گنجور

بخش ۵ - حکایت چهار - محمد بن زکریای رازی

هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضه‌ای افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند.

امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت، او بیامد تا به آموی و چون به کنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت:

«من در کشتی ننشینم، قال الله تعالى و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة، خدای تعالی می‌گوید که خویشتن را به دست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن.

و تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و به دست آن کس بفرستاد و گفت:

«من این کتابم و از این کتاب مقصود تو به حاصل است. به من حاجتی نیست!»

چون کتاب به امیر رسید رنجور شد. پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت:

«همه رفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید.»

چنان کردند و خواهش به او در نگرفت. دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند، و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند. و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد.

سؤال کردند که:

«ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و تو را بگشائیم با ما خصومت کنی، نکردی و تو را ضجر و دلتنگ ندیدیم.»

گفت:

«من دانم که در سال بیست هزار کس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشوم، ولیکن ممکن است که شوم! و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند: ابله مردی بود محمد زکریا که به اختیار در کشتی نشست تا غرق شد! و از جملهٔ ملومان باشم نه از جملهٔ معذوران.»

چون به بخارا رسید. امیر در آمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد، هیچ راحتی پدید نیامد.

روزی پیش امیر در آمد و گفت:

«فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج می‌شود.»

و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی، چنان که شبی چهل فرسنگ برفتندى.

پس دیگر روز امیر را به گرمابهٔ جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را به گرمابه فرو نگذاشت.

پس ملک را در گرمابهٔ میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد.

پس برفت و جامه در پوشید و بیامد و در برابر امیر بایستاد و سقطی چند بگفت که:

«ای کذا و کذا! تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند، اگر به مکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریا ام!»

امیر به غایت در خشم شد و از جای خویش در آمد تا به سر زانو، محمد زکریا کاردی بر کشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد.

او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند.

نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد. چون به مرو فرود آمد نامه‌ای نوشت به خدمت امیر که:

«زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر! خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود به جای آورد. حرارت غریزی با ضعفی تمام بود و به علاج طبیعی دراز کشیدی. دست از آن بداشتم و به علاج نفسانی آمدم و به گرمابه بردم و شربتی بدادم و رها کردم تا اخلاط نضجی تمام یافت. پس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت غریزی را مدد حادث شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذیرفته را تحلیل کرد. و بعد از این صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد.»

اما چون امیر بر پای خاست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالى او را غشی آورد. چون به هوش باز آمد بیرون آمد و خدمتکاران را آواز داد و گفت:

«طبیب کجا شد؟»

گفتند:

«از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت.»

امیر دانست که مقصود چه بوده است. پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد. خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه‌ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند.

هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد. امیر نامه بر خواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک، و بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه به دست معروفی به مرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود به خانه رسید.

اطلاعات

منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضه‌ای افتاد که مزمن گشت و بر جای بماند و اطبا در آن معالجت عاجز ماندند.
هوش مصنوعی: امیر منصور بن نوح بن نصر از خاندان آل سامان دچار بیماری‌ای شد که مدام طول کشید و درمان نشد. پزشکان نیز نتوانستند به بهبود او کمک کنند.
امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت، او بیامد تا به آموی و چون به کنار جیحون رسید و جیحون بدید گفت:
هوش مصنوعی: امیر منصور فردی را فرستاد تا محمد بن زکریا رازی را به خاطر درمانی که در نظر داشت، بیاورد. او به سمت آموی حرکت کرد و وقتی به کنار رود جیحون رسید و آن را دید، گفت:
«من در کشتی ننشینم، قال الله تعالى و لا تلقوا بایدیکم الى التهلکة، خدای تعالی می‌گوید که خویشتن را به دست خویشتن در تهلکه میندازید و نیز همانا که از حکمت نباشد به اختیار در چنین مهلکه نشستن.
هوش مصنوعی: من در کشتی نمی‌نشینم زیرا خداوند فرموده است که خود را به خطر نیندازید. همچنین نشستن در چنین وضعیتی از حکمت به دور است.
و تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و به دست آن کس بفرستاد و گفت:
هوش مصنوعی: زمانی که یکی از امیران به بخارا رفت و سپس بازگشت، کتابی به نام منصوری را نگاشته و آن را به دست آن فرد فرستاد و گفت:
«من این کتابم و از این کتاب مقصود تو به حاصل است. به من حاجتی نیست!»
هوش مصنوعی: «من خود این کتاب هستم و آنچه تو از این کتاب می‌خواهی، در من وجود دارد. نیازی به چیزی دیگری ندارم!»
چون کتاب به امیر رسید رنجور شد. پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت و گفت:
هوش مصنوعی: وقتی کتاب به امیر رسید، او ناراحت شد. به همین خاطر هزار دینار فرستاد و یک اسب ویژه ساخت و گفت:
«همه رفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید.»
هوش مصنوعی: همه با هم دوست باشید، اما اگر این دوستی سودی نداشت، او را دست و پا بسته کنید و در کشتی بگذارید و او را به جایی ببرید.
چنان کردند و خواهش به او در نگرفت. دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند، و آنگه دست و پای او باز کردند و جنیبت با ساخت در پیش کشیدند. و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد.
هوش مصنوعی: آنها کار خود را انجام دادند و نتوانستند او را راضی کنند. او را دست و پا بستند و در کشتی نشاندند و به سمت مقصدی بردند. سپس دست و پای او را باز کردند و او به راه خود ادامه داد. با روحیه‌ای خوب بر اسب سوار شد و به سوی بخارا روانه شد.
«ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و تو را بگشائیم با ما خصومت کنی، نکردی و تو را ضجر و دلتنگ ندیدیم.»
هوش مصنوعی: ما نگران بودیم که اگر از آب عبور کنیم و تو را آزاد کنیم، ممکن است با ما دشمنی کنی، اما این کار را نکردی و همچنین متوجه نشدیم که از ما ناامید یا ناراحت باشی.
«من دانم که در سال بیست هزار کس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نشوم، ولیکن ممکن است که شوم! و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند: ابله مردی بود محمد زکریا که به اختیار در کشتی نشست تا غرق شد! و از جملهٔ ملومان باشم نه از جملهٔ معذوران.»
هوش مصنوعی: من می‌دانم که در سال بیست هزار نفر از جیحون عبور خواهند کرد و غرق نخواهند شد و من نیز غرق نخواهم شد، اما ممکن است که این اتفاق برای من هم بیفتد! و زمانی که غرق شوم، در روز قیامت خواهند گفت: "این محمد زکریا شخصی نادان بود که با اختیار خود سوار کشتی شد و غرق شد!" و من نیز از جمله کسانی خواهم بود که قابل بخشش نیستند، نه از کسانی که عذر آنها پذیرفته شده است.
چون به بخارا رسید. امیر در آمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد، هیچ راحتی پدید نیامد.
هوش مصنوعی: زمانی که به بخارا رسیدند، امیر وارد شد و با یکدیگر ملاقات کردند. درمان شروع شد و تلاش زیادی انجام شد، اما هیچ بهبودی حاصل نشد.
«فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج می‌شود.»
هوش مصنوعی: فردا درمان دیگری انجام می‌دهم، اما در این درمان برای فلان اسب و فلان الاغ هزینه می‌شود.
و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی، چنان که شبی چهل فرسنگ برفتندى.
هوش مصنوعی: این دو اسب در دویدن بسیار معروف بودند و یک شب چهل فرسنگ را طی کردند.
پس دیگر روز امیر را به گرمابهٔ جوی مولیان برد بیرون از سرای و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود و از خدم و حشم هیچ کس را به گرمابه فرو نگذاشت.
هوش مصنوعی: در روز بعد، امیر را به حمام جوی مولیان بردند و اسب و الاغ را در درب حمام با احتیاط نگه داشتند. او به نوکرش دستور داد تا مسئولیت نگهداری از آن‌ها را بر عهده بگیرد و هیچ یک از خدمتکاران و افراد دیگر را اجازه ندهد که به حمام وارد شوند.
پس ملک را در گرمابهٔ میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نضجی پدید آمد.
هوش مصنوعی: پس ملک را در حمام متوسط نشاند و آب گرم بر او می‌ریخت و نوشیدنی که تهیه کرده بود را با چاشنی اضافه کرد و به او داد تا بنوشد. بعد از مدتی، اثرات آن در مفاصل او ظاهر شد.
پس برفت و جامه در پوشید و بیامد و در برابر امیر بایستاد و سقطی چند بگفت که:
هوش مصنوعی: سپس رفت و لباس برتن کرد و بازگشت و در مقابل امیر ایستاد و چند کلمه گفت که:
«ای کذا و کذا! تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند، اگر به مکافات آن جانت نبرم نه پسر زکریا ام!»
هوش مصنوعی: ای کذا و کذا! تو دستور داده‌ای که مرا به بند بکشند و در کشتی بیفکنند و خون من را بریزند، اگر به عوض این عمل به جان تو آسیب نرسانم، من پسر زکریا نیستم!
امیر به غایت در خشم شد و از جای خویش در آمد تا به سر زانو، محمد زکریا کاردی بر کشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید برگشت و از گرمابه بیرون آمد.
هوش مصنوعی: امیر به شدت خشمگین شد و از جای خود بلند شد. محمد زکریا نیز برای مقابله با او چاقویی را از زیر لباسش بیرون آورد و تحریک کننده‌تر به نظر می‌رسید. امیر با ترکیبی از خشم و ترس به پا ایستاد و وقتی محمد زکریا او را ایستاده دید، عقب‌نشینی کرد و از حمام بیرون رفت.
او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند.
هوش مصنوعی: او و غلام هر دو سوار بر اسب و الاغ شدند و راهی آموی شدند.
نماز دیگر از آب بگذشت و تا مرو هیچ جای نایستاد. چون به مرو فرود آمد نامه‌ای نوشت به خدمت امیر که:
هوش مصنوعی: نماز ادامه پیدا کرد و از کنار آب عبور کرد و در هیچ جایی از مسیر توقف نکرد. وقتی به مرو رسید، نامه‌ای به امیر نوشت.
«زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر! خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود به جای آورد. حرارت غریزی با ضعفی تمام بود و به علاج طبیعی دراز کشیدی. دست از آن بداشتم و به علاج نفسانی آمدم و به گرمابه بردم و شربتی بدادم و رها کردم تا اخلاط نضجی تمام یافت. پس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت غریزی را مدد حادث شد و قوت گرفت و آن اخلاط نضج پذیرفته را تحلیل کرد. و بعد از این صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد.»
هوش مصنوعی: زندگی پادشاه باید همیشه طولانی باشد و در سلامت کامل به سر ببرد! خادم شروع به درمان کرد و تلاش کرد تا آنچه که ممکن است، انجام دهد. حرارت طبیعی بدن او بسیار ضعیف شده بود و او برای درمان طبیعی دراز کشید. من از آن روش دست کشیدم و به درمان روانی پرداختم و او را به گرمابه بردم. شربتی به او دادم و او را رها کردم تا اخلاط بدنش به حالت تعادل برسد. سپس پادشاه را به خشم آوردم تا حرارت طبیعی او افزایش یابد و قدرت بگیرد و اخلاط متعادل شده به خوبی تحلیل شود. پس از این، دیگر جایز نیست که بین من و پادشاه جمعیتی وجود داشته باشد.
اما چون امیر بر پای خاست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالى او را غشی آورد. چون به هوش باز آمد بیرون آمد و خدمتکاران را آواز داد و گفت:
هوش مصنوعی: اما وقتی امیر برخاست و محمد زکریا به بیرون رفت و نشسته شد، حالتی به او دست داد که حالت غش به او دست داد. وقتی به هوش آمد، به بیرون رفت و به خدمتکاران صدا زد و گفت:
«طبیب کجا شد؟»
هوش مصنوعی: «طبیب کجا رفت؟»
«از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت.»
هوش مصنوعی: از حمام بیرون آمد و سوار اسب شد و غلامش سوار الاغ شد و راه افتادند.
امیر دانست که مقصود چه بوده است. پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد. خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه‌ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند و طبیب را هر چند بجستند نیافتند.
هوش مصنوعی: امیر متوجه شد که موضوع چه بوده است. سپس از گرمابه خارج شد. خبر این موضوع در شهر پخش شد و امیر شاد شد و خدمتکاران و رعیت نیز خوشحال شدند و صدقه‌ها و قربانی‌ها دادند و جشن‌ها برپا کردند. هرچند تلاش کردند به پزشک دست پیدا کنند، اما او را نیافتند.
هفتم روز غلام محمد زکریا در رسید بر آن استر نشسته و اسب را جنیبت کرده و نامه عرض کرد. امیر نامه بر خواند و عجب داشت و او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جبه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک، و بفرمود تا به ری از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام وی برانند و این تشریف و ادرارنامه به دست معروفی به مرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود به خانه رسید.
هوش مصنوعی: در روز هفتم، غلام محمد زکریا بر روی استر نشسته و نامه‌ای را به امیر ارائه کرد. امیر نامه را خواند و با تعجب به او نگاه کرد و او را مورد عذرخواهی قرار داد. سپس به او احترام گذاشت و از او خواست که از اسب پیاده شود و برای او جبه، دستار، سلاح، غلام و کنیزک فراهم کردند. همچنین دستور داد که هر سال از املاک مأمون، دو هزار دینار زر و دویست خروار غله به نام او در ری ارسال شود. این اسناد و تشریفات به دست معروفی به مرو ارسال شد و امیر صحت کلی موضوع را تأیید کرد. محمد زکریا با شادمانی به خانه برگشت.

خوانش ها

بخش ۵ - حکایت چهار - محمد بن زکریای رازی به خوانش حمیدرضا محمدی

حاشیه ها

1400/06/28 20:08
حمیدرضا

در مقدمهٔ تصحیح چهارمقاله به قلم علامه قزوینی ضمن برشمردن اشتباهات تاریخی نظامی عروضی اشاره شده (در این صفحه):

«محمد بن زکریای رازی طبیب معروف را معاصر منصور بن نوح سامانی دانسته و حال آن که وی اقلا سی سال قبل از جلوس منصور وفات یافته است و بر چنین امری باطل و بنیانی متزلزل یک حکایت بلندبالای مجعولی مبتنی ساخته.»

به نظر می‌رسد که نظامی عروضی تصور کرده کتاب «طب منصوری» زکریا به نام منصور سامانی تصنیف شده و آن را مأخذ نقل این داستان قرار داده، در حالی که این کتاب به نام «منصور» دیگری تألیف شده است. («منصور بن اسماعیل» به نقل از ابن ندیم، «منصور بن اسد» به نقل از بیرونی و به عقیدهٔ نویسندهٔ مقالهٔ طب منصوری در ویکیپدیا درست آن «منصور بن اسحق» حاکم ری).