گنجور

شمارهٔ ۲

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه‌دانه چون شمردم سبحه صد دانه را
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دوش یارم زد چو بر زلف پریشان شانه را
موبه‌مو بگذاشت زیر بار دل‌ها شانه را
هوش مصنوعی: دیروز محبوبم زمانی که بر موهای پریشانش شانه می‌زد، تمام احساسات و دل‌های عاشقان را زیر بار آن شانه گذاشت.
نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی
گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را
هوش مصنوعی: عاقل از وضعیت و حال دیوانگان بی‌خبر است و اگر دیوانه‌ای به خاطر نادانی‌اش مورد سرزنش قرار بگیرد، عاقل نمی‌تواند این موضوع را درک کند.
در عزای عاشق خود شمع سوزد تا به حشر
خوب معشوق وفاداری بود، پروانه را
هوش مصنوعی: در سوگ عاشق خودش، شمعی می‌سوزد تا روز قیامت وفاداری پروانه‌ی معشوق را نشان دهد.
جز دل سوراخ سوراخش نبود از دست شیخ
دانه‌دانه چون شمردم سبحه صد دانه را
هوش مصنوعی: فقط دل شکسته‌ام باقی مانده است و از شیخ فقط دانه‌های تسبیح را به یاد دارم؛ وقتی که آن تسبیح را شمارش کردم و به صد دانه رسیدم.
این بنای داد یارب چیست کز بیداد آن
دادها باشد به گردون محرم و بیگانه را
هوش مصنوعی: این ساختار عدل و انصاف که درست کرده‌ای، چه چیز شگفتی است که از ظلم و ستم آن، حقوق انسان‌ها در آسمان به تصویر کشیده می‌شود و به محرم و بیگانه شناخته می‌شود.
از در و دیوار این عدلیه بارد ظلم و جور
محو باید کرد یکسر این عدالتخانه را
هوش مصنوعی: از همه جا در این دادگاه ظلم و ستم می‌بارد و باید تمام این مکان عدالت را از بین ببریم.

خوانش ها

شمارهٔ ۲ به خوانش خوشدل سریزدی

حاشیه ها

1402/06/30 11:08
تورج مهدی زاده ملاباشی

نیست عاقل را خبر از عالم دیوانگی 

گر ز نادانی ملامت می‌کند، دیوانه را

این بیت زیبا و وزین و عمیق فرخی مرا به یاد بیتی از مولانا انداخت که می فرماید:

آنچنان دیوانگی بگسست بند

که همه دیوانگان پندم دهند