گنجور

شمارهٔ ۷ - به میرزا محمدعلی خطر فرزند خود نگاشته

نوآمیز کیش هنر توزی خطر را نان و آب گرم و سرد و جام و جان بی درد و درد باد، احمد را هم خوابه بهشتی چهر گلبن سرسبزی زرد افتاد و او را پاک روان که گرمی افزای رستای خود و بازار ما بود سرد آمد و بارها همه کوب آزمای دوش لاغر استخوان تو گشت و کارها رنج و تیمار شد و بر جان تنگ توان توریخت، با اینکه تازه کاری و سنگین بار در گوشه و کنار از ایستادگی های خاک درنگ سهلان سنگت چپرها بر درگاه است و در انجام کارها از دانش و فرهنگ و آهنگت نویدها در راه، ده یک اینها اگر راست باشد و کارت بسیار کمتر از آنچه شنیدم بی کم و کاست جای سپاس داری هاست و سزای ستایش گزاری ها. زیرا که از چون تو تازه کاری، بردن این بار زور پشه و پیل است و جوش جوی و نیل، در گنجشکی نیروی شاهین است و از پیاده هنجار فرزین، با این همه بی دستیاری احمد با آنکه پای به دامان است و نگین بر دهان این کشتی پای کنار نخواهد داشت و این بیخ پیرایه برگ و بار نخواهد بست، مصرع: رخش باید تا تن رستم کشد. امیدوارم تاکنون از بند بی بند و باری جسته باشد و کمند سردی و بیزاری گسسته. فرزانه در پی کار پوید و مردانه سامان روزگار جوید. مصرع: به جان خواجه کاینها ریشخند است. جان باید کند نان باید پخت، خود خورد و به دیگران نیز خورانید. هر پول سیاهی را شیر سرخی بر سر خفته و هر دانه گندم زیر هزار من خاک نهفته، بمیرد و دشمن بخورد خوشتر که بماند و دست در یوزه به دوست برد.

حکایت

دانشمندی نیک پسند مردم را پند همی داد که هر که یک شاهی در راه خدا نیاز آرد ده در سپنجی لانه و صددر جاوید خانه به وی خواهد داد. تهی دستی ساده دل را پاره ای زر در آستین بود. به تلواس سود و سودای بهبود بر گدایان آستان افشاند. روزی چند دیده بر راه گشایش بست و دل در پویه بخشایش. از هیچ راهی دری نگشود و از هیچ روزنش اختر فرهی در خانه نتافت. گرسنگی دیوانه وارش از کوی به بازار افکند، پراکنده چپ و راست دویدن گرفت و آز آکنده شیب و فراز پریدن، توانگری را زرین کمربند در چاهی کمیز آکنده افتاده بود و فریاد خوانان بر لب چاه ایستاده که هر که در افتد و بر آرد دسترنجی به سزا خواهد یافت. بیچاره ناچار به چاه در آمد و ساز شناه بر ساخت. پس از رنج بردن ها و گه خوردن ها چنگ در کالا زد و انداز بالا کرد. پالوده ریش و آلوده دامان سر خویش گرفت و راه سرا پیش، گوینده پیش را دستان ساز روز پیشینه دید. گفت آری، پس از آنکه صدمن گه به خوردن دهد و کارگه خواره به مردن کشد.

کما بیش چهل سال در فراخای کیهان سر به چاه ساران فرو بردیم و چیزها خوردیم تا بخشایش بار خدا لب نانی بخشود و خورش و خوانی افزود. یک کاسه بی آنکه کام آلایم به شماها باز ماندیم و با خوشباشی بی سپاس بر این خوان یغما نشاندیم. شکم ها سیر آمد و دیو درون ها چیر، تا سه کج پلاسی زاد و ساز ناسپاسی رست، بر جای آنکه سپاس گزارید و به دست و دندان و بند و زندان نگاهدارید چون گربه مست و سگ مردار درهم و برهم افتادید، این گردن سرافرازی کشان است و آن آستین بی نیازی فشان، اگر کیفر این کردار و باد افراه این هنجار در شما گیرد، ندانم گردون بر چه راه و روش خواهد راند، و شمار زندگانی مشتی نمک ناشناس دیوانه بر چه خوی و منش خواهد رفت.

نور چشمی ملا باشی را از من درودی روان افزود بر گوی که من و پدرت همه هستی در ویرانی گذاشته ایم و بر تو و احمد فرسنگ ها پیشی و بیشی داشته، جز دربدری و خواری و خون جگری و خاکساری، تشنگی و گرسنگی خوردن، آزرم دوست و دشمن بردن،برگوشه خرگاه مردم نشستن و به شرمساری نان از خوان بیگانه شکستن، و این چیزها و از اینهاش بتر نیز سود و بهبودی نیست. ما بمیریم خود از این پیشه برگرد و احمد را نیز باز گردان. اگر او را ریش گاوی دست گذشت شکسته و پای باز گشت بسته دارد از وی دوری گزین و دور ترک نشین. چنانچه جز این اندیشه گناه از تو خواهم دید و تا زنده ام جز بدیده رنجش در تو نگاه نخواهم کرد، و اگر پیر راه گردی و رونده آگاه به خود راه نخواهم داد. گزارش کار خود و روزگار یاران را نگارش کن که روان را از دل نگرانی و تلخ گذرانی جز نامه پرانی های تو هیچ رهایی نخواهد بخشود.نخستین روز شوال در ری نگارش یافت.

شمارهٔ ۶ - به میرزا اسمعیل هنر به سمنان نگاشته: اسمعیل؛ خود دانی از دراز درائی گریزانم و در گفت و نوشت کم سرائی و کوتاه گرائی را به موئی آویزان، ولی چون نگارش پارسی پرداخت دشوار است، و از این روش تا آن منش ها همان دستان موزه و دستار دیده و دانسته در آزارم، تا اگر دیگری را نیز به این شیوه نیاز خیزد از یک نوشته سه چهار نامه توانند سرشت.شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته: نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.