گنجور

شمارهٔ ۸۰ - از قول میرزا حسن مطرب به میرزا محمدحسن مولانای اصفهانی نگاشته

خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند، دیدار کردم، و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست، و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی. در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز. چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانائی فروغ دیده بینائی، کلید درهای بسته، امید دل های شکسته، دانای رازهای نگفته، بینای خرده های نهفته، گوهر شناس موم و خارا، آئینه دار زشت و زیبا، سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد. کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته، پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست، از تو خواهم دید و دانست، راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی.

سرکار ابراهیم خان نیز هر هنگام از اندیشه خویش باز آید و خامه زیبا نگارش رابویه چهره پردازی فراز، اینک روی گشاده ایستاده ام و چشم پالائی و چهره آرائی را آماده. شنیدم در پایان پیری استاد سخن آذر بیگدلی را فرمان آبشخورد رخت به شیراز افکند. جوانان سخن سنجش از در پرده دری بزمی از باده مست و بردگان سایه پرست برآراستند و بی آنکه از هنجار انجمن و اندیشه رسوائی آگاه باشد به مهمان خواستند. یکی از زنان رامشگر به دستوری و انگیز میزبان پیر پارسا را سرودگویان همی پیرامن گشت و به اندازی خواست که خواسته آنان است. گریبان گشاده بر دامن نشست و پیله گرا دست در گردن انداخت و آنچه نشاید گفت کردن گرفت. سرکار آذرش گرم خیز و نرم آویز آستین بر روی گسترد و دست فرا موی کشید و گفت، بیت:

جان چو بیرون شد پی تیر آمدی
بر سرت گردم چرا دیر آمدی

سرکار ابراهیم خان نیز آنگاه در اندیشه ما رفت که گل فرسوده خار است و شنگرف آلوده زنگار.

شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته: فرزانه فرزند من پاس بار خداوندت از گزند گردون نگهبان و چیر دستی های اختر با جان خردمندت افسانه مشت و سندان باد، برادرت ناگزر کارها به تو باز خواهد ماند و خویش از در پس نگری و پیش بینی راه سمنان خواهد سپرد.شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته: پارسی گو گرچه تازی خوش‌تر است، در نامه سرکار سید از این بی‌نشان نامی برده‌اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده‌ایم، و بنده وارث به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست‌آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید‌! نگارش مهر و بندگی افسانه‌ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرایی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند، دیدار کردم، و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست، و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی. در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز. چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانائی فروغ دیده بینائی، کلید درهای بسته، امید دل های شکسته، دانای رازهای نگفته، بینای خرده های نهفته، گوهر شناس موم و خارا، آئینه دار زشت و زیبا، سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد. کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته، پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست، از تو خواهم دید و دانست، راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی.
هوش مصنوعی: امروز به خورشید بی ستاره نگاه کردم که درخشش اختران کوری را یافته و روز را مانند شب تاریک می‌بیند. به یاد عشق و محبت، دل دردمند خود را بازگو کردم و فهمیدم که هیچ خانه و آرامشی برای من نیست. در این ویرانه، عقل و جنون به یک اندازه آزادی دارند و با نگاهی صاف و دستان پاک می‌توان با شادی، آشنا و بیگانه ساخت. چه چیزی بهتر از این که دانش و خرد، مانند نوری در آسمان و چراغی در دل، درهای بسته را بگشاید و امید را به دل‌های شکسته بازگرداند. کسی که رازهای ناگفته را می‌داند و جزئیات را می‌بیند، می‌تواند زیبایی و زشتی را تشخیص دهد. ای سایه عزیز، در این سرزمین ویران، کلبه‌ ما را که سمبلی از آبادانی است، به بالای سیمرغ و پر هما تبدیل کن. امروز خوشبخت و سرافراز بودم و کلاهم را به نشانه احترامی بر افراز کرده بودم. اگر در آینده نسبت به سرافرازی من کوتاهی کردی و دوستی‌ات را در این پیمان که برایم ارزشمند است فراموش کنی و خوشی و تلخی زنده را به هم پیوند زنی، از تو خواهم خواست که راهنمایی‌ام کنی و باری به دوش من بگذاری.
سرکار ابراهیم خان نیز هر هنگام از اندیشه خویش باز آید و خامه زیبا نگارش رابویه چهره پردازی فراز، اینک روی گشاده ایستاده ام و چشم پالائی و چهره آرائی را آماده. شنیدم در پایان پیری استاد سخن آذر بیگدلی را فرمان آبشخورد رخت به شیراز افکند. جوانان سخن سنجش از در پرده دری بزمی از باده مست و بردگان سایه پرست برآراستند و بی آنکه از هنجار انجمن و اندیشه رسوائی آگاه باشد به مهمان خواستند. یکی از زنان رامشگر به دستوری و انگیز میزبان پیر پارسا را سرودگویان همی پیرامن گشت و به اندازی خواست که خواسته آنان است. گریبان گشاده بر دامن نشست و پیله گرا دست در گردن انداخت و آنچه نشاید گفت کردن گرفت. سرکار آذرش گرم خیز و نرم آویز آستین بر روی گسترد و دست فرا موی کشید و گفت، بیت:
هوش مصنوعی: ابراهیم خان هر زمان که از افکار خود بیرون می‌آید و قلم زیباش را به کار می‌اندازد، اکنون لبخندی بر چهره دارد و آماده است تا زیبایی‌ها را به نمایش بگذارد. شنیدم که در سال‌های پایانی زندگی، استاد سخن آذر بیگدلی، تصمیم به حضور در شیراز گرفته است. جوانان اهل سخن از گوشه‌ای به دور هم جمع شده بودند، درحالیکه از شراب مست بودند و سایه‌ی خوشایند بر آن‌ها نشسته بود. بدون آنکه از هنجارها و خط قرمزهای جمع‌ و‌ جور آگاه باشند، مهمانی را دعوت کردند. یکی از زنان آوازخوان به خواست میزبان پیر و پارسا، به دور او گرد آمد و با توجه به خواسته‌های حاضران شروع به خواندن کرد. او با دامن گشوده بر زمین نشسته و پیله‌ای از غزل به گردن دارد، و آنچه نباید گفته شود را بیان کرد. آذر با شور و شوق زیاد آستینش را به سوی او دراز کرد و دستش را به موی او کشید و شعری را بیان کرد.
جان چو بیرون شد پی تیر آمدی
بر سرت گردم چرا دیر آمدی
هوش مصنوعی: زمانی که جان تو از بدن خارج شد، مانند تیر به سمت تو آمدم؛ اما چرا دیر آمدی و به سرت برخورد؟
سرکار ابراهیم خان نیز آنگاه در اندیشه ما رفت که گل فرسوده خار است و شنگرف آلوده زنگار.
هوش مصنوعی: سرکار ابراهیم خان نیز زمانی به ذهن ما خطور کرد که گل پژمرده به عنوان خار محسوب می‌شود و شنگرف تحت تأثیر زنگار قرار دارد.