گنجور

بخش ۳۷ - داستان گنده‌پیر و مرد جوان با زن بزاز

دستور صایب‌رای ثاقب‌تدبیر که با بخت جوان و رای پیر بود، گفت: چنین آورده‌اند خداوندان تاریخ که به ایام قدیم در شهر زاول، جوانی بود چون نگارستانی. ازین جعد‌مویی‌، سمن‌بویی‌، ماه‌رویی‌، مشتری‌عذاری‌، گل‌رخساری که چهره او زلف و خال عروس کمال و قد او سرو باغ حسن و جمال بود.

وجه کضوء الفجر اظلم حوله
من شعرها المفتول عشر لیال
فکانما صبغ الدجی من صدغها
او عیینها او خالها او حالی

در اطراف شهر بر طریق طواف می‌گشت و مسالک طرق زقاق به قدم اشتیاق می‌نوشت و نفس مهجور و قالب رنجور را مؤانست و استیناس می‌جست و دل خونین و جان اندوهگین را تسکین می‌داد. در اثنای آن تکاپوی بر در وثاق ماهرو‌یی گذر کرد. سروی دید خرامان در بستان‌، به قامت رشک‌ِ چنار و به رخسار‌، غیرت گلنار. زلفش کمند دلبند و غمزه‌اش ناوک‌ِ جان‌شکار‌. با صد هزار رنگ چون نوبهار و با صد هزار نیرنگ چون روزگار. جمال او غیرت آفتاب و چهره او رشک ماهتاب‌. ازین کشیده قدی، گشاده خدی‌، لاغر میانی، فربه سرینی، غزال چشمی‌.

فی خده التلالو فی ثغره الشنب
فی عیینه التلفت فی خصره الهیف
رخساره و دو زلفش کالبدر و الدجی
خط خد و دو لعلش کالتمر والسعف

چون چشم جوان بر جمال او افتاد، به یک نظر دل به باد داد آتش حیرت درآمد و خانه عافیت بسوخت دست غیرت درآمد و خرمن صبر بر باد داد شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت و مادت اصطبار به حد اضطرار کشیدن ساخت با خود گفت:

کم قتیل کما قتلت شهید
ببیاض الطلی و ورد الخدود
آن شد که دلم به هر دری شد
هر لحظه اسیر دلبری شد
دل بر تو نهادم و برین قول
رویم ز سرشک محضری شد

دم‌سرد از سینه بر می‌آورد و اشک گرم از دیده می‌ریخت و آن شب با صد هزار ارق و قلق به روز آورد و با خود می‌گفت:

ارق علی ارق و مثلی یارق
و جوی یزید و عبره تترقرق
جهد الصبابه ان تکون کما اری
عین مسهده و قلب یخفق

و در جوار او پیرزنی بود که روز عمرش به شام رسیده بود و صبح مدتش تمام بر آمده ازین مکاری، غداری، رابعه صورتی، زوبعه سیرتی که به تلبیس، دست ابلیس فرو بستی و به ترفند، پای دیو در بند کردی. معجون قیادت آمیختی و تعویذ عاشقی فروختی. بامداد جوان به نزدیک او رفت و از ماجرای خود شمه‌ای با وی بگفت. تفسرهٔ دل بدو نمود و نبض عشق پیش او داشت و گفت:

نبض دل من ببین و آنگه به دلیل
بیماری عشق را علاجی فرمای

گنده‌پیر مزاج او بدید و علاج او معلوم کرد. گفت: جفت این زن بزازی است به فلان موضع، فردا که اشهب صبح پرواز کند و غراب شام از نهیب عدم پنهان شود، تو آنجا آی و از آن بزاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر و چنین گوی که از برای دوستی می‌خرم. پس به من ده و بگوی که این جامه به دوست ما رسان و عذر بسیار تمهید کن تا بعد از آن مرا چه فراز آید تا آنچه تدبیر اقتضا کند و مصلحت روی نماید، تقدیم کنم. جوان روز دیگر بر مقتضای رای گنده‌پیر و مشاورت و استصواب او، آن عزیمت به امضا رسانید. جامهٔ قیمتی از آن بزاز بخرید، پس به گنده پیر داد و وصیتی که در آن باب واجب آمد، تقدیم نمود و گفت: ‌«این محقر به ایشان رسان و عذر تقصیر تمهید کن.‌» پس هر دو برفتند. گنده‌پیر ساعتی توقف کرد. چندان که خسرو سیارگان از سمت رووس مایل شد، جامه برگرفت و به خانه بزاز رفت و بر زن سلام کرد و گرم بپرسید و تأسیس قواعد محبت و تأکید بنیان مودّت، محکم و مستحکم گردانید و گفت:

گر خدمت ما ترا فراموش شده ست
ما را حق نعمت تو یادست هنوز

و دمدمه و افسونی بر وی می‌دمید و در میان آن، خوردنی خواست. زن به تکلف آن مشغول شد و زمانی توقف در میان آمد. گنده پیر جامه در زیر بالش نهاد و چون خوردنی بخورد، بیرون رفت. زن بزاز از مکر و غدر او غافل و بی‌خبر بود. شبانگاه بزاز چون از ستد و داد، و برگرفت و نهاد، فارغ شد، به خانه باز آمد. چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش متفاوت نمود، نگاه کرد، جامه‌ای که بامداد فروخته بود، شبانگاه در خانهٔ خود یافت. خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد و وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی گشت. با خود گفت: جامه از برای خانه من خریده است و آن جوان کسهای عروس من بوده است. این توهمات و تخیلات بر خاطرش می‌گذشت، چندان که مرد را صفرا بشورید و سودا غلبه کرد. چوبی برگرفت و پشت و پهلوی زن در هم شکست و تعریک و تأدیبی بلیغ بجای آورد. زن از موجب این تأدیب بی‌خبر از خانه بیرون آمد و به خانه مادر خویش رفت. روز دیگر گنده پیر به تفحص آن به در سرای بزاز رفت و چون از ماجرا اعلامی یافت به نزدیک زن آمد و به وجه محبت گفت:

دوری نه از آن روی چو مه می‌دارم
و الله که تخفیف نگه می‌دارم

پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست؟ و این تعذیب و تشدید از برای کیست؟ زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت: ای مادر هر چند خاطر برگماشتم، هیچ معلوم نمی‌گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بوده است؟ که بی‌جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج‌ها نمود و مطالبت‌ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی‌شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می‌گذرد، اما محقق و مصحح نمی‌شود. گنده‌پیر گفت: هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست. به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد. نادیده بداند و ناشنیده برخواند. در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. هر که‌را درین شهر واقعه‌ای مبهم و حادثه‌ای معظم پیش آید، به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند. گنده پیر گفت: تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه، توقف کن. پس به نزدیک جوان رفت و گفت: مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را:

طلع الصبح علی اسعد فال
فاشرب الراح علی احسن حال
صبح بنمود در آفاق جمال
خیز پر کن قدحی مالامال

آنگاه نزدیک زن بزاز رفت و گفت:

شاد شو ای منهزم که در مدد تو
حمله تأیید و نصرت و ظفر آمد

خیز تا به طالع سعد و فال فرخنده به نزدیک حکیم رویم. پس بر میعادی که نهاده بود به خانه جوان آمدند و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند و حجاب مجانبت از میان برداشتند و چون ساعتی برآمد، گنده پیر به بهانه‌ای از خانه بیرون آمد و هر دو را در خانه به خلوت و سلوت بگذاشت. آن روز هر دو تا شبانگاه به معاشرت و مباشرت مشغول بودند و با یکدیگر به فراغت و رفاهت بیاسودند و نصیب لذت و تمتع برداشتند و شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد و جوان از پیرزن عذرها خواست و کرامت‌ها کرد و گفت: ای مادر مرا غریق انعام و رهین اکرام خود گردانیدی و شرایط اشفاق بر لوازم اکرام الحاق کردی و اکنون یک التماس دیگر باقی است، اگر به اجابت مقرون گردد، این منت، طراز منت‌های گذشته شود. پیرزن گفت: حاجت چیست و التماس کدام است؟ جوان گفت: آنکه میان زن و شوهر التیامی کنی و اصلاح ذات البین واجب داری، چنانکه مناقشت زایل گردد و مکاشفت باطل شود. طریق مصالحت معمور و عوارض منازعت مرفوع گردد. پیرزن گفت: «اعطیت القوس باریها و اسکنت الدار بانیها». بامداد بر در دکان بزاز حاضر شو و چون من بیایم، گوی: جامه چه کردی و حال چیست؟ روز دیگر برین میعاد هر دو به دکان بزاز حاضر شدند. جوان گفت: ای مادر، جامه که به تو دادم، رسانیدی و دل من فارغ گردانیدی؟ گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و به من باز داد. من جامه بر گرفتم و به خانه خواجه بزاز رفتم، چون خواجه به خانه نبود، جامه همانجا بگذاشتم تا بها باز رساند. مرد بزاز چون سخن بر آن منوال شنید و آثار خطایی که رفته بود، بر صفحات احوال بدید، بر ارتکابی که کرده بود و اقدامی که نموده، پشیمانی ظاهر گردانید و خود را ملامت‌ها کرد و گفت:

و کل نعیم بالفراق مکدر
و ای نعیم دام غیر مکدر

در وقت، بهای جامه بر سنجید و با گنده‌پیر عتاب‌ها کرد و گفت:

ان الامور اذا انسدت مسالکها
فالصبر یفتق منها کل ما ارتتجا

پس به خانه مادر زن آمد و از کرده عذرها خواست و زن خویش را به اعزاز و اکرام به خانه آورد و گفت:

الا قبح الله الضروره انها
تکلف اعلی الخلق ادنی الخلائق
تو آن کن که از تو سزد ای نگار
من آن کرده‌ام خود که از من سزید

این افسانه از بهر آن گفتم تا رای پادشاه را مقرر گردد که فنون مکر و صنوف غدر زنان بی‌اندازه است و در حد حزر و حصر نگنجد و عاقل روشن‌رای به ترهات ایشان التفات ننماید و غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد و به مشاورت و مفاوضت نامفید ایشان در هیچ مهم حوض و شروع نپیوندد که عواقب آن وخیم و خواتم آن ذمیم باشد. پس بر مقتضای این مقدمات از عقل و شرع و مروت و فتوت لایق نباشد به تزویر و تمویه کسی که اوصاف ذات او نقصان عقل و خسران خرد باشد، فرزندی را که آثار رشد از ناصیه او لایح و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین او لامح است و استعداد او مناصب ملک را معین و استقلال او مثابت شاهی را مبین، سیاست فرماید و مکان دولت را از زینت و زیب او خالی و عاطل گرداند. چه فردا که شب شبهت از حجاب ریبت چون روز جهان‌افروز روی بنماید و آفتاب یقین از پرده سحاب غفلت بیرون آید و صورت این حادثه شنیع از جلباب تعجیل چهره بگشاید، ندامت نافع نیاید و حسرت ناجع نباشد و پای تلافی از عرصه مراد قاصر گردد و دست تدارک از ادراک مطلوب کوتاه ماند و عقل گوید: «ترکت الرای بالری».

چو بنهاد عقل تو رای صواب
ز رای صواب و خرد سر متاب

شاه چون این مقدمات بشنید و این کلمات استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست در تاخیر و توقف داشتند. چون این خبر به سمع کنیزک رسید، همه شب چون مرغ زنده بر آتش می‌تپید و چون سیماب بر خود می‌لرزید. خواب را وداع کرده و سکون و آرام را طلاق داده، آتش سینه افروخته و دیده بر آسمان دوخته و می‌گفت:

ولو حملت صم الجبال الذی بنا
غداه افترقنا اوشکت تتصدع
آنچه از غم هجران تو بر جان منست
من دانم و آن که آفریده‌ست مرا

همه شب چون مادر کشتگان بیدار و چون پدر رفتگان، بی‌خواب و قرار. سر بر بالین حسرت و ضجرت نهاده، سلوت از وی دور و خواب و قرار از وی نفور. اشک حسرت می‌راند و این غزل می‌خواند:

فکیف یرجون لی سلوا
و عندی المقعد المقیم
ندیمی النجم طول لیلی
حتی اذا غارت النجوم
اسلمنی الصبح للبلایا
فلا حبیب و لا ندیم
بخش ۳۶ - داستان پری و زاهد و زن: دستور گفت: بقای عمر شاه همواره به کام نیکخواهان باد. چنین آورده اند که در ناحیت کشمیر زاهدی بود. روزها به عبادت گذاشتی و شبها به طاعت زنده داشتی. در زی تدین و صلاح زیستی و در لباس تصون و عفاف رفتی و یکی از مشاهیر پریان و جماعت جنیان با او به مخالطت، مصاحبت و به مجالست، موافقت و به اعتقاد، اتحادی داشت و روزگار به موانست مشاهده عزیز او می گذاشت. هر گاه که زاهد را داهیه ای و نازله ای حادث شدب و واقعه ای و عارضه ای نازل گشتی، جنی به امکان قدرت و قصارای طاقت او را در آن معونت و مظاهرت نمودی و عنایت و شفقت واجب دیدی. در جمله الامر، زاهد به اختلاف و اختلاط او قوت و استظهاری تمام داشت و به مکان او مکنت و اعتدادی وافر. روزی زاهد در متکای طاعت و ماوا جای عبادت خود از طاعت پرداخته بود و پشت به محراب نهاده که جنی در آمد و در پیش زاهد به زانوی حرمت بنشست و گفت: ای دوست مشفق و ای رفیق موافق، مرا مهمی حادث شده است و سفری شاق به جانب عراق پیش آمده، نتوان دانست که احوال بر چه جمله بود و مدت مقام چند باشد، به وداع آمده ام و از تو اجازت می خواهم و سه نام از نامهای بزرگ ایزد – عز اسمه- که زبده اسما و مقدمه اجابت دعاست و مقلاد خیرات و مفتاح ابواب جنات، تحفه آورده ام که اگر مهمی پیش آید یا معظلی روی نماید، بدین نامها دفع و رفع آن کنی و گفت:بخش ۳۸ - آمدن کنیزک روز هفتم به حضرت شاه: چون علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فرو کشید، مواکب نجوم و کواکب رجوم از هیبت ضربت شمشیر آفتاب، سپر به عجز بیفکندند و انجم سپهر جاری از خجالت رخسار منور آفتاب سر در نقاب تواری کشیدند و طناب خیام ظلام از ساحت حدیقه مینا رنگ فرو گشادند.

اطلاعات

قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دستور صایب‌رای ثاقب‌تدبیر که با بخت جوان و رای پیر بود، گفت: چنین آورده‌اند خداوندان تاریخ که به ایام قدیم در شهر زاول، جوانی بود چون نگارستانی. ازین جعد‌مویی‌، سمن‌بویی‌، ماه‌رویی‌، مشتری‌عذاری‌، گل‌رخساری که چهره او زلف و خال عروس کمال و قد او سرو باغ حسن و جمال بود.
هوش مصنوعی: دستور با تدبیر و باپشتوانه جوانی و تجربه کهن خود می‌گوید: در تاریخ گفته‌اند که در زمان‌های قدیم در شهری به نام زاول جوانی بود که مانند نگارخانه‌ای زیبا بود. او با موهای فر و عطر خوش، چهره‌ای زیبا و همچون ماهی درخشان داشت. صورتش مثل عروس زیبا و قدش مانند سرو باغی پر از زیبایی و جذابیت بود.
وجه کضوء الفجر اظلم حوله
من شعرها المفتول عشر لیال
هوش مصنوعی: چهره‌اش به روشنی سپیده دم می‌ماند، اما سایه‌ای از تاریکی بر آن افزوده شده که ناشی از موهای پیچ خورده‌اش است و این تاریکی به اندازه‌ی ده شب طولانی است.
فکانما صبغ الدجی من صدغها
او عیینها او خالها او حالی
هوش مصنوعی: گویی که رنگ شب از لب‌ها، چشمان یا لکه‌ی روی صورتش گرفته شده است، یا شاید از حال و هوای او سرچشمه می‌گیرد.
در اطراف شهر بر طریق طواف می‌گشت و مسالک طرق زقاق به قدم اشتیاق می‌نوشت و نفس مهجور و قالب رنجور را مؤانست و استیناس می‌جست و دل خونین و جان اندوهگین را تسکین می‌داد. در اثنای آن تکاپوی بر در وثاق ماهرو‌یی گذر کرد. سروی دید خرامان در بستان‌، به قامت رشک‌ِ چنار و به رخسار‌، غیرت گلنار. زلفش کمند دلبند و غمزه‌اش ناوک‌ِ جان‌شکار‌. با صد هزار رنگ چون نوبهار و با صد هزار نیرنگ چون روزگار. جمال او غیرت آفتاب و چهره او رشک ماهتاب‌. ازین کشیده قدی، گشاده خدی‌، لاغر میانی، فربه سرینی، غزال چشمی‌.
هوش مصنوعی: در اطراف شهر می‌چرخید و به شوق و علاقه، مسیرهای باریک و کوچه‌ها را می‌پیمود و به دنبال آرامش در روح و جسمی رنجیده بود. او می‌کوشید تا دل اندوهگین و جان غم‌زده‌اش را آرام کند. در حین این گشت و گذار، به دختری زیبا برخورد کرد. او همچون درخت سروی بود که در باغ می‌رقصید و قدش حسادت‌برانگیز و صورتش شبیه به گل‌ها بود. موهایش همچون کمند دل‌ربایی و نگاهش تیر جان‌کشی بود. با رنگ‌های گوناگون مانند بهار و با نیرنگ‌های مختلف مانند روزگار، جلوه‌گر بود. زیبایی‌اش باعث حسادت آفتاب و چهره‌اش رازآلودی همچون ماه است. او قد بلندی داشت و صورتش به طرز خاصی زیبا بود، باریکه‌ای در میانه و اندامی با نرمی و چابکی. چشم‌هایش مانند غزال بودند.
فی خده التلالو فی ثغره الشنب
فی عیینه التلفت فی خصره الهیف
هوش مصنوعی: چهره‌اش درخشان است، لبخندش دلربا و چشمانش خیالی و پر از جذبه دارد. قامتش نیز نرم و زیباست.
رخساره و دو زلفش کالبدر و الدجی
خط خد و دو لعلش کالتمر والسعف
هوش مصنوعی: زیبایی چهره و دو زلف او مانند ماه و شب تار است، خط خالی بر پیشانی‌اش و دو دندانش چون لعل و نخل خرما می‌باشد.
چون چشم جوان بر جمال او افتاد، به یک نظر دل به باد داد آتش حیرت درآمد و خانه عافیت بسوخت دست غیرت درآمد و خرمن صبر بر باد داد شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت و مادت اصطبار به حد اضطرار کشیدن ساخت با خود گفت:
هوش مصنوعی: چشم جوان که به زیبایی او افتاد، در یک لحظه دلش را باخت و حیرت او را به آتش کشید. آرامش او از بین رفت و صبرش به باد رفت. شوق و آرزوی عشق در دلش شعله‌ور شد و دیگر نتوانست تحمل کند. با خود گفت:
کم قتیل کما قتلت شهید
ببیاض الطلی و ورد الخدود
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف حالتی می‌پردازد که در آن شخصی به صورت ناگهانی و به طور غیرمنتظره‌ای دچار آسیب یا مرگ می‌شود، در حالی که احساسات و زیبایی‌هایی در او وجود دارد. به عبارت دیگر، شاعر به تضاد میان زیبایی و آسیب اشاره می‌کند و نحوه‌ای که زندگی و مرگ می‌توانند در هم تنیده شوند را به تصویر می‌کشد.
آن شد که دلم به هر دری شد
هر لحظه اسیر دلبری شد
هوش مصنوعی: دل من هر لحظه به خاطر جذابیت‌های عشق به دنیای مختلفی می‌رود و در این مسیر دائماً دچار اسارت و تسلیم می‌شود.
دل بر تو نهادم و برین قول
رویم ز سرشک محضری شد
هوش مصنوعی: دل خود را به تو سپردم و بر اساس این وعده، در اثر اشک خود شرایطی خاص فراهم شد.
دم‌سرد از سینه بر می‌آورد و اشک گرم از دیده می‌ریخت و آن شب با صد هزار ارق و قلق به روز آورد و با خود می‌گفت:
هوش مصنوعی: او به آرامی از دلش آهی کشید و اشک‌های گرمش از چشمانش سرازیر شد. آن شب را با احساسات و نگرانی‌های فراوان سپری کرد و در دلش می‌گفت:
ارق علی ارق و مثلی یارق
و جوی یزید و عبره تترقرق
هوش مصنوعی: با اشک و اندوه خود دمسازم و حالتی را دارم که دیگران نیز درک می‌کنند. مانند جوی آب که همیشه جاری است و قطرات اشک من به آرامی سرازیر می‌شود.
جهد الصبابه ان تکون کما اری
عین مسهده و قلب یخفق
هوش مصنوعی: سختی و تلاش عاشقی این است که عاشق هر روز چشمش به چشم معشوق باشد و دلش همچنان به تپش ادامه دهد.
و در جوار او پیرزنی بود که روز عمرش به شام رسیده بود و صبح مدتش تمام بر آمده ازین مکاری، غداری، رابعه صورتی، زوبعه سیرتی که به تلبیس، دست ابلیس فرو بستی و به ترفند، پای دیو در بند کردی. معجون قیادت آمیختی و تعویذ عاشقی فروختی. بامداد جوان به نزدیک او رفت و از ماجرای خود شمه‌ای با وی بگفت. تفسرهٔ دل بدو نمود و نبض عشق پیش او داشت و گفت:
هوش مصنوعی: در کنار او زن سال‌خورده‌ای بود که عمرش به پایان رسیده بود. صبح عمرش به اتمام رسیده و در این دنیای فریبنده و مکار، به دام غرور و زیبایی افسونگر گرفتار شده بود. او گروهی از ترفندها را به کار می‌برد و با مهارت‌های خاص خود به دیگران جنگ و جدل و عشق را می‌فروخت. جوانی در صبح زود به نزد او رفت و بخشی از ماجرای خود را برایش تعریف کرد. او احساسات و دلش را به زبان آورد و عشقش را برای او بیان کرد.
نبض دل من ببین و آنگه به دلیل
بیماری عشق را علاجی فرمای
هوش مصنوعی: به نبض دل من نگاه کن و سپس بر اساس شدت این عشق، درمانی برای آن تجویز کن.
گنده‌پیر مزاج او بدید و علاج او معلوم کرد. گفت: جفت این زن بزازی است به فلان موضع، فردا که اشهب صبح پرواز کند و غراب شام از نهیب عدم پنهان شود، تو آنجا آی و از آن بزاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر و چنین گوی که از برای دوستی می‌خرم. پس به من ده و بگوی که این جامه به دوست ما رسان و عذر بسیار تمهید کن تا بعد از آن مرا چه فراز آید تا آنچه تدبیر اقتضا کند و مصلحت روی نماید، تقدیم کنم. جوان روز دیگر بر مقتضای رای گنده‌پیر و مشاورت و استصواب او، آن عزیمت به امضا رسانید. جامهٔ قیمتی از آن بزاز بخرید، پس به گنده پیر داد و وصیتی که در آن باب واجب آمد، تقدیم نمود و گفت: ‌«این محقر به ایشان رسان و عذر تقصیر تمهید کن.‌» پس هر دو برفتند. گنده‌پیر ساعتی توقف کرد. چندان که خسرو سیارگان از سمت رووس مایل شد، جامه برگرفت و به خانه بزاز رفت و بر زن سلام کرد و گرم بپرسید و تأسیس قواعد محبت و تأکید بنیان مودّت، محکم و مستحکم گردانید و گفت:
هوش مصنوعی: گنده‌پیر به حال بیمار نگاه کرد و راه درمان او را مشخص کرد. گفت: «شوهر این زن یک بازرگان است که در محل خاصی فروشگاه دارد. فردا صبح که هوا روشن شود و پرندگان شب به خواب بروند، تو به آنجا برو و از آن بازرگان یک پارچهٔ گرانبها به هر قیمتی که گفت، بخر و بگو که برای دوستی می‌خرم. سپس آن را به من بده و بگو که این لباس را به دوست ما برسان و بهانه‌های خوبی برای کار خود بیاور تا بعداً ببینم چه کارهایی باید انجام دهم.» جوان روز بعد به توصیهٔ گنده‌پیر عمل کرد و لباس گرانبهایی از آن بازرگان خرید. سپس آن را به گنده‌پیر داد و وصیتی که باید در این زمینه انجام می‌شد، تقدیم کرد و گفت: «این هدیه را به آنها برسان و بهانهٔ کافی برای تأخیر بیاور.» سپس هر دو به راه افتادند. گنده‌پیر کمی درنگ کرد و زمانی که آفتاب به سمت غروب رفت، لباس را برداشت و به خانهٔ بازرگان رفت. او به زن سلام کرد، با گرمی احوالپرسی کرد و اصول محبت و دوستی را مستحکم ساخت و گفت:
گر خدمت ما ترا فراموش شده ست
ما را حق نعمت تو یادست هنوز
هوش مصنوعی: اگر ما را فراموش کرده‌ای، اما ما هنوز یاد نعمت‌های تو هستیم و قدردان آن‌ها.
و دمدمه و افسونی بر وی می‌دمید و در میان آن، خوردنی خواست. زن به تکلف آن مشغول شد و زمانی توقف در میان آمد. گنده پیر جامه در زیر بالش نهاد و چون خوردنی بخورد، بیرون رفت. زن بزاز از مکر و غدر او غافل و بی‌خبر بود. شبانگاه بزاز چون از ستد و داد، و برگرفت و نهاد، فارغ شد، به خانه باز آمد. چشم او بر طرف بالش افتاد، اطراف بالش متفاوت نمود، نگاه کرد، جامه‌ای که بامداد فروخته بود، شبانگاه در خانهٔ خود یافت. خیالات محال در خاطرش مجال یافت و ظنون فاسده در باطنش متداخل شد و وساوس و هواجس بر دماغ و دلش مستولی گشت. با خود گفت: جامه از برای خانه من خریده است و آن جوان کسهای عروس من بوده است. این توهمات و تخیلات بر خاطرش می‌گذشت، چندان که مرد را صفرا بشورید و سودا غلبه کرد. چوبی برگرفت و پشت و پهلوی زن در هم شکست و تعریک و تأدیبی بلیغ بجای آورد. زن از موجب این تأدیب بی‌خبر از خانه بیرون آمد و به خانه مادر خویش رفت. روز دیگر گنده پیر به تفحص آن به در سرای بزاز رفت و چون از ماجرا اعلامی یافت به نزدیک زن آمد و به وجه محبت گفت:
هوش مصنوعی: در دمی که زن در حال آماده‌سازی خوراکی بود، مرد به یاد افسون‌هایی افتاد و کم‌کم دلش خواست تا چیزی بخورد. زن به زحمت مشغول تهیه غذا شد و ناگهان کمی سکوت برقرار شد. مردی که از قبل سرش را زیر بالش گذاشته بود، بعد از خوردن، از خانه خارج شد. زن بزاز که از نیرنگ و فریب او بی‌خبر بود، در شب وقتی که کارش را تمام کرد و به خانه برگشت، متوجه شد که چیزی که صبح فروخته بود دوباره در خانه‌اش پیدا شده است. افکار عجیبی در ذهنش شکل گرفت و شک و تردید در دلش جا گرفت. او با خود گفت که انگار این لباس برای خانه‌اش خریده شده و آن جوان هم به احتمال عروسش بوده است. این توهمات به قدری در ذهنش چرخید که او را به شدت عصبانی کرد. بنابراین چوبی برداشت و به شدت به زن ضربه زد و درسی سخت به او داد. زن که از دلیل این برخورد بی‌خبر بود، از خانه خارج شد و به خانه مادرش رفت. روز بعد، مرد به دنبال زن به خانه بزاز رفت و پس از اطلاع از ماجرا، با محبت به سمت زن آمد.
دوری نه از آن روی چو مه می‌دارم
و الله که تخفیف نگه می‌دارم
هوش مصنوعی: فاصله‌ای که از تو دارم به خاطر این نیست که کم‌محبت شده‌ام؛ قسم می‌خورم که با تمام احساسم، نگاهم را به تو حفظ کرده‌ام.
پس پرسید که موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست؟ و این تعذیب و تشدید از برای کیست؟ زن بزاز زبان شکایت بگشاد و از ماجرای رفته شرح داد و گفت: ای مادر هر چند خاطر برگماشتم، هیچ معلوم نمی‌گردد که باعث و داعی او در این بی خویشتنی چه بوده است؟ که بی‌جرمی ظاهر و جنایتی معلوم در باب من این فرمود و مرا چندین رنج‌ها نمود و مطالبت‌ها کرد و من خود را مقدمه تهمتی و موجب خیانتی نمی‌شناسم که این عتاب و عقاب و تهدید و تشدید واجب کند و در خاطرم از هر گونه تصورات و توهمات می‌گذرد، اما محقق و مصحح نمی‌شود. گنده‌پیر گفت: هر کاری را پایانی و هر دردی را درمانی هست. به فلان جای حکیمی است دانا و منجمی است استاد که علم تنجیم و معرفت تقویم نیکو داند و از مکنونات و مضمونات خاطر خبر دهد. نادیده بداند و ناشنیده برخواند. در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. هر که‌را درین شهر واقعه‌ای مبهم و حادثه‌ای معظم پیش آید، به صفای رای روشن او آن عقده بگشاید و آن مشکل معضل حل کند و در حب و بغض و حل و عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم مسیحا دارد چنانکه به افسون ماهی از دریا برآرد و مرغ از هوا فرود آرد و ازین ترهات مموه و مزخرفات مزور چندان ایراد کرد که زن بدان راضی شد که در وقت برود و او را ببیند. گنده پیر گفت: تا من مطالعه بکنم و بنگرم که در خانه حاضرست یا نه، توقف کن. پس به نزدیک جوان رفت و گفت: مهیا باش وصول مقصود و رود مطلوب را:
هوش مصنوعی: پس پرسید که دلیل این نگرانی و علت این دیدار چه چیزی است؟ و این تنبیه و فشار برای چه کسی است؟ زن بزاز زبان به اعتراض گشود و از اتفاقات گذشته گفت و افزود: ای مادر، هر چقدر هم که ذهنم را آرام کنم، هیچ نمی‌فهمم که انگیزه و دلیل او در این بی‌نظمی چه بوده است؟ او بدون هیچ گناه و خطایی با من این رفتار را انجام داد و زجرهای زیادی به من وارد کرد و از من خواسته‌هایی داشت، در حالی که من خود را مسبب تهمت و خیانت نمی‌دانم که شایسته این همه تنبیه و تهدید باشد. هر گونه تصور و خیال در ذهنم می‌گذرد، اما هیچ یک به حقیقت نزدیک نمی‌شود. گنده‌پیر گفت: هر کاری پایان دارد و هر دردی درمانی. در فلان جا حکیمی دانا و منجمی است استاد که علم نجوم و تقویمش عالی است و می‌تواند از رازها و دل‌های مردم خبر دهد. او آنچه را نادیده است می‌داند و دانسته‌ها را می‌خواند. در امور پنهان و نامعلوم سخن می‌گوید و از باطن و نیت‌ها نشانه می‌دهد. هر کس در این شهر با مشکلی مبهم مواجه شود، می‌تواند با روشنفکری او آن گره را باز کند و مسائل عشق و دشمنی و حل و عقد را از میان بردارد. او قدرتی دارد که با افسون، ماهی را از دریا بیرون می‌آورد و پرنده را از آسمان به زمین می‌آورد. او چنان از این تخیلات و حرف‌های بی‌اساس حرف زد که زن توافق کرد در اولین فرصت به دیدن او برود. گنده‌پیر گفت: صبر کن تا من ببینم که آیا او در خانه‌اش هست یا نه. سپس به جوان نزدیک شد و گفت: آماده باش برای رسیدن به هدف و خواسته.
طلع الصبح علی اسعد فال
فاشرب الراح علی احسن حال
هوش مصنوعی: صبح روشن شد و خوشبختی به سراغ ما آمد، پس بیایید به بهترین شکل از زندگی لذت ببریم و شاداب باشیم.
صبح بنمود در آفاق جمال
خیز پر کن قدحی مالامال
هوش مصنوعی: صبح نورش را در سراسر جهان نمایان کرد، ای پر کن جامی پر از شراب.
شاد شو ای منهزم که در مدد تو
حمله تأیید و نصرت و ظفر آمد
هوش مصنوعی: ای شکست‌خورده، شاد باش که در کمک تو، حمایت و پیروزی در راه است.
خیز تا به طالع سعد و فال فرخنده به نزدیک حکیم رویم. پس بر میعادی که نهاده بود به خانه جوان آمدند و زمانی غم و شادی گفتند و بساط مباسطت بگستردند و حجاب مجانبت از میان برداشتند و چون ساعتی برآمد، گنده پیر به بهانه‌ای از خانه بیرون آمد و هر دو را در خانه به خلوت و سلوت بگذاشت. آن روز هر دو تا شبانگاه به معاشرت و مباشرت مشغول بودند و با یکدیگر به فراغت و رفاهت بیاسودند و نصیب لذت و تمتع برداشتند و شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد و جوان از پیرزن عذرها خواست و کرامت‌ها کرد و گفت: ای مادر مرا غریق انعام و رهین اکرام خود گردانیدی و شرایط اشفاق بر لوازم اکرام الحاق کردی و اکنون یک التماس دیگر باقی است، اگر به اجابت مقرون گردد، این منت، طراز منت‌های گذشته شود. پیرزن گفت: حاجت چیست و التماس کدام است؟ جوان گفت: آنکه میان زن و شوهر التیامی کنی و اصلاح ذات البین واجب داری، چنانکه مناقشت زایل گردد و مکاشفت باطل شود. طریق مصالحت معمور و عوارض منازعت مرفوع گردد. پیرزن گفت: «اعطیت القوس باریها و اسکنت الدار بانیها». بامداد بر در دکان بزاز حاضر شو و چون من بیایم، گوی: جامه چه کردی و حال چیست؟ روز دیگر برین میعاد هر دو به دکان بزاز حاضر شدند. جوان گفت: ای مادر، جامه که به تو دادم، رسانیدی و دل من فارغ گردانیدی؟ گنده پیر گفت: جامه قبول نکرد و به من باز داد. من جامه بر گرفتم و به خانه خواجه بزاز رفتم، چون خواجه به خانه نبود، جامه همانجا بگذاشتم تا بها باز رساند. مرد بزاز چون سخن بر آن منوال شنید و آثار خطایی که رفته بود، بر صفحات احوال بدید، بر ارتکابی که کرده بود و اقدامی که نموده، پشیمانی ظاهر گردانید و خود را ملامت‌ها کرد و گفت:
هوش مصنوعی: بیدار شو تا به فال خوب و نشانه‌های نیک به حکیم برویم. سپس به خانه جوانی که قرار گذاشته بودند، رفتند. مدتی خوشی و غم را با هم گفتند و در کنار هم خوش گذرانی کردند، و فاصله‌های بین آن‌ها از بین رفت. پس از مدتی، پیرزن بهانه‌ای آورد و از خانه بیرون رفت و آن دو را در تنهایی گذاشت. آن روز تا شب به معاشرت و سرمستی مشغول بودند و با هم خوش گذراندند و از لذت‌ها بهره‌مند شدند. وقتی شب درآمد و سیمرغ به سمت مغرب رفت، زن به خانه برگشت و جوان از پیرزن تشکر کرد و گفت: «ای مادر، تو مرا در نعمت غرق کرده‌ای و با مهربانی‌هایت مرا سرافراز کرده‌ای و یک درخواست دیگر دارم که اگر جواب مثبت بگیری، این لطف تو به برکات گذشته‌ات افزوده می‌شود.» پیرزن پرسید: «این درخواست چیست؟» جوان گفت: «می‌خواهم تو میان زن و شوهر صلح کنی تا اختلافات‌شان برطرف شود و نزاع‌ها پایان یابد.» پیرزن گفت: «هر چیزی را در زمان خود انجام بده.» جوان را فرمود که صبح در دکان بزاز حاضر شود و بگوید که لباس چه شد و اوضاع چگونه است. روز بعد، هر دو به دکان بزاز رفتند. جوان پرسید: «مادر، آیا لباسی که به تو دادم رساندی و دل من را شاد کردی؟» پیرزن پاسخ داد: «لباس را قبول نکرد و برگرداند. من لباس را برداشتم و به خانه بزاز رفتم. چون او در خانه نبود، لباس را همان‌جا گذاشتم تا به او پولش را برسانم.» بزاز که این صحبت‌ها را شنید و به کارهای خودش فکر کرد، از آنچه انجام داده بود پشیمان شد و خود را سرزنش کرد.
و کل نعیم بالفراق مکدر
و ای نعیم دام غیر مکدر
هوش مصنوعی: هر نعمتی که با جدایی همراه باشد، در آن تلخی وجود دارد، ولی نعمتی که بدون جدایی باشد، هیچ تلخی ندارد.
در وقت، بهای جامه بر سنجید و با گنده‌پیر عتاب‌ها کرد و گفت:
هوش مصنوعی: او زمان را به دقت بررسی کرد و به پیر بزرگتر نگاهی انتقادی انداخت و گفت:
ان الامور اذا انسدت مسالکها
فالصبر یفتق منها کل ما ارتتجا
هوش مصنوعی: هرگاه که راه‌کارها در یک موضوع بسته شود و چاره‌ای به نظر نرسد، صبر می‌تواند در نهایت همه آنچه را که امیدوار بودیم، به ما برساند.
پس به خانه مادر زن آمد و از کرده عذرها خواست و زن خویش را به اعزاز و اکرام به خانه آورد و گفت:
هوش مصنوعی: به خانه مادر زن رفت و از کارهای گذشته‌اش عذرخواهی کرد و همسرش را با احترام و ارادت به خانه آورد و گفت:
الا قبح الله الضروره انها
تکلف اعلی الخلق ادنی الخلائق
هوش مصنوعی: ای وای بر ضرروری که انسان‌های برتر را به کارهای پایین مجبور می‌کند.
تو آن کن که از تو سزد ای نگار
من آن کرده‌ام خود که از من سزید
هوش مصنوعی: ای نگار من، تو هم آن‌ گونه رفتار کن که درخور توست، همان‌طور که من نیز آنچه در خور من بود، انجام داده‌ام.
این افسانه از بهر آن گفتم تا رای پادشاه را مقرر گردد که فنون مکر و صنوف غدر زنان بی‌اندازه است و در حد حزر و حصر نگنجد و عاقل روشن‌رای به ترهات ایشان التفات ننماید و غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد و به مشاورت و مفاوضت نامفید ایشان در هیچ مهم حوض و شروع نپیوندد که عواقب آن وخیم و خواتم آن ذمیم باشد. پس بر مقتضای این مقدمات از عقل و شرع و مروت و فتوت لایق نباشد به تزویر و تمویه کسی که اوصاف ذات او نقصان عقل و خسران خرد باشد، فرزندی را که آثار رشد از ناصیه او لایح و مخایل نجابت و تباشیر شهامت بر جبین او لامح است و استعداد او مناصب ملک را معین و استقلال او مثابت شاهی را مبین، سیاست فرماید و مکان دولت را از زینت و زیب او خالی و عاطل گرداند. چه فردا که شب شبهت از حجاب ریبت چون روز جهان‌افروز روی بنماید و آفتاب یقین از پرده سحاب غفلت بیرون آید و صورت این حادثه شنیع از جلباب تعجیل چهره بگشاید، ندامت نافع نیاید و حسرت ناجع نباشد و پای تلافی از عرصه مراد قاصر گردد و دست تدارک از ادراک مطلوب کوتاه ماند و عقل گوید: «ترکت الرای بالری».
هوش مصنوعی: این داستان را گفتم تا ذهن پادشاه روشن شود که ترفندها و فریب‌های زنان بی‌پایان و بسیار پیچیده است و افراد عاقل نباید به این بی‌اساس‌ها توجه کنند و ارزش واقعی آن را در نظر نگیرند. همچنین، نباید در هیچ موضوع مهمی با ایشان به مشورت و گفتگو بپردازند، چرا که عواقب آن ممکن است وخیم باشد. بنابراین، بر اساس عقل، دین و فضیلت، مناسب نیست که کسی با کمبود عقل و درک، به سیاست و اداره امور بپردازد. خصوصاً اگر فرزندی وجود داشته باشد که نشانه‌های رشد و شایستگی در او نمایان است و قابلیت‌های او مناسب برای مناصب عالی کشور باشد. در غیر این صورت، زمانی که حقایق روشن شود و جنبه‌های واقعی این تصمیمات جلوه‌گر شود، دیگر هیچگونه پشیمانی یا حسرتی سودمند نخواهد بود و امکان جبران فرصت‌ها از دست رفته نیز میسر نخواهد بود. در اینجا عقل به ما می‌گوید که باید با دقت و فکر عمل کنیم.
چو بنهاد عقل تو رای صواب
ز رای صواب و خرد سر متاب
هوش مصنوعی: وقتی که عقل تو نظر درست و منطقی را ارائه می‌دهد، از آن نظر و فکر درست خُود را منحرف نکن.
شاه چون این مقدمات بشنید و این کلمات استماع کرد، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست در تاخیر و توقف داشتند. چون این خبر به سمع کنیزک رسید، همه شب چون مرغ زنده بر آتش می‌تپید و چون سیماب بر خود می‌لرزید. خواب را وداع کرده و سکون و آرام را طلاق داده، آتش سینه افروخته و دیده بر آسمان دوخته و می‌گفت:
هوش مصنوعی: شاه وقتی این مقدمات و حرف‌ها را شنید، تصمیم گرفت شاهزاده را به زندان بیندازند و تاخیر و تأملی در این موضوع داشتند. وقتی این خبر به گوش کنیزک رسید، او همه شب مانند پرنده‌ای در آتش می‌رقصید و مانند جیوه بر خود می‌لرزید. او خواب را ترک کرده و آرامش را رها کرده بود و آتش درونش شعله‌ور شده بود و چشمانش را به آسمان دوخته بود و می‌گفت:
ولو حملت صم الجبال الذی بنا
غداه افترقنا اوشکت تتصدع
هوش مصنوعی: اگرچه کوه‌های سخت و سنگین را نیز به دوش بزنم، اما با جدایی‌امان در صبح فردا، آنها نیز در اثر سنگینی این جدایی خواهند شکست و ترک خواهند خورد.
آنچه از غم هجران تو بر جان منست
من دانم و آن که آفریده‌ست مرا
هوش مصنوعی: هر آنچه که به خاطر دوری تو بر دل من سنگینی می‌کند، من به خوبی می‌دانم، و تنها کسی که مرا آفریده، از این حال من باخبر است.
همه شب چون مادر کشتگان بیدار و چون پدر رفتگان، بی‌خواب و قرار. سر بر بالین حسرت و ضجرت نهاده، سلوت از وی دور و خواب و قرار از وی نفور. اشک حسرت می‌راند و این غزل می‌خواند:
هوش مصنوعی: هر شب مانند مادران کسانی که جانشان را از دست داده‌اند، بیدار است و مانند پدران درگذشتگان، خوابش نمی‌برد. سرش را بر روی بالشت حسرت و اندوه گذاشته و آرامش از او دور است. خواب و راحتی را نفرت می‌ورزد. اشک‌های حسرتش را می‌ریزد و شعری می‌خواند.
فکیف یرجون لی سلوا
و عندی المقعد المقیم
هوش مصنوعی: پس چگونه می‌توانند به من امید داشته باشند در حالی که جایگاه ثابت و پایدار من پیش آنهاست؟
ندیمی النجم طول لیلی
حتی اذا غارت النجوم
هوش مصنوعی: در انتظار روشنایی ستاره، شب را می‌گذرانم تا زمانی که ستاره‌ها در آسمان ناپدید شوند.
اسلمنی الصبح للبلایا
فلا حبیب و لا ندیم
هوش مصنوعی: صبحی به بلایا و سختی‌ها رسیدم، نه دوست و یک همدمی دارم.