گنجور

بخش ۳۱ - داستان بازرگان لطیف طبع

گفت: آورده‌اند که بازرگانی بود که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغت‌ها نمودی و بیشترین عالم برای کسب مال و تحصیل منال زیر قدم آورده بود و در اطراف بر و بحر، تجارت‌های مربح و منجح کرده و سفرهای شاق در ارجای آفاق تحمل نموده و بدین طریق غنیمتی وافر و نعمتی فاخر به دست آورده و همه همّت خویش به شهوت اطعمه لطیف موقوف کرده و جمله نهمت خویش به التقام اغذیه نظیف مقصور گردانیده و از ملذذات عالم به مأکولات مشتهی قناعت کرده و از مطلوبات دنیا به مشروبات هنی خرسند شده. از کمال شره گفتی: به همه اعضا‌، دهان شده است و از افراط شبق به همه اجزا دندان گشته و با این قوت طبیعت، هوا در اضافت با او کثیف بودی و آب با او لطیف ننمودی. ازین نازک‌طبعی‌، خرده گیری‌، عیبجویی‌، بدخویی‌، که از آب کوثر نفرت گرفتی و از نعیم خلد کراهیت داشتی. به هر شهری که درآمدی، نخست به رسته طباخان و خوردنی‌پزان طواف کردی. روزی بر مرکب اشتها «کالهیمان العطشان او کالغرثان السغبان» سوار شده بود و در بازار طواف می‌کرد و نظر بر هر مقر و ممر می‌افکند و خیار اطعمه اختیار می‌کرد. در اثنای نظر، کنیزکی دید بر طرف دکانی با لباس پاکیزه، بر دست طبقی نظیف و دستاری لطیف، از آرد میده و روغن و انگبین‌، کلیچه پخته و از بهر خریدار بر سر بازار نهاده و چشم انتظار گشاده، در غایت لطافت و نهایت ظرافت‌؛ گفتی قرص آفتاب یا دایره ماه است یا رخسار حور و چهره غلمان از قصور می‌درفشد یا زهره و مشتری نور می‌بخشد.

اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی‌ست درفشان از میغ

به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص‌ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص‌ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می‌خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه‌ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی‌خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه‌فروش غایب گشت. بازرگان چون با آن طعام إلف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مألوف، متأسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمام‌تر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل‌تر و تواضعی هرچه کامل‌تر گفت: خواجه من ترا طلب می‌کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته‌ای و کلیچه نیاورده‌ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سؤال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می‌بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجهٔ مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می‌کن تا مادت‌ها را نضج می‌دهد و به تدریج تحلیل می‌کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می‌نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادت‌ها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه‌ات و نفرین بر من باد و بر این سؤال نابرجای و راست گفته‌اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدت‌ها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می‌کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می‌گفت:

الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش

و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:

کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله

این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می‌باید کرد و از خواتم و عواقب‌، اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکر‌های ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده‌است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: ‌«پناه جویید به خدای تعالی از بدان‌ِ زنان و بر حذر باشید از نیکان‌ِ ایشان‌» از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تأمل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تألیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی

بخش ۳۰ - آمدن دستور پنجم به حضرت شاه: وزیر پنجم که تدبیر ثاقب او، انجم انجمن سلطنت و رای صایب او، مفاتیح مشکلات دولت و ملت بود، پیش تخت شاه رفت و بعد از تقریر تحیت و اقامت ثنا و خدمت گفت: شکر نعم الهی از برای مزید نعم و استفادت زواید کرم بر همه عالم واجب است و بر خدم و حشم که در سایه عاطفت و ظل رافت روزگار می گذرانند واجب تر که هرچه از نهایت امانی و مطلوب زندگانی است و خاطر بشری و فکرت آدمی به وی راه یابد از حرمت و حشمت به وساطت میامن این حضرت یافته اند و زیادت از حدود استحقاق، به شمول عواطف و افاضت عوارف این دولت رسیده است و هیچ شکری زیادت از آن نباشد که مناصب عدل و مراتب فضل شاه را از عواقب مکروه و خواتم ذمیم صیانت کرده شود و اگر پادشاه بر سبیل تعجیل، سیاستی فرماید، مصالح توقف بر رای اعلای او عرض دهم و این ساعت شاه فرموده است تا شاهزاده را به مجرد ظن و تهمتی که تصدیق آن از قبول عقول دوردست و خلاف آن به قریحت و طبیعت نزدیک، بی موجبی هلاک کنند و قلاده حیات او را که عقد مفاخر جید وجود عالم است، از نظم خالی گردانند و اگر شاه در این معنی تاملی واجب ندارد و در بدایت و نهایت او تفحص و استبحاث بلیغ نفرماید، همان ندامت بیند که آن بازرگان لطیف طبع دید که در بدو حال، بحث و تنقیر نکرد تا در نهایت به ندامت و غرامت گرفتار شد و تاسف، مربح تلهف، منجح نیامد. شاه پرسید که چگونه بود آن داستان؟بخش ۳۲ - داستان زن پسر با خَسور و معشوق: دستور روشن‌رای مشکل‌گشای گفت: زندگانی پادشاه روی زمین و خسرو چین و ماچین در سایه رای متین و انوار عقل مبین و اسب کامرانی در زیر زین و بسیط زمین زیر نگین، در تمامی شهور و سنین دراز باد و باری تعالی ناصر و معین. چنین آورده‌اند از ثقات روات و عدول کفات که در حدود کابل در نواحی آمل، دهقانی بود متدین و مصلح و متعفف و مفلح. بیاض روز به اکتساب معیشت گذاشتی و سواد شب به تحصیل طاعت زنده داشتی. برزگری کردی و از حراثت و زراعت نان خوردی و او را زنی بود به‌وعده روبه بازی، به عشوه شیر شکاری. روی چون روز نیکوکاران و زلف چون شب گناهکاران و او را معشوقی بود ازین سرو بالایی، کش خرامی‌، زیبا‌رویی. روزی دهقان از خانه غایب بود، عاشق گرد حریم خانه او چون حجاج طواف می‌کرد و به کعبه وصال او پناه می‌جست تا تقبیل حجر الاسود و تعظیم مسجد الحرام تقدیم کند. معشوقه بر بام کاخ ایستاده بود، چون چشم بر عاشق افکند، سر بجنبانید و دست بر گردن و و گوش و سینه بمالید و از بام به زیر آمد. مرد با آن حرکات وقوفی نیافت، با تحیّر و تفکر به خانه آمد و با گنده‌پیر‌ی که گَرد‌ِ آسیای حوادث ایام بر سرش نشسته بود و دست مشعبد روزگار، رخسار او به آن زعفران شسته، این معنی شرح داد و از رای او استصواب و استعلاجی جست. گنده‌پیر گفت: ترا چنین گفته‌است که کنیزکی رسیده‌، و بر و پستان برآمده نزدیک من فرست. مرد، کنیزکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام و سلام فرستاد و گفت:

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع (منسرح مثمن مطوی منحور)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گفت: آورده‌اند که بازرگانی بود که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغت‌ها نمودی و بیشترین عالم برای کسب مال و تحصیل منال زیر قدم آورده بود و در اطراف بر و بحر، تجارت‌های مربح و منجح کرده و سفرهای شاق در ارجای آفاق تحمل نموده و بدین طریق غنیمتی وافر و نعمتی فاخر به دست آورده و همه همّت خویش به شهوت اطعمه لطیف موقوف کرده و جمله نهمت خویش به التقام اغذیه نظیف مقصور گردانیده و از ملذذات عالم به مأکولات مشتهی قناعت کرده و از مطلوبات دنیا به مشروبات هنی خرسند شده. از کمال شره گفتی: به همه اعضا‌، دهان شده است و از افراط شبق به همه اجزا دندان گشته و با این قوت طبیعت، هوا در اضافت با او کثیف بودی و آب با او لطیف ننمودی. ازین نازک‌طبعی‌، خرده گیری‌، عیبجویی‌، بدخویی‌، که از آب کوثر نفرت گرفتی و از نعیم خلد کراهیت داشتی. به هر شهری که درآمدی، نخست به رسته طباخان و خوردنی‌پزان طواف کردی. روزی بر مرکب اشتها «کالهیمان العطشان او کالغرثان السغبان» سوار شده بود و در بازار طواف می‌کرد و نظر بر هر مقر و ممر می‌افکند و خیار اطعمه اختیار می‌کرد. در اثنای نظر، کنیزکی دید بر طرف دکانی با لباس پاکیزه، بر دست طبقی نظیف و دستاری لطیف، از آرد میده و روغن و انگبین‌، کلیچه پخته و از بهر خریدار بر سر بازار نهاده و چشم انتظار گشاده، در غایت لطافت و نهایت ظرافت‌؛ گفتی قرص آفتاب یا دایره ماه است یا رخسار حور و چهره غلمان از قصور می‌درفشد یا زهره و مشتری نور می‌بخشد.
هوش مصنوعی: روزی بازرگانی در تلاش برای تهیه غذا و ترتیب خوراک بود. او به شدت به جمع‌آوری ثروت و کسب درآمد مشغول بود و در سفرهای فراوان و دشوار به تجارت‌هایی پرداخته بود که سود زیادی داشتند. او با تلاش‌هایش مال و نعمت زیادی به دست آورد و تمام توجهش به لذت‌های غذایی متمرکز شده بود. به طوری که از دیگر لذت‌های زندگی تنها به خوراکی‌های دلخواه قانع شده و از نوشیدنی‌های دلچسب نیز راضی بود. او به شدت به خوردن علاقه‌مند شده بود و به قدری به غذاها اهمیت می‌داد که به نظر می‌رسید تمام وجودش به خوردن معطوف شده است. هرگاه به شهری وارد می‌شد، ابتدا به سراغ آشپزها می‌رفت و غذاهای خوشمزه را بررسی می‌کرد. روزی در حالی که به شدت در جستجوی غذا بود، به یک دکان رسید و کنیزکی را دید که با لباس تمیز و زیبا در حال ارائه کلیچه‌های خوشمزه بود. او با ظرافت و لطافت خاصی در انتظار مشتری ایستاده بود، به طوری که چهره‌اش به زیبایی خورشید یا ماه می‌مانست.
اندر کف او کلیچه گفتی بذر است
ماننده ماهی‌ست درفشان از میغ
هوش مصنوعی: در دست او چیزی مانند نان گرد و نرم به نظر می‌رسد که مانند ماهی‌ای است که از ابرها درخشش دارد.
به چشم و دل بازرگان درآمد و وقعی عظیم و محلی رفیع یافت و در طبع و قریحت او جای گرفت. بر وفور بازگشت و دستار به کنیزک داد و به بازار فرستاد و گفت: فلان موضع، بدین هیات کنیزکی است، زر بده و قرص‌ها بخر و وصیت کن تا بعد ازین قرص‌ها به کسی نفروشد تا مدت مقام ما هر روز قرص می‌خری. کنیزک بر مقتضای رای خواجه به بازار شدی و کلیچه‌ها بخریدی و مدتی دراز بر آن اقتصار کرد که جز کلیچه نمی‌خورد. در میان این احوال، روزی کنیزک کلیچه‌فروش غایب گشت. بازرگان چون با آن طعام إلف گرفته بود و طبع و مزاجش بر آن اعتیاد یافته، به مفارقت محبوب و انعدام مألوف، متأسف و ملهوف گشت. کنیزک را فرمود تا برود و به استقصاء هرچه تمام‌تر، مربع و مرتع او معلوم کند و چون حاصل گردد، کنیزک را به نزدیک او آورد. کنیزک بازرگان به موسم معهود و معهد مشهود آمد و از ساکنان آن جایگاه تفحصی بلیغ و استقصایی تمام کرد و از مسکن و مرکز کنیزک بپرسید و خانه او را نشان خواست و چون معلوم شد، به وثاق او رفت و به لطفی هر چه شامل‌تر و تواضعی هرچه کامل‌تر گفت: خواجه من ترا طلب می‌کند. کنیزک جواب داد که «مرحبا بک و بمرسلک» و با او به خانه بازرگان آمد. مرد بازرگان از وی پرسید: سبب چیست که قرص نپخته‌ای و کلیچه نیاورده‌ای؟ کنیزک گفت: تا امروز ما را بدان احتیاجی بود، اکنون آن احتیاج برخاست و آن ضرورت نماند. بازرگان از موجب علت و سبب حاجت سؤال کرد. کنیزک گفت: ما را بر آن کار تا اکنون، بواعث و دواعی می‌بود و امروز آن بواعث منتفی و آن دواعی زایل گشت. بازرگان از کیفیت علت و کمیت حاجت پرسید. گفت: خواجهٔ مرا بر پای، علت سرطان بود و او را ورمی قوی و آماسی عظیم پدید آمده بود، اطبا فرمودند که از آرد میده و انگبین هر روز عجینی ساز و بر وی تکمید می‌کن تا مادت‌ها را نضج می‌دهد و به تدریج تحلیل می‌کند. مدت دو ماه بر آن، این طللی می‌نهادم و چون برگرفتی، قدری آرد و روغن با آن یار کردمی و کلیچه پختمی و بفروختمی. اکنون آن آماس فرو نشست و مادت‌ها پالود و نیز بدان حاجتی نماند. بازرگان چون این کلمات بشنید، صفراش بشورید و گفت: لعنت بر تو باد و بر آن خواجه‌ات و نفرین بر من باد و بر این سؤال نابرجای و راست گفته‌اند که: «طلب الغایه شوم». کاشکی هرگز ترا ندیدمی و از تو کلیچه نخریدمی و از غایت کراهت و نفرت، قی و اسهال بر وی افتاد و مخارج اسفل و اعلاش بگشاد و مدت‌ها در رنج آن علت و محنت آن بلیت بماند و هر چند می‌کوشید تا صورت آن حادثه بر خاطرش پوشیده گردد، ممکن نبود و هر ساعت می‌گفت:
هوش مصنوعی: بازرگان به خاطر کنیزکی که به او سفارش کرده بود، احساس وابستگی و عشق عمیقی پیدا کرد و تصمیم گرفت به او بیشتر توجه کند. او به کنیزک دستور داد که روزانه نان‌ و خوراک بخرد و از آن زمان کنیزک فقط به همین خوراک اکتفا کرد. اما یک روز کنیزک غایب شد و بازرگان که به این غذا عادت کرده بود، بسیار ناراحت و نگران شد. او از کنیزک خواست که هر چه سریع‌تر پیدایش کند. کنیزک پس از تحقیقات دقیق، به خانه بازرگان بازگشت و وقتی علت غیبتش را توضیح داد، بازرگان با کلمات او متوجه شد که وضعیت اعضای بدنش بهبود یافته و دیگر نیازی به آن خوراک ندارد. با این حال، بازرگان به شدت عصبانی و ناامید شد و آرزو کرد که هرگز کنیزک را نمی‌دید. او به شدت از خود و شرایطش ناراضی شد و از آن زمان مدتی را در رنج و عذاب گذراند.
الله یعلم انی لست اذکره
و کیف اذکره اذا لست انساه
هوش مصنوعی: خدا می‌داند که من او را یاد نمی‌کنم و چطور می‌توانم او را یاد کنم در حالی که خودم او را فراموش کرده‌ام؟
نیارم از تو یاد ایرا که گشته ست
مرا بر دل، فراموشی فراموش
هوش مصنوعی: نمی‌توانم از تو یاد کنم، ای یار، زیرا که یاد تو بر دلم نشسته و فراموشی را فراموش کرده‌ام.
و درین معنی، حکیمی نیکو گفته است:
هوش مصنوعی: در این زمینه، یک حکیم به خوبی بیان کرده است:
کل البقل من حیث توتی به
هنیئا و لا تسال المبقله
هوش مصنوعی: تمام سبزی‌ها و محصولات زراعی از نظر کیفیت و خوشمزگی مناسب هستند، بنابراین نیازی به پرسیدن از کسی درباره آنها نیست.
این افسانه از بهر آن گفتم تا بر رای انور و خاطر اشرف اعلی، معین و مقرر گردد که در امور معضل و مهمات مشکل به اوایل کار احتیاط بسیار می‌باید کرد و از خواتم و عواقب‌، اندیشه داشت تا آفتاب یقین از حجاب اشتباه بیرون آید و چهره مقصود چون روز عالم افروز روی نماید، چه اقوال و افعال زنان به نزدیک هیچ عاقل، معتمد و معتبر نیست و مکر‌های ایشان زیادت از آنست که در حساب آید و خدای تعالی با عظمت و بزرگی خویش، کید زنان را عظیم خوانده‌است. کماقال: «ان کید کن عظیم» و از آن تجنب و تحذیر فرموده است و امیر المومنین عمر بن الخطاب- رضی الله عنه- که بانی دین و قانی خلفای راشدین- رضی الله عنهم- بوده است، می فرماید: «استعیذوا بالله من شرار النساء و کونوا من خیار هن علی حذر.» می گوید: ‌«پناه جویید به خدای تعالی از بدان‌ِ زنان و بر حذر باشید از نیکان‌ِ ایشان‌» از بهر آنکه نظر شهوت ایشان چون به چیزی میل کند، دین و دنیا فرو گذارند و مقصود و مطلوب خود بردارند و به مصالح دین و دولت التفات ننمایند و در لذت عاجل نگردند و از عقوبت آجل تأمل نکنند. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق با طینت ایشان آمیخته و اگر پادشاه اجازت فرماید، از تألیف کذب و مکر و تصنیف حیلت و غدر ایشان داستانی بگویم. پادشاه فرمود که: بگوی
هوش مصنوعی: این داستان را برای آن بیان کردم که در امور سخت و مشکلات بزرگ، لازم است احتیاط لازم به عمل آید و نهایت دقت به کار رود. باید به عواقب امور توجه کرد تا حقیقت به وضوح نمایان شود. رفتار و گفتار زنان نزد افراد عاقل و معتبر، چندان اعتباری ندارد و حیله‌گری آنها به حدی است که قابل شمارش نیست. خداوند متعال هم به بزرگی خود، مکر زنان را بزرگ تلقی کرده و از آن پرهیز داده است. امیرالمومنین عمر بن الخطاب، که یکی از پیشوایان دین و از خلفای راشدین بوده، می‌فرماید که باید از بدی‌های زنان به خدا پناه ببریم و از نیکان آنها نیز احتیاط کنیم. زیرا هنگامی که آنها به چیزی تمایل پیدا کنند، ممکن است دین و دنیای خود را نادیده بگیرند و تنها به لذتی که می‌خواهند بپردازند و از عواقب آن غافل شوند. در طبیعت آنها انحراف، دروغ، نفاق و نفاق وجود دارد و اگر پادشاه اجازه دهد، داستان‌های بیشتری درباره فریبکاری و مکر آنان نقل خواهم کرد. پادشاه فرمود که: بگو.