نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن (رجز مثمن مطوی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
هوش مصنوعی: صبح زود با صدای شیپور آزادی و خروس بامدادی از خواب بیدار شدم و به تالار بارخانه رفتم. احساس میکردم که مشکلات باعث بروز ناامیدی شده است و این جا بیشتر به نظرم میآمد که فضایی برای هنرمندی و نوآوری فراهم باشد. تصمیم گرفتم که نیندیشم که آیا سخنانم بیهوده است یا نه، و به سرعت به سراغ پیام مهمی رفتم که در دل داشتم و میخواستم آن را به زبان بیاورم. خوشحال بودم که میتوانستم نظرات خود را بهطور شفاف بیان کنم و به دیگران برسانم. در این بین، بحثهایی پیرامون جوانان و پیشکسوتان وجود داشت، نکتههایی که به یادآوری دوستیها و همکاریها پرداخته بود. احساس میکردم جوانی با شکوه و پختگی در گفتگو و تلاش برای تحقق اهداف وجود دارد که آن را باید مورد توجه قرار دهم. و در این میان، تصاویری از زیبایی و خوشی به ذهنم خطور کرد که جلب توجه میکرد و در پی آن کنجکاوی من را برای شناخت بیشتر فراخواند.
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
هوش مصنوعی: شغال بیچاره به مرگ دشواری دچار شد و روباه در دلش فکر کرد که آب گلی شده است، نه آب زلالی که آرامش بیاورد. او آب و خاک را بهدست آورده، ولی نه از باغ و تاک، بلکه تنها برای خوردن و خوابیدن است، نه اینکه درمانی برای مشکلات و رنجها باشد. گفت: ای وای، از تو دور هستم، زیرا بسیار رنجیدهام و در عذابم و روانم به شدت تحت فشار است و لبهایم خشک شدهاند. او به سرعت دور شد و بار سنگینی را بر دوش گذاشت. داستانهایی از یهودیان و بازیهای مختلف و سادگی مسلمانان زرتشتی در مراسمات وجود دارد. سنگی را در جام دید و خاکی را در ظرف، بادی بر موهایش میوزید و آبی بر آتش میبارید. پا بر سر جان گذاشت و دست از دهان برداشت. او با خود گفت: لب پاک به چه چیز آلوده شده و راهی که نخستین گامش بر آتش است، چه مسیری را دنبال میکند؟ این نبوده که ذهن او را مشغول کند، بلکه آبی برای نوشیدن و آتش برای بندگی و تگرگ کشت آرزوها و امیدهاست، نه بارانی که نوید و شادی به ارمغان آورد. جام بر سنگ میزند و آنچه بر خاک میریزد، فقط برای ماست.
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
هوش مصنوعی: این متن به توصیف یک صحنه از جشن و شادی میپردازد که در آن نوشیدنی و موسیقی جریان دارد. در این جشن، صدای نی و چنگ در حال پخش است و بادهفروش، با صدای گیرایش به جمع میآورد. شخصی در این جمع، با شادمانی و عشق به نوشیدن مشغول است و در عین حال به یادآوری و تفکر درباره کسانی میپردازد که به نوعی با او ارتباط دارند. او به گذشته و خاطراتش فکر میکند و شخصی را به یاد میآورد که حرفهایش را از پیغمبران شنیده و حالا به دنبال حقیقتی در زندگیاش است. در این میان، او به یاد میآورد که چگونه برخی افراد بیفایده و خالی از ارزش، میتوانند صدای خود را بلند کنند و خود را مهم جلوه دهند. در نهایت، او به این فکر میافتد که حقیقت و ایمان واقعی از کجا نشأت میگیرد و در دل او چه جا دارد.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
هوش مصنوعی: این متن به نوعی به افسانهها و داستانهای مختلف اشاره دارد که هر فردی طبق سلیقه و تفکر خود، تفسیر و تعبیر خاصی از آنها دارد. در اینجا به این نکته پرداخته میشود که هر کس با اعتقادات، آداب و رسوم متفاوت به این داستانها نگاه میکند و در تلاش است تا بهانهای برای بیان افکار و احساسات خود بیابد. اما در نهایت، آیا کسی واقعاً به این صحبتها توجه میکند و آنها را جدی میگیرد؟ متن به نوعی ناامیدی و یأس از درک و فهم درست انسانها و کمبود آگاهی و درک عمیق در جامعه اشاره دارد. در نهایت، این افکار و نظرات به نوعی انتقاد از نفاق و دورویی در روابط انسانی است.
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
هوش مصنوعی: با شمشیر ستمگری، شعرهایم را به شوق و اشتیاق سرودهام و این احساسات را در دنیای گسترده پیرامونم منتشر کردهام.
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
هوش مصنوعی: در کار کسانی که از دیرباز با من پیمانی بینقص و محکم دارند، در آرامش زندگی کن و دلمشغول نباش. دل انسان گنجینهای از رازها برای نیکاندیشان است نه انبوهی از سخنان بیمحتوا. ما نمایندهٔ دیدار خوبان هستیم نه مکانی برای زشتی و بدخواهی. نویسندهٔ حکمت و دانش ما به جهان آفرینش اشراف دارد و توانسته است نیک و بد را بشناسد و انسانها را از حالت وحشیگری به سمت آگاهی رهنمون سازد. باید از خودپرستی و منیت رها شویم و در جستجوی حقیقت خداوندی باشیم. آن کسی که به این فضیلتها دست یافته و به درگاه خداوند آشناست، باید راه شناخت را بیابد. اگر نتوانیم تمایلات دنیوی را بشناسیم، حکم الهی بر چنین انسانی که در بند دنیا است، به درستی جاری نخواهد بود. بنابراین، در روزهای آینده باید امیدوار و تیزبین باشیم و برای عدالت و خوشبختی آماده شویم. زمانی که خداوند، زمین را از دست شاه نوچرخی آراسته به نور تازه کند، و فرمانروایان بزرگ در تاریخ به یکدیگر بپیوندند، باید در انتظار روزگار بهتری باشیم.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
هوش مصنوعی: برتیپ و توپ، با نگاهی به گنجینههای طلایی و زیبا در خوارزم و خجند که نشانهی قدرت و سربلندی است، باید به درگاه نیاز و درخواست توجه کرد. اگر بخواهیم با هم سخن بگوییم و به رازها گوش دهیم، این لحظه ارزشمندتر و شایستهتر خواهد بود. نغمههایی که درد دل را بازگو میکنند، رازی دارند که هم در دل و هم در زبان من وجود دارد. ترانهها با زیبایی و شفافیت، رازها را فاش خواهند کرد و زیباییها را آشکار خواهند نمود.