گنجور

شمارهٔ ۴۸

زاده آزاده هاشمی گوهر را، تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتائی پرستنده. این سال ها که اسمعیل در سمنان بود، من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است، و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش، ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته. در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم، و دیده دل نگرانی به ره، از هیچ در پیک و پیامی نیامد، و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید. همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست. با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند، و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته.

تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.

چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.

خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.

گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.

چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زاده آزاده هاشمی گوهر را، تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتائی پرستنده. این سال ها که اسمعیل در سمنان بود، من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است، و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش، ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته. در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم، و دیده دل نگرانی به ره، از هیچ در پیک و پیامی نیامد، و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید. همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست. با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند، و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته.
هوش مصنوعی: من از خانواده آزاده هاشمی هستم و خود را از کارهای بی‌ثمر و بی‌فایده دور نگه داشته‌ام. این سال‌ها که اسماعیل در سمنان بود، من به‌خاطر سادگی‌ام امیدوار بودم که او فرزندی دلسوز و پاک دارد. برای همکارانم ده پانزده نامه به او نوشتم و پاسخ‌ها را از او خواستم. اما در این دوران طولانی، دلم همیشه منتظر خبری بود، اما هیچ پیامی به دستم نرسید و از او هیچ نوید و خبری از سلامتی و آرامش نیامد. هر روز جای شگفتی‌های جدیدی اضافه می‌شد و افکارم بیشتر دچار تردید می‌شد. با وجود محبت آقا به نوشته‌هایم و وابستگی‌ام به خبرهای او، نمی‌دانم چرا آن قلم زیبا دیگر در دست من نیست و گویی راه‌ها بسته شده‌اند.
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.
هوش مصنوعی: در این روزها، از خاک سمنان تا تختگاه کی، مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی بنا کردم. به یاد فراموشی‌های صاحب‌منصبان، زبان را رها کردم و به بدعهدی‌های آن‌ها شکایت کردم. دست از سخن بی‌جا برداشتند و به بی‌پروایی زبانش ایراد گرفتند. با گوشه چشم به احوال آن فرد خام‌دست نگریستم تا ببینم چه می‌خواهد و از چه سخن بی‌اساسی می‌گوید. در پرده‌ای که بر او کشیده شده، گفت که مدت‌هاست روانش آسوده نیست و سخنانش هم درست نیست. بارها سعی کردم او را دور کنم، اما بی‌فایده بود و به دنبال راهی برای رهایی از او بودم. چند نامه به او نوشتم، اما او به بی‌اعتنایی پاسخ داد و من هم به فراموشی سپردم تا تو نیز دلتنگ و بدگمان شوی و با او در کینه و جستجوی مشکلات هم‌نوا گردی.
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.
هوش مصنوعی: امید او به شکست تبدیل شده و ناامیدی در زندگی‌اش ریشه دوانده است. او نسبت به تو نیز احساس کینه دارد و مانند دندان مار پر از زهر و خطر است. اگرچه در حرف خود را از بزرگانی چون احمد راست می‌داند و به لاف زدن عادت ندارد، اما من به او باور نکردم و قضاوتی درست نداشتم. روز دیگری با تمام ناراحتی‌ها و هیجاناتش، به بدگویی از محمد علی پرداخت و به شدت اعتراض کرد. من نوشته‌هایی که درباره بی‌گناهی و درستکاری او بود را دوباره بررسی کردم و حس کردم که حقیقت به شدت در حال فریاد زدن و خروشان شدن است. او همچنین به گفتارهای بی‌اساس و نادرست در مورد دیگران ادامه داد و هیچ گونه شرمی از بیان آنها نداشت.
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.
هوش مصنوعی: خواستم او را به دلیل کارهایش مجازات کنم و با چوب و تنبیه به او درسی بدهم. اما بعد از فکر کردن به این موضوع، به این نتیجه رسیدم که این کار می‌تواند به ما آسیب برساند و ما را به عنوان افرادی بد و ناپسند معرفی کند. با ملایمت به او نصیحت کردم و بر صبر و خودداری تأکید کردم. روزی گذشت و خبر خوبی از فرشتگان به من رسید؛ در پایان آن نامه، درباره رفتار و اعمال خطرناک هشدار داده شده بود و از هنر و خلاقیت بازماندگان تعریف کرده بودند و داستانی شیرین و دلنشین نوشته بودند.
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.
هوش مصنوعی: در این نوشته پرسیدم که نظر تو چیست و آیا هنوز به چه چیزی فکر می‌کنی یا بهانه‌ای برای گفتن داری؟ لحظه‌ای عمیق به تاریکی و روشنی نگاه کردم و دهانم را باز کردم. مانند جیوه، این سو و آن سو تکان می‌خوردم و چشمانم به شکل دیوانه‌وار دور می‌چرخید. آن خودساخته مدتی است که با چند نفر دیگر، من را هدف قرار داده‌اند و با من در کینه و دشمنی همکاری می‌کنند. آن‌ها به من می‌خواهند بقبولانند که ترسو و بی‌عرضه‌ام و خودشان سود می‌برند. اما من در فریب‌کاری بسیار ماهرتر از آن‌ها هستم و از آن شیطانی که آدم را از بهشت بیرون کرد، نیز باهوش‌ترم.
چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...
هوش مصنوعی: به قدری بدگویی و زشتی گفت که من تا به حال هیچ وقت از انسان‌های بزرگ و نجیب یا از کسانی که به من نان و نمک داده‌اند، چیزی به این شدت نشنیده بودم. تنها چیزی که از این حرف‌ها به دست آوردم، احساس زیان و نشان دیوانگی بود. برای همین، با گوش‌هایم دست به گوش گرفتم و از آن جمع فاصله گرفتم و به طور علنی و پنهانی از او دوری جستم. احمد، با همه صبوری‌اش، به سخن آمد و از او پرسید که چه می‌گوید و از چه چیزی می‌خواهد؟ او چه نسبتی با آقا یا دیگران دارد؟ زبانت را کنترل کن و دهانت را ببند. بعد شنیدم که آن شخص به سمت احمد حمله‌ور شد و قصد داشت با او برخورد کند. حاجی شاهمدد و اسد بیک نیز با تندی و تلخی در برابر او ایستادند. او آرام نگرفت و به دشنام‌گویی ادامه داد و آن‌ها هم به او توهین کردند. وقتی دید شرایط سخت است و آرامش در دسترس نیست، از میخانه بیرون رفت و به دیوانگی به سمت هامون حرکت کرد.