گنجور

شمارهٔ ۱۰ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد؟ هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته. خاکش کیمیاست و سنگش توتیا. اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار، زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن. از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست، از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور، تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان، رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند. چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد. کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند، از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد. گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت. به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود، پاها سوده شد و دست ها فرسوده. پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها، گنج روان رنج روان رست، و کندن کان کندن جان زاد. دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدم.پس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود. چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت. بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد. من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم، نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار، که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید. تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن، آسوده زیست و بیهوده نگفت. لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد.

سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد، و تلواس گزاف درائی و شکم چرانی، پرده چشم و پنبه گوش افتاد. پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود. کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند. چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت. گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشت،همی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته. سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد. توخته نیا و پدر، اندوخته زن و مادر، سرمایه برادر و اخت، پیرایه خواهر و دخت، کمربند پسر و بنده، پس افکند مرده و زنده، دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت، بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت. دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پائی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد. همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ. پای از پویه افتاد و نای از مویه، پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار، آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه.

سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد، پای یوز و پوی آهو گرفت. گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته، چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن، ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد، و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ، روی بیچارگی سست سست بر خاک سود، و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت، فرد:

ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم

سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی تاب و توش و بی خواب وهوش، پشیمان روان، پریشان نهاد، راه از دست داده، پای از پو فتاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، رنج کشیده گنج ندیده، روز انباز شب، جان دمساز لب، ریگ هامون به پی سوده، روی خانه نداشت، راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند. از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت. پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست. از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم. چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر، خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی، بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم. گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت، نوید آبادی دادم و امید آزادی، دلش جستم و لبش بستم. چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده. به رسید نامه و دریافت آگاهی، فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت، و از چشم و چهرش سیم و زر، دریابد، و باتو باز سپارد، تو نیز نیازی بدان برفزای، و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان، و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد. آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر، و همواره بر در دربان. زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده، کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند.

اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران، سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید، و آنچه دیده و دانسته باز راند. در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید. و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید، پخته امیدش خام است، و دانه نویدش دام. نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز، بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر...

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از جان ما چه می خواهد و از آب خویش ونان مردم چه می کاهد؟ هر دم به راهی پوید و بی گناهی جوید که در کوه زرین کانی زر جسته ام و بر کند و کوبش کوهکن آسان کمر بسته. خاکش کیمیاست و سنگش توتیا. اگرم دوستی چون تو دستیار آید و پنج تومان مایه گذار، زر سارا به ترازو و دامن روبیم وسیم سره به خروار و خرمن. از باده پندارش مست سازد و با خود در این کار بی پا همدست، از نزدیکانش دور خواهد و برهنه پای سرگشته پشته و ماهور، تا گرده ای نانش در انبان است و درستی زر در نیفه پاره تنبان، رنگ به رنگش گرداند و سنگ به سنگ دواند. چون کامش سود و نانش کاست ساز بهانه سازد و خشم آلود بر کرانه رود و از اسب و تازیانه سگالد و بیچاره مستمند را سرگشته و شب مانده راه خانه سپارد. کار فرمای یزدش بهمین بویه از جندق خواست راه سازش ها گشود و راز نوازش ها راند، از درشتی نرمش کرد و به آتش دستی های تر فروشی گرم ستایش راند و سوگند خورد و پیمان داد که اگر ده روزه کان نسپارد جان سپارد و اگر زر نیارد سر گذارد. گروهی گدازنده و زرگر برداشته و سر در کوه و کمر گذاشت. به نوید این پشته و امید آن ماهور دستان و دغل بافت و چار اسبه کوه و کتل پیمود، پاها سوده شد و دست ها فرسوده. پس از ماهی خون خوردن ها و پیاده پای فشردن ها، گنج روان رنج روان رست، و کندن کان کندن جان زاد. دست از پا درازتر و چشم و مبال از دهان شره بازتر باز آمدند و فراز آمد که جستم و نجستم دویدم و ندیدم.پس از چوب کاری های دردانگیز و شکنجه های مرگ آویز فرمان زندان و زنجیر رفت و دیری دور انجام دود و دادش از داغ و گاز آتش خرمن کیوان وتیرافتاد و سودای مرگ به بهای هستی همی پخت و نبود. چاره رنج را گنج همی ریخت و نداشت. بارها از این مایه گزاف به بار خدای بازگشت آورد. من نیز از سرکار خان در خواه گذشت کردم، نیم جان رستگار آمد و به سوگندهای بزرگ پیمان گزار، که دیگر از کان و زر نگوید و فریب مردم را کوه و کمر نپوید. تا من بودم پای به دامن داشت و پاس زبان و دهن، آسوده زیست و بیهوده نگفت. لب به گزاف آلوده نساخت و دیگران را نیز به کاوش بی جا و خواهش بی سود فرسوده نکرد.
هوش مصنوعی: اسمعیل ندانم جعفر مهرجانی از ما چه می‌خواهد و چه چیزی از زندگی مردم می‌کاهد؟ او هر روز به دنبال چیزی است و گناهان را می‌جوید. در حالی که من در تلاش هستم تا از کوه زرین طلا بکاوم و کار معدن‌کاری را با دشواری انجام دهم. زمینش ارزشمند است و سنگش خاصیت درمانی دارد. اگر دوستی چون تو به کمک من بیاید و پنج تومان سرمایه‌گذاری کند، می‌توانم طلا را وزن کنم و جمع‌آوری نمایم. از شراب خوش‌گوار مست می‌شود و به سخن در می‌آید، و ما را در این کار یاری می‌کند. او به دور از نزدیکانش خواهد بود و براحتی زندگی خواهد کرد، تا نه‌تنها نان بخورد، بلکه به سوی آرزوهایش برود. زمانی که به هدفش برسد و زندگی‌اش دچار مشکل شود، سعی می‌کند بهانه‌ای بیاورد و با خشم کنار رود بایستد. او به یاری نیازمندان توجهی نخواهد داشت و فقط به فکر منافع خود است. کارفرمای یزد به همین دلایل از دوردست‌ها برایش راهی ساخت و راز و رمزگار را در آغوش کرد. او با رفتاری نرم و ملایم، به ستایش پرداخت و سوگند خورد که اگر در ده روز طلایی به دست نیاورد، جانش را فدای آن خواهد کرد. گروهی از زرگران و گدازنده‌ها را به کار گرفت و کوه و دره را درنوردید. پس از تلاش‌های بسیار و زحمت‌های طاقت‌فرسا، از آن پدیده‌ی نایاب، که گویی زحمت زندگی است، بازگشتند و با دستان خالی و چشم‌های گشاده برگشتند. پس از تحمل دردها و رنج‌های بی‌پایان، سرانجام محکوم به زندان شدند و به خانه‌هایشان بازنگشتند. اندوه و بی‌پولی او را به فکر مرگ انداخت و چیزی از او باقی نماند. او بارها از این وضعیت ناگوار به خدا پناه برد. من نیز از ریاست خود کمی به عقب برگشتم و به خوبی زندگی کردم و با سوگندهای بزرگ به خود قول دادم که دیگر به دنبال طلا و معدن نخواهم رفت و مردم را با آرزوهای بیهوده خسته نخواهم کرد. تا زمانی که من حضور داشتم، به زندگی‌ام ادامه دادم و نیازی به گفتمان بی‌مورد نداشتم.
سال گذشته بازش بنگ بی باکی تاراج دانش و هوش آورد، و تلواس گزاف درائی و شکم چرانی، پرده چشم و پنبه گوش افتاد. پیمان پاک یزدان در پای برد و رنج زنجیر و شکنج زندان فراموش فرمود. کیش کهن تازه ساخت و ریو روباهی و آز موشی دگر بارش در اندیشه کان افکند. چارگامه به کامی که داشت لگام انداز اردکان گشت. گرامی دوست خوش باور ملا محمد علی را بی ساخته و ساده دید و بر این مایه نوید و امید آماده ندانم چه فسونش در گوش راند و کدام افیون بر هوش گماشت،همی دانم سخت و سنگین شیفته شد و نغز و رنگین فریفته. سودای کان جستن پخت و در غوغای جان خستن افتاد. توخته نیا و پدر، اندوخته زن و مادر، سرمایه برادر و اخت، پیرایه خواهر و دخت، کمربند پسر و بنده، پس افکند مرده و زنده، دسترنج دیرینه خویش کما بیش آنچه داشت و یافت، بر سر یکدیگر ریخت و نیاز راه جعفر ساخت. دو ماه یا افزون بیچاره را رخت از خانه به کوه و دشت کشید و با پائی گسسته پی و پیکری سایه پرور در تموزی آذرجوش و خورشیدی دریا خوش بر صد هزار دره و تل و گریوه و کتل تماشا و گشت داد. همه بر جای گوهر سنگ دید و در راه زرگونه ای زرگون و گریه ای سیم رنگ. پای از پویه افتاد و نای از مویه، پای کوه گذار از کار افتاد و ناخن خارشکن از شیار، آب در کوزه نماند و در انبان نان یک روزه.
هوش مصنوعی: سال گذشته بی‌تابی و شجاعت بر دانش و خرد چیره شد، و شیوه‌ای بی‌مبنا و ولنگاری به چشمان مردم و گوش‌هایشان حمله کرد. پیمان مقدس حق را شکست و رنج زنجیر و درد زندان را فراموش کرد. دین کهن دوباره جوانه زد و فریب‌کاری و ترفندها دوباره در فکر او جوانه زد. با توجه به کامی که داشت، به سمت اردکان شتافت. دوست گرامیش، ملا محمد علی، را ساده و بی‌دغدغه یافت و به او نوید امید و خوش‌باشی داد، ولی نمی‌داند چه فریبی در گوشش خواند و کدام خواب‌آور بر عقلش حاکم کرد، تنها می‌داند که به شدت و سنگینی شیفته شد و زیبایی‌های رنگین او را فریفته کرد. آرزوی یافتن گنجی به دلش افتاد و در آشفتگی جان خسته شد. پدر و مادر، و زن و فرزندانش، تمام سرمایه‌ها و دارایی‌هایشان را از برادر و خواهر گرفته تا پسر و کنیز، همه را به زیر پا انداخت و حاصل عمرشان را برای دستیابی به گنج مورد نظر خرج کرد. دو ماه یا بیشتر، این بیچاره را از خانه به کوه و دشت کشاند و با پای خسته و بدنی در سایه، در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و درخشش آفتاب، در میان صدها دره، تپه و تماشای زوایای مختلف گشت. همه جا، به دنبال جواهرات، سنگ و در مسیر، در تلاش برای یافتن طلا و نقره بود. اما آرامش و توان او به پایان رسید و در نهایت، نه آب در کوزه ماند و نه نانی برای یک روز در انبان.
سگ جان مهر جانی آخوند بر گشته زندگانی را به شغال مرگی و روباه بازی خواب خرگوشی داد و شب هنگام از آن پیش که پلنگ پوش گردون دم گرگ افرازد، پای یوز و پوی آهو گرفت. گنج باره کان پرست و رنج خواره باد دست آنگاه آگاهی یافت که دیو سنگلاخی ریگ ها سفته بود و فرسنگ ها رفته، چپ و راست دویدن گرفت و شیب و بالا پریدن، ریگ هامون از رنگ خون گوهر رخشان کرد، و سنگ دره و دامن شرم کوه بدخشان از همه راهش سر به سنگ آمد و باد به چنگ، روی بیچارگی سست سست بر خاک سود، و از در آوارگی سخت سخت ناله به گردون تاخت، فرد:
هوش مصنوعی: سگ وفادار جان مهر، زندگی آخوندی را به مرگ شغالی و بازی روباهی تبدیل کرد و در شب پیش از آنکه پلنگی لباس خود را پوشیده و دم گرگ را افرازد، پای یوز و حرکت آهوان را گرفت. گنج باره‌ی بی‌خبر از درد و رنج، ناگهان متوجه شد که دیو سنگلاخی در بیابان‌ها حرکت کرده و فرسنگ‌ها را طی کرده است. او شروع به دویدن در جهات مختلف کرد و به بالا و پایین پرید. خاک بستر از رنگ خون زیبا شد و سنگ‌های دره و دامن شرم کوه بدخشان از هر طرف به سنگ خوردند. باد در دستش بود و با آوارگی سخت ناله‌ای به گردون زد.
ز روزگار بنالیدمی به مردم ازین پس
بر آن سرم که ز مردم به روزگار بنالم
هوش مصنوعی: از روزگار گلایه می‌کردم و به مردم شکایت می‌کردم، اما حالا برعکس شده است و اینک باید از مردم به روزگار شکایت کنم.
سرانجام مایه در باخته و کیسه پرداخته، دل درد آلود، دیده خون پالود، هوش پریده گوش بریده، آلفته دیدار، آشفته دستار، بی تاب و توش و بی خواب وهوش، پشیمان روان، پریشان نهاد، راه از دست داده، پای از پو فتاده، خانه بر پشت، خایه در مشت، رنج کشیده گنج ندیده، روز انباز شب، جان دمساز لب، ریگ هامون به پی سوده، روی خانه نداشت، راه ری کرد و داوری به تختگاه کی افکند. از گرد راه به دیوان داد آمد و از بیداد دزد جندق و زن بمزد بیابانک فریاد برداشت. پیش از انداز دادخواهی مرا آگاهی خاست. از گرفت شاهی خانه و خون وی را سر در تباهی دیدم. چه جای اینکه از شوربختی آن خون گرفته خاک بر سر، خاک جندق و خون بیابانک به ماه و ماهی، بی کوتاهی فرا رفتم و پرسش گرا گشتم. گزارش باز راند و از پریشانی خویشم به پراکندگی های دور و دراز انداخت، نوید آبادی دادم و امید آزادی، دلش جستم و لبش بستم. چهل تومان از وی خورده اند و صد کرورش آبرو برده. به رسید نامه و دریافت آگاهی، فرزندی خان نایب را بر آن دار که پس از گرفتی دیر گذشت و مالشی کم گذاشت تنخواه آخوند را اگر همه از چرمش پول باید ساخت، و از چشم و چهرش سیم و زر، دریابد، و باتو باز سپارد، تو نیز نیازی بدان برفزای، و با نامه پوزش خیز مهرانگیز روانه اردکان ساز و نوشته رسید بستان، و بی آنکه چشمداشت دراز افتد با من فرست تا هم او را چاره فرسودگی و مرا مایه آسودگی گردد. آن خود کامه سیاه نامه همچنان با کند در بند فرزندی خان خوشتر، و همواره بر در دربان. زیرا که شیر آهو خورده و درجستن از یوز و باز پر و پو برده، کان و گنج را شهریاران خداوندند و کلاه داران کاربند.
هوش مصنوعی: در نهایت، فردی با دل پر از درد و چشمانی اشک‌آلود و ذهنی آشفته، در حالی که نگران و خوابش به هم ریخته بود، به عنوان شخصی بی‌قرار و ناامید به نظر می‌رسید. او از زندگی‌اش ناراضی و در جستجوی حقیقتی بود که فراموش کرده بود. او نمی‌دانست کجا برود و با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم می‌کرد. احساس می‌کرد که زندگی‌اش را به دوش می‌کشد و درگیر رنج‌هایی است که به دست نیاورده، در حالی که روزها و شب‌ها به یکدیگر می‌گذشتند و او همچنان در جستجوی پاسخ‌ها بود. از طریق درد و مصیبت‌هایش، به یک نوع آگاهی رسیده بود و به فکر چاره‌جویی و درخواست کمک از دیگران افتاده بود. تمام این‌ها در حالی بود که او از اوضاع ناگوار و بی‌عدالتی‌های اطرافش آگاه بود و نمی‌خواست که به سادگی از کنار آن‌ها بگذرد. به دنبال امیدی برای رهایی و آسایش، تلاش می‌کرد تا با نوشتن نامه‌ها و درخواست کمک، اوضاع را بهبود بخشد. این پیچیدگی‌های زندگی او را به چالش کشیده بود و او در تلاش برای یافتن راهی به سوی آرامش و آزادی بود، در حالی که هرگز فراموش نمی‌کرد که دنیای اطرافش پر از مشکلات و نابه‌سامانی‌هاست.
اگر راستی کانی جسته و در پاسبانی جانی خسته با نایب و خود نامه و نیازی شایان بر درگاه آسمان فرگاه خورشید شهریاران جمشید کامکاران، سرکار ایران خدای چهر نیاز ساید، و آنچه دیده و دانسته باز راند. در خورد پایه و مایه خویش نوازش های شاهانه بیند و با فر فزایش و سامان آسایش باز پوید و آسوده روان پاک یزدان و سایه خدا را سپاس و ستایش گوید. و چنانچه لافی همی بافد و گزافی همی لاید، پخته امیدش خام است، و دانه نویدش دام. نیرنگ ساخت و ساز است و آهنگ تاخت و تاز، بازخواست دشوار بخش و گرفت زنهار سوز خدیو دادگستر...
هوش مصنوعی: اگر حقیقتاً جویای حقیقت هستیم و در این راه به دنبال کمک و راهنمایی هستیم، باید به درگاه آسمان و خورشید نیکان رو کنیم و از خداوند و ریشه‌های معنوی خود یاری طلبیم. باید با قدرشناسی نسبت به نعمت‌ها و آرامش‌های زندگی، تلاش کنیم تا روح پاک و سرشار از محبت یزدان را تهنیت بگوییم. اما اگر تنها در خیالات و دروغ‌ها زندگی کنیم، امیدهایمان بی‌اساس و آرزوهایمان دام خواهد بود. باید از فریبکاری و نیرنگ فاصله بگیریم و به عواقب کارهایمان توجه کنیم، زیرا پاسخگویی به عمل‌های نادرست دشوار است و پیامدهای آن می‌تواند سخت باشد.