گنجور

شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته

پارسی گو گرچه تازی خوش‌تر است، در نامه سرکار سید از این بی‌نشان نامی برده‌اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده‌ایم، و بنده وارث به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست‌آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید‌! نگارش مهر و بندگی افسانه‌ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرایی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.

کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب‌خیز ِ خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه‌کونی رسته‌رسته بر سر گردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن‌زدن بر کوچه دیگر دوانند. همه شب زخم‌کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه‌وش آماده کشتن.

با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی. جوانی پارسا گوهر، ساده‌دل و خوش‌باور‌، پاک‌دامان و آسوده‌، خام هنجار و نیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی، و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی، در آن هنگام که کار شب‌سپران از فراخ‌پویی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ. بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد. پاسی از شب نرفته با هم‌خوابه خویش جفت آمد، آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست. تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند. پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست. به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند. خروس همسایه خروشی بی‌هنگام برداشت، پنداشت نوبت بام است. آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد. پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام . دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم، بیت:

لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
بر داشتن به گفته بیهوده خروس

بالش هم خوابه جوی، مالش گرمابه چیست؟ اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد. دامن از چنگ لابه‌گر‌ان در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست. چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد، داروغه شهر با گروهی تیره‌هُش و انبوهی خیره‌کُش فرا رسید، گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد. چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت. چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد، که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت. گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه؟ گفت کسی را که بانگ بی‌هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است.

داستان سرکار میرزا افسانه یار سمنانی است، چون وی خردمندی پخته‌کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد، شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز. گرگان‌ِ میش‌جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف‌سارش برادرانه به چاه انداختند، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.

شمارهٔ ۸۰ - از قول میرزا حسن مطرب به میرزا محمدحسن مولانای اصفهانی نگاشته: خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند، دیدار کردم، و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست، و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی. در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز. چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانائی فروغ دیده بینائی، کلید درهای بسته، امید دل های شکسته، دانای رازهای نگفته، بینای خرده های نهفته، گوهر شناس موم و خارا، آئینه دار زشت و زیبا، سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد. کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته، پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست، از تو خواهم دید و دانست، راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی.شمارهٔ ۸۲ - به میرزا احمد صفائی نگاشته: نزدیک سفارش ها کردم و از دور نگارش ها که سالی دو ابره خوش تار و پود «خوری» باف به سرکار میر ابوجعفر فرست، و نیز همواره پاس اندیش پیک و پیام باش. دو سال یکبار جفتی گرگابی که سختی چرم و نرمی تیماجش پا در کفش دو بندی میر مدینه و چکمه میر حاج یارد کرد، نیز انباز نیاز سازی خوشتر.چنان می دانستم همه ساله نیاز گزاری و همه روزه نامه نگار. این روزها در ری نوشته ای از وی رسید که بارها پاس سفارش های ترا به صفائی نگارش ها کرده ام و پوشیده های راز و نیاز دل را که خامه روشنگر و ترجمان است گزارش ها. باری پیامی نداد و اگر همه دشنامی باشد پاسخی نفرستاد. اگر از این پس گرمی ها را سردی زاید و یگانگی را بیگانگی فزاید، گناه از من مدان و آستین بیزاری میفشان. چرا چون تو جوانی تازه بازار که در رسته کیهانت هزار کار است و هنوزت خریداری نیست، و کالای پذیرش را روز بازاری، نبایستی چنین سست شناخت و کم نواخت باشد. ابره و خرمای این دوست نه آنست که دل بهانه سگالد و لب فسانه سراید. هر کس را پایگاهی دگرگون است و شمار یاران یکدل از هنجار بیگانه ساران صد دله بیرون. یکی گویان از دو پرستان جدا کن و سایه از آفتاب بازشناس. اگر تا اکنون نیاز را ساز داده ای و به سر کارش نفرستاده ای نامه پوزش نگار انباز نوا داشته، اگر همه بر دست ابر و باد است فرستادن خواه، و آینده پشت بر هنجار گذشته به یک پای پاداش ایستادن، چرخ های رنگین و کوزه های سنگین که در چنگ آقا رضا و از سنگ آقا رجب سوده ماند از وی بخواه.

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پارسی گو گرچه تازی خوش‌تر است، در نامه سرکار سید از این بی‌نشان نامی برده‌اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده‌ایم، و بنده وارث به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست‌آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید‌! نگارش مهر و بندگی افسانه‌ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرایی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.
هوش مصنوعی: اگرچه زبان عربی زیباتر است، در نامه‌ای از جناب سید به نامی اشاره شده و در این نامه، در حال گسترش دام خود برای به بند کشیدن کهن‌گراها هستند. آنها دیگران را به کندی می‌کشانند، به این دلیل که ما خود بنده‌ایم و به همان صورت، بنده‌ای که وارثی برای پرستش خداوند است. درباره بازگشت میرزا، این نامه را به عنوان نشانه‌ای از روزگار خود دیدم، اما نمی‌دانم چه بنویسم که آیا رنجی کاهش می‌یابد یا شادی‌ای افزایش می‌یابد! نگارش در مورد محبت و بندگی، داستانی افسانه‌ای است و شامل آرزوها و پرستش‌هایی از دوران باستان است، که پیداست و به راحتی فهمیده می‌شود. بهتر است که من به اندیشه‌ای نو برسم و نامه‌ام را با ابریشم دیگری تزیین کنم، تا هم یارم از سردرگمی آرامش یابد و هم راز دل و نیازم در گفتگوهایی با دیگران به درستی بیان شود.
کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب‌خیز ِ خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه‌کونی رسته‌رسته بر سر گردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن‌زدن بر کوچه دیگر دوانند. همه شب زخم‌کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه‌وش آماده کشتن.
هوش مصنوعی: در کشور سمنان، حکمران تصمیم گرفت که در طول شب، هر کس که بی‌اجازه از خانه خارج شود، حتی اگر پرهیزگار باشد، باید با سختی و زجر مورد آزار قرار گیرد. این افراد را به طور دسته‌جمعی و به شکل خشونت‌آمیز در کوچه‌ها می‌چرخانند و تا سپیده دم نیز به اذیت و آزار آن‌ها ادامه می‌دهند. در طول شب، اوضاع به‌گونه‌ای است که همواره آماده کشتن و زخم‌زنی هستند.
با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی. جوانی پارسا گوهر، ساده‌دل و خوش‌باور‌، پاک‌دامان و آسوده‌، خام هنجار و نیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی، و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی، در آن هنگام که کار شب‌سپران از فراخ‌پویی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ. بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد. پاسی از شب نرفته با هم‌خوابه خویش جفت آمد، آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست. تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند. پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست. به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند. خروس همسایه خروشی بی‌هنگام برداشت، پنداشت نوبت بام است. آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد. پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام . دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم، بیت:
هوش مصنوعی: در این متن به زندگی فردی جوان و پارسا اشاره شده است، که ساده‌دل و خوش‌باور است و از هر گونه آلودگی و فساد دوری می‌کند. او به سختی‌های روزگار و فشارهایی که بر اوست، پرداخته شده است. شب‌ها، او تلاش می‌کند که از آسایش و آرامش بگذرد و در عوض به تقرب به خداوند و عبادت بپردازد. اما در آن شب مشخص، به دلیل وسوسه‌ها و تمایلات بشری، از مسیر خود منحرف می‌شود. او در میانه شب به زنی که در کنارش است، نزدیک می‌شود و این کار او را از حالت عبادت و خلوص خارج می‌کند. در حین بیداری و خواب آلودگی، صدای خروس همسایه او را از خواب بیدار می‌کند و در نهایت، او از دلایل متفاوت، همچنان در تلاش است تا با دقت و تمرکز بیشتری به زندگی و عبادت خود ادامه دهد. این متن نمایانگر کشمکش‌های درونی انسان در مواجهه با خواسته‌های نفسانی و تمایلات روحانی است.
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
بر داشتن به گفته بیهوده خروس
هوش مصنوعی: اگر لب مانند چشم خروس احمق باشد، پس برآوردن آن فقط به خاطر گفتار بیهوده خروس است.
بالش هم خوابه جوی، مالش گرمابه چیست؟ اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد. دامن از چنگ لابه‌گر‌ان در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست. چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد، داروغه شهر با گروهی تیره‌هُش و انبوهی خیره‌کُش فرا رسید، گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد. چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت. چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد، که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت. گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه؟ گفت کسی را که بانگ بی‌هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است.
هوش مصنوعی: بالش هم‌خواب جوی، مالش گرمابه چیست؟ نصیحت دوستان سودی ندارد و پند حامیان هم کمک نمی‌کند. او دامنش را از چنگ کسانی که ناله می‌کنند رها کرده و با سرعتی مانند یوز و شاهین به جلو می‌تازد. همین‌طور که از خانه‌اش دو قدم دور شده و از تخت جشن به تخته گور می‌آید، فرمانده شهر همراه گروهی از افراد خشمگین و تعدادی افراد تندخو می‌رسد و همه را در میان سنگ و آجر و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد محاصره می‌کنند. او به حدی اشک و ناله می‌کند که کسی او را فراموش کرده و در پناه نمی‌گیرد. وقتی بر روی بخشش و آسایش را نمی‌بیند، به سنگ و چوب تن می‌دهد و تحمل ضربات را می‌پذیرد و فریاد می‌زند که مرا بکشید زیرا که زخم‌ها و قتل من نه به خاطر سنگ و مشت است. به او می‌گویند، چرا زدن و آزار دادن را تحمل می‌کنی؟ او جواب می‌دهد که کسی که بی‌موقع فریاد خروس را به صدا درمی‌آورد و در روز روشن به خود می‌تازد، نه به فکر بستن و جدا کردن است، بلکه در پی آزار و کشتن است.
داستان سرکار میرزا افسانه یار سمنانی است، چون وی خردمندی پخته‌کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد، شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز. گرگان‌ِ میش‌جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف‌سارش برادرانه به چاه انداختند، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.
هوش مصنوعی: داستان سرکار میرزا به افسانه یار سمنانی تعلق دارد، زیرا او فردی با تجربه و دانا است که به سادگی فریب بدگمانان را می‌خورد. او به سبب ویژگی‌هایش که شایسته‌ی بند و زنجیر و خطر و خونریزی است، قابل توجه است. گرگ‌هایی که در لباس میش ظاهر شدند، به سادگی او را فریب دادند و برادرش، یوسف، او را به چاه انداخت. سرانجام، امیدوارم شما با لطف خود گامی در این راستا بردارید.