و پادشاه جمعیتی وجود داشته باشد.
اما چون امیر بر پای خاست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالى او را غشی آورد. چون به هوش باز آمد بیرون آمد و خدمتکاران را آواز داد و گفت:
هوش مصنوعی: اما وقتی امیر برخاست و محمد زکریا به بیرون رفت و نشسته شد، حالتی به او دست داد که حالت غش به او دست داد. وقتی به هوش آمد، به بیرون رفت و به خدمتکاران صدا زد و گفت:
«طبیب کجا شد؟»
هوش مصنوعی: «طبیب کجا رفت؟»
«از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت.»
هوش مصنوعی: از حمام بیرون آمد و سوار اسب شد و غلامش سوار الاغ شد و راه افتادند.
امیر دانست که مقصود چه بوده است. پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد. خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقهها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند.
هوش مصنوعی: امیر متوجه شد که موضوع چه بوده است. سپس از گرمابه خارج شد. خبر این موضوع در شهر پخش شد و امیر شاد شد و خدمتکاران و رعیت نیز خوشحال شدند و صدقهها و قربانیها دادند و جشنها برپا کردند. هرچند تلاش کردند به پزشک دست پیدا کنند، اما او را نیافتند.
هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد. امیر نامه بر خواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک، و بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه به دست معروفی به مرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود به خانه رسید.
هوش مصنوعی: در روز هفتم، غلام محمد زکریا بر روی استر نشسته و نامهای را به امیر ارائه کرد. امیر نامه را خواند و با تعجب به او نگاه کرد و او را مورد عذرخواهی قرار داد. سپس به او احترام گذاشت و از او خواست که از اسب پیاده شود و برای او جبه، دستار، سلاح، غلام و کنیزک فراهم کردند. همچنین دستور داد که هر سال از املاک مأمون، دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام او در ری ارسال شود. این اسناد و تشریفات به دست معروفی به مرو ارسال شد و امیر صحت کلی موضوع را تأیید کرد. محمد زکریا با شادمانی به خانه برگشت.