گنجور

بخش ۱۷ - داستان زن دهقان با مرد بقال

دستور گفت: چنین شنیده‌ام از ثقات روات که در مواضی ایام، دهقانی بوده است صاین و متدین و متقی و متورع. زنی داشت بر عادت ابناء روزگار در متابعت شهوت و نهمت گام فراخ‌تر نهادی و استتباع لعب و لهو از لوازم روزگار خود شمردی. روزی آن دهقان، او را قراضه‌ای داد تا گرنج خرد. زن به بازار و زر رفت به بقال داد و آغاز کرد به غمزه و کرشمه نگریستن و با غنج و ناز سخن گفتن که مرا بدین زر، گرنج فروش. بقال به حرکات و سکنات او بجای آورد که از کدام پالیز است و به شکل و شمایل او بدانست که چه مزاج دارد و طینت او بر چه کار مجبول و مطبوع است. گرنج برکشید و در گوشه چادر او کرد و گفت: ای خاتون، مرا بستهٔ بند لطافت و خستهٔ تیر ملاحت خود کردی. در آی تا شکر دهم ترا. چه گرنج بی‌شکر‌، طعام نا‌تمام بود و غذای نا‌معتدل باشد. زن گفت: بهای شکر ندارم. بقال گفت:

از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست

و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظه‌ای خفیف و لمحه‌ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.

حدیثی بکن تا شکر بر چنم
به من برگذر تا شوم عنبرین

زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:

مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟

زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته‌اند:

مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار

بقال را شاگردی بود به‌غایت ناجوانمرد و بی‌باک‌. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره‌ای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشهٔ چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بی‌تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاک‌ها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقه‌ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله‌ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده‌است. در اثنای آنکه به بازار می‌رفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آن‌قدر زر باد. قراضه‌ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.

اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟

این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تأخیر و توقف نهند.

بخش ۱۶ - داستان کبک نر با ماده: دستور گفت: آورده‌اند که دو کبک از میان ابناء جنس به سبب تفاوت و ناهمواری صحبت و تغیر و ناسازگاری الفت، مصارفت کردند و از وطنی به وطنی و از موضعی به موضعی دیگر رفتند و یاران و دوستان نو گزیدند و مقام در کوهی ساختند که خضیض او به نزهت و رفعت بر گل‌زار اختران و سبزه‌زار آسمان راجح آمدی و آشیانه ساختند بر شقی راسخ و شعبی راسی که هوای او معتدل و خوش و مرغزار او نزه و دلکش بود. انواع اشجار بر اطراف و اکناف او رسته و اجناس و حوش و طیور در حضیض و بقاع او قرار گرفته. آب‌های صافی از چشمه‌های او روان و نسیم شمال در صحرای او بزان. فضای هوای او از عفونت خالی و مهابط و مصاعد او از خوف صیادان بی‌رحم منزه. در فصل ربیع، کلاله لاله از قلال جبال و بقاع تلال او چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین، تابان.بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه: روز سیم چون رایت لشکر روز از افق مشرق طلوع کرد و اعلام قیری لشکر شب در قیروان مغرب پنهان شد، کنیزک به حضرت شاه مراجعه نمود و با چهره معصفری و پشت از بار حوادث چنبری، رخساره پر از اشک حسرت و باطن پر از قلق و ضجرت نزدیک شاه آمد و منافق وار به زبان اضطرار، تضرع و زاری پیش آورد.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دستور گفت: چنین شنیده‌ام از ثقات روات که در مواضی ایام، دهقانی بوده است صاین و متدین و متقی و متورع. زنی داشت بر عادت ابناء روزگار در متابعت شهوت و نهمت گام فراخ‌تر نهادی و استتباع لعب و لهو از لوازم روزگار خود شمردی. روزی آن دهقان، او را قراضه‌ای داد تا گرنج خرد. زن به بازار و زر رفت به بقال داد و آغاز کرد به غمزه و کرشمه نگریستن و با غنج و ناز سخن گفتن که مرا بدین زر، گرنج فروش. بقال به حرکات و سکنات او بجای آورد که از کدام پالیز است و به شکل و شمایل او بدانست که چه مزاج دارد و طینت او بر چه کار مجبول و مطبوع است. گرنج برکشید و در گوشه چادر او کرد و گفت: ای خاتون، مرا بستهٔ بند لطافت و خستهٔ تیر ملاحت خود کردی. در آی تا شکر دهم ترا. چه گرنج بی‌شکر‌، طعام نا‌تمام بود و غذای نا‌معتدل باشد. زن گفت: بهای شکر ندارم. بقال گفت:
هوش مصنوعی: روایاتی را شنیدم که در زمان‌های گذشته، دهقانی بود پاکدامن و پرهیزکار. او زنی داشت که مانند دیگر زنان زمانه‌اش، به دنبال لذت و سرگرمی بود. روزی آن دهقان به او مقداری پول داد تا خرید کند. زن به بازار رفت و به فروشنده‌ای که شکر می‌فروخت، نزدیک شد و با ناز و کرشمه شروع به صحبت کرد که با این پول شکر بخر. فروشنده با توجه به رفتار و حرکات او، متوجه شد که او از کدام خانواده و با چه طینتی است و چه چیزی به او می‌چسبد. پس از انتخاب شکر، به زن گفت: «ای خانم، تو با لطافت و زیبایی خود مرا به خود جذب کرده‌ای. بیا داخل تا به تو شیرینی دهم، زیرا بدون شیرینی، طعام ناقص و بی‌مزه است.» زن در جواب گفت که پولی برای خرید شیرینی ندارد.
از چون تو شکر لبی، بها نتوان خواست
هوش مصنوعی: از کسی که لب‌هایش مانند شکر است، نمی‌توان انتظار بهایی داشت. یعنی کسی که به زیبایی و شیرینی خود ناز دارد، نمی‌توان از او چیزی جز زیبایی انتظار کرد.
و هر که لب شکر بار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. لحظه‌ای خفیف و لمحه‌ای لطیف به دکان در آی تا عیش تلخ من به محاورت لب شیرین تو، شیرین شود و جان من از نوش لبهات، ذخیره عمر جاودان برگیرد.
هوش مصنوعی: هر کس که لب‌های شیرین تو را ببوید، به خاطر این نعمت هزار جانش را فدای تو می‌کند. لحظه‌ای آرام و با ملاطفت به دکان من بیا تا شیرینی زندگی‌ام در کنار لب‌های شیرین تو، تلخی‌اش را از یاد برم و جانم از نوش لب‌های تو، عمر جاودانی به دست آورد.
حدیثی بکن تا شکر بر چنم
به من برگذر تا شوم عنبرین
هوش مصنوعی: صحبتی کن که باعث خرسندی من شود، تا که چون عنبر خوشبو شوم.
زن گفت: با چندین شکر که تو داری، لب من چه خواهی کرد؟ بقال گفت:
هوش مصنوعی: زن گفت: با آن همه شکر که تو داری، چه کاری می‌خواهی با لب‌های من انجام دهی؟ بقال جواب داد:
مرا لبان تو باید، شکر چه سود کند؟
مرا وصال تو باید، خبر چه سود کند؟
هوش مصنوعی: من به لب‌های تو نیاز دارم، شکر چه فایده‌ای دارد؟ من به وصال تو نیاز دارم، خبر چه ارزشی دارد؟
زن قدم در گزارد. بقال قدری شکر بدو داد. زن گرنج و شکر در گوشه چادر بست و با بقال به خلوت بنشست و راست گفته‌اند:
 کرنج‌: برنج ، اُرُز‌ (ناظم الاطبا)
مثل: الدر هم مزیل الهم والدینار مفتاح الاوطار
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید که علم و دانش می‌تواند نگرانی‌ها و اضطراب‌ها را از بین ببرد، همان‌طور که پول می‌تواند دروازه به زندگی‌های بهتر و موفقیت‌ها را باز کند.
بقال را شاگردی بود به‌غایت ناجوانمرد و بی‌باک‌. چون دید که بقال و زن هر دو به عشرت مشغول شدند و زن از چادر غافل ماند، گوشه چادر بگشاد و گرنج و شکر برگرفت و پاره‌ای خاک در چادر بست. چون کار به انجام رسید و شغل خلوت به اتمام انجامید، زن به تعجیل از دکان بیرون آمد و راه خانه برگرفت و چادر همچنان بربسته پیش دهقان نهاد. دهقان گوشهٔ چادر بگشاد و نگاه کرد، قدری خاک دید. گفت: ای زن، حال این خاک چیست؟ زن چون آن خاک بدید، بی‌تحیر و تفکر بر بدیهه در خانه رفت و غربال بیرون آورد و خاک‌ها را در وی نهاد و آغاز کرد خاک بیختن را. مرد گفت: این چه حال است؟ زن جواب داد: ای مرد صدقه‌ها بر من و تو واجب است که بلایی عظیم و نازله‌ای جسیم این ساعت به برکت تو از من مدفوع شده‌است. در اثنای آنکه به بازار می‌رفتم تا گرنج خرم، اشتری جسته و مهار گسسته بر من گذشت و لگدی محکم بر پشت من زد و من از پای در افتادم و آن قراضه از دست بیفکندم، در میان خاک افتاد. هر چند بجستم، باز نیافتم که مقر خلایق و ممر علایق بود. خاک آن موضع جمع کردم و با خود آوردم تا به غربال کنم باشد که زر باز یابم و از بهر تو گرنج خرم. مرد چون این کلمات بشنید، آب در دیده بگردانید و گفت: لعنت بر آن‌قدر زر باد. قراضه‌ای دیگر بستان و گرنج خر و خاک بیرون انداز.
هوش مصنوعی: بقالی یک شاگرد بی‌رحم و بی‌پروا داشت. وقتی دید که بقال و همسرش سرگرم خوش‌گذرانی شده‌اند و زن به چادرش بی‌توجه است، گوشه‌ای از چادر را باز کرد و مقداری شکر و کشمش برداشت و چند تکه خاک به چادر ریخت. وقتی کارش تمام شد و بقال به تنهایی در دکانش باقی ماند، زن سریعاً از دکان بیرون آمد و به سمت خانه‌اش رفت و چادرش را همان‌طور روی دوش خود انداخت. دهقان گوشه چادر را باز کرد و کمی خاک در آن دید. از زن پرسید: "این خاک چیست؟" زن، بدون شک و تردید، به خانه رفت و دانه‌ها را غربال کرد و شروع به ریختن خاک کرد. مرد از او سوال کرد که این وضعیت چیست. زن پاسخ داد: "ای شوهر، صدقه بر ما واجب است، چون یک اتفاق بدی به برکت تو برای من افتاده است. وقتی به بازار می‌رفتم تا خرما بخرم، یک الاغ به من برخورد کرد و لگدی محکم به من زد و من افتادم و آن خوراکی را که داشتم، از دستم افتاد و در میان خاک رفت. هرچند تلاش کردم آن را بیابم اما نشد. خاک آن مکان را جمع کردم تا شاید طلا پیدا کنم و برای تو خرما بخرم." مرد وقتی این را شنید، اشکش در آمد و گفت: "لعنت بر آن طلا. بگذار از نو طلا بگیرم و آن خاک را دور بریزم."
اذا صح منک الود فالمال هین
و کل الذی فوق التراب تراب
هوش مصنوعی: اگر عشق واقعی تو ثابت باشد، در آن صورت پول و ثروت اهمیتی ندارد و همه چیز دیگری که بر روی زمین است، در نهایت به گرد و غبار تبدیل می‌شود.
چو وصل و مهر نباشد چه قدر دارد عمر؟
چو دوستی تو آمد چه قدر دارد مال؟
هوش مصنوعی: اگر پیوند و محبت وجود نداشته باشد، عمر چه ارزشی دارد؟ و وقتی دوستی تو در زندگی‌ام حضور دارد، مال و ثروت چه اهمیتی پیدا می‌کند؟
این حکایت از بهر آن گفتم تا رای عالی شاه بر مکر و غدر زنان واقف شود و بر خاطر عاطر او که مرجع داد و دین است مقرر گردد که حیلت و مکر زنان را غایت و نهایت نیست. شاه چون این داستان بشنید، مثال داد تا شاهزاده را به حبس برند و سیاست را در تأخیر و توقف نهند.
هوش مصنوعی: این داستان را بیان کردم تا شاه از نقشه‌ها و فریب‌های زنان آگاه شود و توجهش به این نکته جلب شود که این حیله‌ها و فریب‌ها هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسند. وقتی شاه این ماجرا را شنید، دستور داد که شاهزاده را به زندان ببرند و در مورد سیاست تصمیم‌گیری و تعلل کنند.