گنجور

شمارهٔ ۳۵ - از قول مادر جلال الدین میرزا به فخرالدوله نگاشته

گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی

این چه سفر بود و کدام گذر، که شهر سفینه بی نوح افتاد، و خلق غالب بی روح، ری آسمانی بی خورشید شد، و ارک ایوانی بی جمشید، خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین، دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است، و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران، قطعه:

می کشم عشق و می ندانستم چیست
می کشم بار و می ندانستم کیست
گر عشق آنست چون توان با او بود
ور یار این است کی توان بی او زیست

نه روز از شب دانم نه شفا از تب، شمار دیده و دل همه با اشک و آه است و گذار آه و اشکم همه بر ماهی و ماه. ولی از این چه سود و از آن چه خواهد گشود، فرد:

آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن در رهگذار صرصر است

عقل در شرف شیدائی است و نفس مهیای رسوائی، لب از خنده بسته ماند و رخسار به خون شسته، دیده از هر دیداری فراهم داشته ام، و روی به دیوار ماتم گذاشته، فرد:

چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منت ها که بر یعقوب دارد دیده تارش

خاک آن کوه ودشتم که به تقریب و تمکینت در آن جلوه و جولان است و خار آن وادی و صحرا که گلگون شیرین خرامت را در او و بر او عرصه و میدان،فرد:

تو بر سمندی وبیچارگان اسیر کمند
کنار خانه ای زین بهره مند و ما مهجور

سوار احوال پیاده چه داند و ستاده تمیز رنج فتاد کی تواند، خوشا روز همراهان که ملازم درنگ و شتابند و نصرت آسا مواظب عنان و رکاب ندانم عهد مباینت را حد بیابان چیست و روزگار مفارقت را پایه و پایان کدام، فرد:

ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد

در این کنج رنج و کلبه شکنج چیزیکه دل از تیمارهای نگفته باز جوید، و جان مهجور از اسرار نهفته بدو راز گوید، املای آن سیمین بنان است و انشای آن شیرین بیان تا دست از توسل آن پاکدامن جداست و ساعد از اعشاق آن لطیف گردن رها، آن نگارش های رنگین گزارش را که به تنگ ها شکر است و به سنگ ها گهر، از مهجور مستمند دریغ ندارند و ذمت ارادتمندان را نیز برجوع هر گونه فرمایش مملوک مهر و مرهون منت سازند، دیده جان را جواهر سرمه امید سواد آن خجسته مراد است و خاطر مسکین را از همه عالم تواصل تعلیقات علیه اجل هرگونه مرام و مراد دل مجاور را امید است و چشم بر در انتظار سفید، مصرع: بدست باش که لطفی به جای خویشتن است، و التفاتی بزرگ در حق من خواهد بود.

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گمان رفتن جان شد مرا یقین که تو رفتی
نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که گمان می‌کردم جانم دچار التهابی شده اما حالا مطمئنم که تو را از دست داده‌ام. خدا نکند که جانم آن‌چنان که تو رفتی، برود.
این چه سفر بود و کدام گذر، که شهر سفینه بی نوح افتاد، و خلق غالب بی روح، ری آسمانی بی خورشید شد، و ارک ایوانی بی جمشید، خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین، دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است، و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران، قطعه:
هوش مصنوعی: این چه سفری بود و چه گذری که شهر سفینه بدون نوح به زمین افتاد. مردم غالباً خالی از روح شده‌اند، و ری همچون آسمانی بی نور خورشید گشته است. ارک به شکلی شده است که دیگر جمشید را یادآوری نمی‌کند، و خانه مشکوی بدون شیرین بی‌معناست. کوی باغ نیز بدون لاله و نسرین خالی از زیبایی است. دیدگان دور از نور جمال تو، همچون ابرهای بارانی هستند و گونه‌ها به خاطر خراش‌های ناخن و خون، به حالتی رنجور در آمده‌اند.
می کشم عشق و می ندانستم چیست
می کشم بار و می ندانستم کیست
هوش مصنوعی: عشق را تجربه می‌کنم و نمی‌دانم چه تاثیری برایم دارد، بار سنگینی را به دوش می‌کشم و نمی‌دانم این بار از آن کیست.
گر عشق آنست چون توان با او بود
ور یار این است کی توان بی او زیست
هوش مصنوعی: اگر عشق چنین است، پس می‌توان با او زندگی کرد و اگر یار به این شکل است، چگونه می‌توان بدون او زندگی کرد؟
نه روز از شب دانم نه شفا از تب، شمار دیده و دل همه با اشک و آه است و گذار آه و اشکم همه بر ماهی و ماه. ولی از این چه سود و از آن چه خواهد گشود، فرد:
هوش مصنوعی: نه می‌دانم شب کی به پایان می‌رسد و نه می‌توانم از بیماری درمانی بیابم. تمام وجودم پر از اشک و ناله است و هر روز از نهفتگی و غم معشوق می‌گذرد. اما با این حال، این همه درد و رنج چه فایده‌ای دارد و چه چیزی را می‌تواند بگشاید؟
آه آتش زای من با باد استغنای او
چون چراغ بیوه زن در رهگذار صرصر است
هوش مصنوعی: آه، آتش من تحت تأثیر نسیم بی‌اعتنایی او قرار دارد، مانند شعله چراغ زنی بیوه که در مسیر باد سرد و تند در حرکت است.
عقل در شرف شیدائی است و نفس مهیای رسوائی، لب از خنده بسته ماند و رخسار به خون شسته، دیده از هر دیداری فراهم داشته ام، و روی به دیوار ماتم گذاشته، فرد:
هوش مصنوعی: عقل در آستانه دیوانگی است و نفس آماده رسوایی. لب‌هایم از خنده بسته شده و صورتم از شرم و خجالت رنگین شده است. چشمانم را از هر تماشاگری گرفته‌ام و روی به دیوار غم گذاشته‌ام.
چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند
چه منت ها که بر یعقوب دارد دیده تارش
هوش مصنوعی: وقتی یعقوب تنها یوسف را می‌بیند، طبیعی است که اظهاری برای دیدن دیگران نداشته باشد. چرا باید به غیر از یوسف توجه کند؟ چقدر درد و رنج است برای یعقوب که چشمش فقط به یوسف دوخته شده است.
خاک آن کوه ودشتم که به تقریب و تمکینت در آن جلوه و جولان است و خار آن وادی و صحرا که گلگون شیرین خرامت را در او و بر او عرصه و میدان،فرد:
هوش مصنوعی: خاک آن کوه و دشت که در آن با اراده و قدرت تو درخششی وجود دارد و خار و خاشاک آن دره و بیابان که در آن گل‌های شیرین و زیبا می‌روید، همه به تو تعلق دارند.
تو بر سمندی وبیچارگان اسیر کمند
کنار خانه ای زین بهره مند و ما مهجور
هوش مصنوعی: تو بر اسبی سوار هستی و بیچارگان را در دام خود می‌گیری، در حالی که در کنار خانه‌ای از این نعمت‌ها بهره‌مند هستی و ما در تنهایی و دوری به سر می‌بریم.
سوار احوال پیاده چه داند و ستاده تمیز رنج فتاد کی تواند، خوشا روز همراهان که ملازم درنگ و شتابند و نصرت آسا مواظب عنان و رکاب ندانم عهد مباینت را حد بیابان چیست و روزگار مفارقت را پایه و پایان کدام، فرد:
هوش مصنوعی: کسی که بر اسب سوار است، چگونه می‌تواند حال کسی که پیاده است را بفهمد؟ و کسی که در آرامش نشسته، چگونه می‌تواند درد و رنج کسی را که در حال تلاش است درک کند؟ خوشا به حال همراهانی که در شرایط مختلف، همواره در کنار یکدیگر هستند و در آرامش و شتاب حرکت می‌کنند. آن‌ها با دقت و توجه به مسیر و هدف خود آگاهند و نمی‌دانند که مرز جدایی و دوری از یکدیگر چیست و در واقع پایان و آغاز روزهایی که از هم دور می‌شوند کجاست.
ترسم این شام جدائی که سیه بادش روز
برسد عمر به پایان و به پایان نرسد
هوش مصنوعی: می‌ترسم این شب جدایی آنقدر طولانی شود که عمرم به پایان برسد، ولی جدایی به پایان نرسد.
در این کنج رنج و کلبه شکنج چیزیکه دل از تیمارهای نگفته باز جوید، و جان مهجور از اسرار نهفته بدو راز گوید، املای آن سیمین بنان است و انشای آن شیرین بیان تا دست از توسل آن پاکدامن جداست و ساعد از اعشاق آن لطیف گردن رها، آن نگارش های رنگین گزارش را که به تنگ ها شکر است و به سنگ ها گهر، از مهجور مستمند دریغ ندارند و ذمت ارادتمندان را نیز برجوع هر گونه فرمایش مملوک مهر و مرهون منت سازند، دیده جان را جواهر سرمه امید سواد آن خجسته مراد است و خاطر مسکین را از همه عالم تواصل تعلیقات علیه اجل هرگونه مرام و مراد دل مجاور را امید است و چشم بر در انتظار سفید، مصرع: بدست باش که لطفی به جای خویشتن است، و التفاتی بزرگ در حق من خواهد بود.
هوش مصنوعی: در این گوشه پر از درد و رنج، انسان به دنبال آرامشی است که در دلش ناشناخته مانده و جانش از رازهای پنهان سخن می‌گوید. اینجا محلی است برای بیان احساسات عمیق و پر احساس، جایی که عشق و زیبایی هر دو حاضرند. نوشته‌های رنگارنگ و جذاب به مانند شکر و جواهر، دل را شاداب می‌کند و ارادت‌مندان نیز به عشق و خدمت ادامه می‌دهند. امیدی در دل جان نهفته است که به آینده‌ای خوش بین‌اند، در حالی که انتظار می‌رود که به محبت و لطفی دست یابند و توجه دیگران را جلب کنند.