گنجور

بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خَسور و معشوق

دستور روشن‌رای مشکل‌گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده‌اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به‌وعده روبه بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی‌، زیبا‌رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می‌کرد و به کعبه وصال او پناه می‌جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیّر و تفکر به خانه آمد و با گنده‌پیر‌ی که گَرد‌ِ آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده‌پیر گفت: ترا چنین گفته‌است که کنیزکی رسیده‌، و بر و پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:

کار من بیچاره بدانجای رسید
کز یا رب من ترا بباید ترسید

آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: ‌«سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بوَد.‌» کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده‌پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم‌افروز‌، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر‌شوی‌ِ زن از جهت‌ِ حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می‌کرد، چون بدان موضع رسید، زن‌ِ پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای‌بَرَنجَن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد‌! مرا تاسه می‌کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای‌برنجن‌ِ من بدزدید و من دانستم‌، اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته‌اند که دشمنی‌ِ خَسور و زن‌ِ پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده‌ای. خسور خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:

اجارتنا ان القداح کواذب
و اکثر اسباب النجاح مع الیاس

این داستان از دستان‌ِ زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان‌، بی‌دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تأخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.

بخش ۳۱ - داستان بازرگان لطیف طبع: گفت: آورده‌اند که بازرگانی بود که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغت‌ها نمودی و بیشترین عالم برای کسب مال و تحصیل منال زیر قدم آورده بود و در اطراف بر و بحر، تجارت‌های مربح و منجح کرده و سفرهای شاق در ارجای آفاق تحمل نموده و بدین طریق غنیمتی وافر و نعمتی فاخر به دست آورده و همه همّت خویش به شهوت اطعمه لطیف موقوف کرده و جمله نهمت خویش به التقام اغذیه نظیف مقصور گردانیده و از ملذذات عالم به مأکولات مشتهی قناعت کرده و از مطلوبات دنیا به مشروبات هنی خرسند شده. از کمال شره گفتی: به همه اعضا‌، دهان شده است و از افراط شبق به همه اجزا دندان گشته و با این قوت طبیعت، هوا در اضافت با او کثیف بودی و آب با او لطیف ننمودی. ازین نازک‌طبعی‌، خرده گیری‌، عیبجویی‌، بدخویی‌، که از آب کوثر نفرت گرفتی و از نعیم خلد کراهیت داشتی. به هر شهری که درآمدی، نخست به رسته طباخان و خوردنی‌پزان طواف کردی. روزی بر مرکب اشتها «کالهیمان العطشان او کالغرثان السغبان» سوار شده بود و در بازار طواف می‌کرد و نظر بر هر مقر و ممر می‌افکند و خیار اطعمه اختیار می‌کرد. در اثنای نظر، کنیزکی دید بر طرف دکانی با لباس پاکیزه، بر دست طبقی نظیف و دستاری لطیف، از آرد میده و روغن و انگبین‌، کلیچه پخته و از بهر خریدار بر سر بازار نهاده و چشم انتظار گشاده، در غایت لطافت و نهایت ظرافت‌؛ گفتی قرص آفتاب یا دایره ماه است یا رخسار حور و چهره غلمان از قصور می‌درفشد یا زهره و مشتری نور می‌بخشد.بخش ۳۳ - آمدن کنیزک روز ششم به حضرت شاه: چون این خبر به سمع کنیزک رسید که سیاست شاهزاده در تاخیر افتاد، از بهر آنکه یکی از وزرا به حضرت شاه رفته است و به فنون مواعظ و صنوف زواجر او را از سیاست در تردد افکنده و در انواع غدر و اصناف مکر زنان حکایت ها گفته که مانع زجر و دافع تعریک شاهزاده شده است، ضجرت و حیرت بر وی استیلا آورد و فکرت و دهشت بر وی غالب شد. با خود گفت: اگر درین کار تاخیر و توانی و تقصیر و تراخی رود و عنان یکران در جولان این میدان، سست گذاشته آید، کار از دست تدارک در گذرد و در پای اهمال و امهال افتد. شاهزاده روز هفتم زبان بگشاید و ترهات و هذیانات من تقریر کند، به هیچ حال مرا امید زندگانی نماند و بر تلخی عیش، دل بباید نهاد، بلکه دل از جان شیرین بر باید گرفت. جنون بر وی غالب شد و سودا بر وی مستولی گشت. خویشتن را پیش تخت شاه افکند و اشک حسرت از دیده می ریخت و خاک ندامت بر فرق سر می بیخت. دم سرد بر می آورد و آتش سینه را فروغ می داد و می گفت:

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع (منسرح مثمن مطوی منحور)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دستور روشن‌رای مشکل‌گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده‌اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به‌وعده روبه بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی‌، زیبا‌رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می‌کرد و به کعبه وصال او پناه می‌جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیّر و تفکر به خانه آمد و با گنده‌پیر‌ی که گَرد‌ِ آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده‌پیر گفت: ترا چنین گفته‌است که کنیزکی رسیده‌، و بر و پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:
هوش مصنوعی: دستوری که مشکل‌گشای روشنی است، بیان می‌کند که زندگی پادشاه و فرمانروای چین و ماچین در سایه‌ی حکمت و روشنایی عقل و بر سوار بر اسب خوشبختی و در سایه‌ی زمین تحت فرمان او، در تمام ماه‌ها و سال‌های طولانی ادامه داشته باشد و خداوند او را یاری و کمک کند. گفته شده که در نواحی کابل، در منطقه‌ای به نام آمل، کشاورزی دیندار، اصلاح‌طلب، با تقوا و موفق وجود داشت. او روزها به کسب معاش مشغول بود و شب‌ها به عبادت و تحصیل علم می‌پرداخت. او کشاورزی می‌کرد و از زراعت نان می‌خورد و زنی داشت که با زیبایی و لطافت او را جذب می‌کرد. روزی این کشاورز از خانه غایب بود و معشوقه‌اش دور و بر خانه او مانند زائران که خانه‌ی کعبه را طواف می‌کنند، می‌چرخید و به دنبال او بود. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود و وقتی چشمش به عاشق افتاد، سرش را تکان داد و با حرکات نرمی به خود و بدنش اشاره کرد و از بام پایین آمد. مرد با آن حرکات متوجه نشد و با شگفتی و اندیشه به خانه برگشت. او با پیرمردی آشنا شد که سال‌ها در حوادث زمانه تجربه داشت و او عذر و دلیل این وضعیت را شرح داد. پیرمرد گفت که به او خبر رسیده که دختری زیبا به او نزدیک آمده و بر و بازوی او به خوبی درخشیده است. مرد، دختری زیبا را برای او فرستاد و پیغامی را از جانب او برای پیرمرد فرستاد.
کار من بیچاره بدانجای رسید
کز یا رب من ترا بباید ترسید
هوش مصنوعی: کار من به جایی رسیده که از خداوند هم می‌ترسم.
آخر درد فراق را درمانی و شب هجران را پایانی باید. کنیزک چون پیغام و سلام برسانید، زن خویشتن را در خشم کرد و کنیزک را دشنام داد و روی او سیاه کرد و از آبراهه رز بیرون فرستاد و گفت: ‌«سزای آن که سخن نا اندیشیده گوید، این بوَد.‌» کنیزک باز آمد و شرح حال بگفت. مرد با گنده‌پیر تدبیر کرد. گفت: او ترا چنین گفته است: چون روی روز عالم‌افروز‌، تیره و چشم آفتاب از ظلام خیره شود، از راه آب، نزدیک من آی. مرد بر قضیت این تدبیر، نماز خفتن بیرون آمد و از راه آبراهه رز در کاخ معشوقه رفت. زن بیرون آمد و بر لب آب، جامه خواب بیفکند و هر دو به یکجای بخفتند. پدر‌شوی‌ِ زن از جهت‌ِ حراست حرث و زراعت، گرد رز طواف می‌کرد، چون بدان موضع رسید، زن‌ِ پسر را دید با مرد بیگانه خفته. آهسته فراز آمد و پای‌بَرَنجَن از پای زن پسر بیرون کرد و برفت. زن بیدار شد و آن حال معلوم کرد، در وقت معشوق را باز فرستاد و نزدیک شوی رفت و چون زمانی بخفت، گفت: ای مرد‌! مرا تاسه می‌کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا تا به صحرا رویم. هر دو بیرون آمدند و بر همان موضع بخفتند. چون زمانی ببود، شوی را بیدار کرد و گفت: این ساعت پدر تو بیامد و پای‌برنجن‌ِ من بدزدید و من دانستم‌، اما شرم داشتم چیزی گفتن. مرد با پدر در خشم شد. چون بامداد پدر شوی درآمد و پای برنجن بنمود و آنچه دیده بود بازگفت: پسر گفت: راست گفته‌اند که دشمنی‌ِ خَسور و زن‌ِ پسر چون دشمنی موش و گربه است که به هیچ وقت از یکدیگر ایمن نتوانند بود. دوش من بودم بدان موضع با زن خویش خفته. تو غلط دیده‌ای. خسور خجل شد و از پیش پسر، رنجور بیرون آمد و از زن عذر خواست و گفت:
هوش مصنوعی: پس از جدایی و غم هجران، در نهایت باید راهی برای درمان درد پیدا کرد. کنیز به پیام‌رسانی می‌پردازد، اما زن خشمگین شده و به او فحش می‌دهد و او را از خود می‌راند. او از کنیز می‌خواهد تا پیامی را نقل کند و نتیجه آنچه که رخ داده را برایش بازگو کند. مردی با دقت و تدبیر به نتیجه گفتگو می‌رسد و تصمیم می‌گیرد که به مکان خاصی برود. در نهایت، زن و مرد با هم به خواب می‌روند. در این میان، پدر زن در حال مراقبت از ملک و زراعتش از آنجا رد می‌شود و زن و مرد را در وضعیتی غیرمجاز می‌بیند. پس از اینکه زن از این ماجرا مطلع می‌شود، به معشوقش پیغام می‌فرستد و از او می‌خواهد که نزدش بیاید، اما مرد به او می‌گوید که استفاده از این موقعیت باعث خشم والدش خواهد شد. این داستان نشان‌دهنده تنش‌های بین دشمنی و عشق است و در نهایت پدر پس از دانستن حقیقت از پسرش عذرخواهی می‌کند.
اجارتنا ان القداح کواذب
و اکثر اسباب النجاح مع الیاس
هوش مصنوعی: اجاره دادن نشانه‌ها و علامت‌ها بی‌فایده است و بیشتر عوامل موفقیت در ناامیدی نهفته‌اند.
این داستان از دستان‌ِ زنان از بهر آن گفتم تا بر فکرت منیر و خاطر خطیر شاه روشن شود که زنان‌، بی‌دیانت و امانت باشند و از خاطر معکوس و ذهن منکوس، تخریجات و تصنیفات کنند و بر موجب هوا و مراد خود روند و به آمد خویش خواهند. شاه چون این حکایت بشنید، مثال داد تا سیاست در تأخیر دارند و شاهزاده را حبس کنند.
هوش مصنوعی: این داستان را درباره زنان نقل کردم تا ذهن و فکر شاه روشن شود که برخی از آنها می‌توانند بی‌تقوا و غیر قابل اعتماد باشند و با افکار ناپسند خود، تخریب‌ها و نوشته‌های نادرست ایجاد کنند و تنها به دنبال منافع و خواسته‌های خود باشند. وقتی شاه این موضوع را شنید، تصمیم گرفت که کمی در سیاست تامل کند و شاهزاده را زندانی کند.