بخش ۸ - حکایت هفت - بوعلی و درمان آن که میپنداشت گاو است
مالیخولیا علتی است که اطبا در معالجت او فرو مانند. اگر چه امراض سوداوی همه مزمن است لیکن مالیخولیا خاصیتی دارد به دیر زائل شدن، و ابوالحسن بن یحیی اندر کتاب معالجت بقراطی که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است بر شمرد از ائمه و حکما و فضلا و فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول گشتهاند.
اما حکایت کرد مرا استاد من الشیخ الامام ابوجعفر بن محمد ابی سعد المعروف به صرخ (؟) از الشیخ الامام محمد بن عقیل القزوینی از امیر فخر الدوله باکالیجار البویی که یکی را از اعزهٔ آل بویه مالیخولیا پدید آمد و او را در این علت چنان صورت بست که او گاوی شده است. همه روز بانگ همیکرد و این و آن را همیگفت که:
«مرا بکشید که از گوشت من هریسهٔ نیکو آید!»
تا کار به درجهای بکشید که نیز هیچ نخورد و روزها بر آمد و نهار کرد، و اطبا در معالجت او عاجز آمدند.
و خواجه ابوعلى اندر این حالت وزیر بود و شاهنشاه علاء الدوله محمد بن دشمنزیار بر وی اقبالی داشت و جملهٔ ملک در دست او نهاده بود و کلی شغل به رأی و تدبیر او باز گذاشته و الحق بعد اسکندر که ارسطاطالیس وزیر او بود هیچ پادشاه چون ابوعلى وزیر نداشته بود.
و در این حال که خواجه ابو على وزیر بود هر روز پیش از صبحدم برخاستی و از کتاب شفا دو کاغذ تصنیف کردی، چون صبح صادق بدمیدی شاگردان را بار دادی چون کیا رئیس بهمنیار و ابو منصور بن زیلة و عبد الواحد جوزجانی و سلیمان دمشقی و من که باکالیجارم تا به وقت اسفار سبقها بخواندیمی و در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوائج و اصحاب عرائض بر در سرای او گرد آمده بودی و خواجه برنشستی و آن جماعت در خدمت او برفتندی.
چون به دیوان رسیدی سوار دو هزار شده بودی، پس به دیوان تا نماز پیشین بماندی و چون بازگشتی به خوان آمدی، جماعتی با او نان بخوردندی، پس به قیلوله مشغول شدی و چون برخاستی نماز بکردی و پیش شاهنشاه شدی و تا نماز دیگر پیش او مفاوضه و محاوره بودی میان ایشان در مهمات ملک، دو تن بودند که هرگز ثالثی نبودی.
و مقصود ازین حکایت آن است که خواجه را هیچ فراغتی نبودی.
پس چون اطبا از معالجت آن جوان عاجز آمدند پیش شاهنشاه ملک معظم علاء الدوله آن حال بگفتند و او را شفیع برانگیختند که خواجه را بگوید تا آن جوان را علاج کند.
علاء الدوله اشارت کرد و خواجه قبول کرد.
پس گفت:
«آن جوان را بشارت دهید که قصاب همیآید تا ترا بکشد!»
و با آن جوان گفتند. او شادی همیکرد. پس خواجه بر نشست همچنان با کوکبه بر در سرای بیمار آمد و با تنی دو در رفت و کاردی به دست گرفته گفت:
«این گاو کجاست تا او را بکشم؟!»
آن جوان همچو گاو بانگی کرد یعنی اینجاست. خواجه گفت:
«به میان سرای آریدش و دست و پای او ببندید و فرو افکنید.»
بیمار چون آن شنید بدوید و به میان سرای آمد و بر پهلوی راست خفت و پای او سخت ببستند. پس خواجه ابو علی بیامد و کارد بر کارد مالید و فرو نشست و دست بر پهلوی او نهاد چنانکه عادت قصابان بود، پس گفت:
«وه! این چه گاو لاغری است این را نشاید کشتن علف دهیدش تا فربه شود.»
و برخاست و بیرون آمد و مردم را گفت که:
«دست و پای او بگشایید و خوردنی آنچه فرمایم پیش او برید و او را گویید بخور تا زود فربه شوی.»
چنان کردند که خواجه گفت. خوردنی پیش او بردند و او همیخورد و بعد از آن هرچه از اشربه و ادویه خواجه فرمودی بدو دادندی و گفتند که:
«نیک بخور که این گاو را نیک فربه کند!»
او بشنودی و بخوردی بر آن امید که فربه شود تا اورا بکشند.
پس اطبا دست به معالجت او بر گشادند چنان که خواجه ابوعلی میفرمود. یک ماه را بصلاح آمد و صحت یافت و همه اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان الا به فضلی کامل و علمی تمام و حدسی راست.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.