گنجور

شمارهٔ ۲۵ - دست به دامان!

گر رسد دست من به دامانش
می‌زنم چاک تا گریبانش
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی به درمانش
آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من می‌کند پشیمانش
دست و پا جمع کن که می‌گذرد
به سر کشتهٔ شهیدانش
سرّ دل فاش کرد دیده از آن
که دگر نیست حال کتمانش
چون بنایی به کار عالم نیست
بکَن ای سیل اشک بنیانش
هر که از کاسه سر جم خورد
باده، سازد جهان نمایانش
ساغر می به گردش آر که چرخ
نیست مستحکم عهد و پیمانش

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گر رسد دست من به دامانش
می‌زنم چاک تا گریبانش
هوش مصنوعی: اگر فرصتی پیش بیاید که دستم به او برسد، به عشق او خودم را پاره می‌کنم تا به او نزدیک‌تر شوم.
عمرم اندر غمت به پایان شد
شب هجر تو نیست پایانش
هوش مصنوعی: عمر من در غم تو سپری شد، اما هنوز شب فراق تو به پایان نرسیده است.
درد عشق آنقدر نصیبم کن
که توانی رسی به درمانش
هوش مصنوعی: عشق را به قدری در وجودم بگذران که بتوانم راهی برای درمان آن پیدا کنم.
آنچه با من به زندگی کرده است
مرگ من می‌کند پشیمانش
هوش مصنوعی: آنچه در زندگی با من اتفاق افتاده، باعث می‌شود که من بر مرگم حسرت بخورم.
دست و پا جمع کن که می‌گذرد
به سر کشتهٔ شهیدانش
هوش مصنوعی: جمع و جور شو، چون زمان به سرعت می‌گذرد و بر سر آدم‌هایی که جانشان را فدای هدفی کردند، سایه می‌افکند.
سرّ دل فاش کرد دیده از آن
که دگر نیست حال کتمانش
هوش مصنوعی: چشم‌ها راز دل را فاش کردند، زیرا دیگر حالتی برای پنهان کردن آن وجود ندارد.
چون بنایی به کار عالم نیست
بکَن ای سیل اشک بنیانش
هوش مصنوعی: به مانند یک بنا که در کار ساخت و ساز نیست، ای سیل اشک، پایه‌هایش را بکن.
هر که از کاسه سر جم خورد
باده، سازد جهان نمایانش
هوش مصنوعی: هر کسی که از ظرف سر جمشید (نماد سلطنت و زیبایی) شراب بنوشد، جهان برای او به طور واضح و روشن نمایان می‌شود.
ساغر می به گردش آر که چرخ
نیست مستحکم عهد و پیمانش
هوش مصنوعی: کاسه‌ای پر از می را پیش‌روی خود قرار بده، زیرا چرخ روزگار به هیچ وجه قابل اطمینان نیست و پایبند به وعده‌ها و عهدهایی که می‌بندد، نیست.

حاشیه ها

1402/12/17 16:03
کژدم

عارف پیرامون این غزل نوشته است: «در زمستان هزار و سیصد و بیست و نه که مرحوم محمدرفیع‌خان در بهار آن انتحار کرد و می‌توان گفت بهار زندگی من بعد از او به خزان رفت شبی مشغول خواندن غزلیات شیخ بودیم از من درخواست کرد این غزل «آفرین خدای بر جانش» استاد را استقبال کنم و بر حسب میل او غزل زیر را ساختم.»

تاریخ قمری‌ست برابر با ۱۲۸۹ خورشیدی.