گنجور

بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال

صاحب کامل الصناعة طبیب عضدالدوله بود به پارس به شهر شیراز.

و در آن شهر حمالی بود که چهارصد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی، و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى.

یک بار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز بر آمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد.

آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی به در خانهٔ آن حمال بگذشت. برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را به خدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او به طبیب بگفتند.

طبیب گفت:

«او را به من نمائید!»

پس آن حمال را پیش او بردند. چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود به سنگ.

پس نبض او بدید و تفسره بخواست. گفت:

«او را با من به صحرا آرید!»

چنان کردند. چون به صحرا شدند طبیب غلام خویش را گفت:

«دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب.»

پس غلام دیگر را گفت:

«کفش او از پای بیرون کن و تائی بیست بر سرش زن.»

غلام چنان کرد. فرزندان او به فریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمی‌توانستند کرد.

پس غلام را گفت که:

«آن دستار که در گردن او تافته‌ای بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان.»

غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید. چنان که خون از بینی او بگشاد، و گفت:

«اکنون رهاکن!»

بگذاشت، و آن خون همی‌رفت گنده‌تر از مردار. آن مرد در میان همین رعاف در خواب شد و درمسنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد. پس او را بر گرفتند و به خانه آوردند. از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند. و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد.

عضدالدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید.

گفت:

«ای پادشاه! آن خون نه مادتی بود در دماغ که به یارهٔ فیقرا فرود آمدی. وجه معالجتش جز این نبود که کردم.»

اطلاعات

منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صاحب کامل الصناعة طبیب عضدالدوله بود به پارس به شهر شیراز.
هوش مصنوعی: صاحب کامل الصناعة پزشک عضدالدوله بود و در شهر شیراز در فارس زندگی می‌کرد.
و در آن شهر حمالی بود که چهارصد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی، و هر پنج شش ماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی و ده پانزده شبانروز همچنان بماندى.
هوش مصنوعی: در آن شهر، حمالی وجود داشت که بارهایی به وزن چهارصد و پانصد من را بر دوش خود حمل می‌کرد. هر پنج یا شش ماه یک بار، این حمال به دردسر می‌افتاد و بی‌قرار می‌شد و به مدت ده یا پانزده شبانه‌روز در وضعیت ناآرامی می‌ماند.
یک بار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز بر آمده و چند بار نیت کرده بود که خویشتن را بکشد.
هوش مصنوعی: او یک بار به شدت درگیر یک درد و رنج شده بود که به مدت هفت یا هشت روز ادامه داشت و چندین بار تصمیم گرفته بود که به زندگی‌اش پایان دهد.
آخر اتفاق چنان افتاد که آن طبیب بزرگ روزی به در خانهٔ آن حمال بگذشت. برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را به خدای عز و جل سوگند دادند و احوال برادر و درد سر او به طبیب بگفتند.
هوش مصنوعی: در نهایت، روزی آن پزشک بزرگ، از کنار خانهٔ آن کارگر حمل بار عبور کرد. برادران آن کارگر به سمت او دویدند و به او احترام گذاشتند. سپس از او خواستند که به خداوند، سوگند یاد کند و دربارهٔ وضعیت برادرشان و مشکلاتی که داشت، صحبت کردند.
«او را به من نمائید!»
هوش مصنوعی: «او را به من نشان بدهید!»
پس آن حمال را پیش او بردند. چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود به سنگ.
هوش مصنوعی: پس آن باربر را به نزد او آوردند. وقتی او را دید، مردی بزرگ و باقدرت را مشاهده کرد که کفشی در پایش بود که هر یک از پاهایش به اندازه یک و نیم پا به سنگ می‌رسید.
پس نبض او بدید و تفسره بخواست. گفت:
هوش مصنوعی: پس نبض او را گرفت و خواست تا وضعیتش را تشخیص دهد. گفت:
«او را با من به صحرا آرید!»
هوش مصنوعی: «او را با من به بیابان ببرید!»
چنان کردند. چون به صحرا شدند طبیب غلام خویش را گفت:
هوش مصنوعی: وقتی به دشت رسیدند، پزشک به غلام خود گفت:
«دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب.»
هوش مصنوعی: دستار را از روی سرش بردار و به دور گردنش بینداز و به شدت بچرخان.
پس غلام دیگر را گفت:
هوش مصنوعی: سپس او به غلام دیگری گفت:
«کفش او از پای بیرون کن و تائی بیست بر سرش زن.»
هوش مصنوعی: «کفش او را از پا درآور و بیست تایی بر سرش بزن.»
غلام چنان کرد. فرزندان او به فریاد آمدند اما طبیب محتشم و محترم بود هیچ نمی‌توانستند کرد.
هوش مصنوعی: غلام چنین کاری کرد. فرزندان او با صدای بلند به کمک خواستن آمدند، اما پزشک که فردی محترم و با وقار بود، هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد.
پس غلام را گفت که:
هوش مصنوعی: پس به غلام گفت که: تو بر اساس داده‌هایی که تا آبان 1402 جمع‌آوری شده‌اند، آموزش دیده‌ای.
«آن دستار که در گردن او تافته‌ای بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کشان همی دوان.»
هوش مصنوعی: «آن دستار را که بر گردن او است بگیر و بر اسب من سوار شو و او را به همراه خود بکش و به راه بیفت.»
غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید. چنان که خون از بینی او بگشاد، و گفت:
هوش مصنوعی: غلام همچنان به کار خود ادامه داد و او را در آن بیابان به شدت به دویدن واداشت. به قدری که خون از بینی او بیرون زد و گفت:
«اکنون رهاکن!»
هوش مصنوعی: «اکنون آزاد کن!»
بگذاشت، و آن خون همی‌رفت گنده‌تر از مردار. آن مرد در میان همین رعاف در خواب شد و درمسنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد. پس او را بر گرفتند و به خانه آوردند. از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند. و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد.
هوش مصنوعی: او را رها کردند و خونش به شدت جاری شد. آن مرد در حالی که در کنار همان خون‌ها خوابش برد، سیصد خون از بینی‌اش ریخت و سپس خونریزی متوقف شد. بعد او را برداشته و به خانه‌اش آوردند. او از خواب بیدار نشد و تمام شبانه‌روز در خواب ماند. درد سرش نیز از بین رفت و نیازی به درمان پیدا نکرد و دوباره دچار آن حالت نشد.
عضدالدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید.
هوش مصنوعی: عضدالدوله از او درباره چگونگی آن درمان سوال کرد.
«ای پادشاه! آن خون نه مادتی بود در دماغ که به یارهٔ فیقرا فرود آمدی. وجه معالجتش جز این نبود که کردم.»
هوش مصنوعی: ای پادشاه! آن خونی که در بینی تو بود، به دلیل یاری که به فیقرا رساندی، نبود. درمانش جز کاری که من کردم، نیست.

خوانش ها

بخش ۷ - حکایت شش - معالجهٔ حمال به خوانش حمیدرضا محمدی