خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشتهام و پوستکنده بر تختهٔ گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنیها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندیهای «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستیهای «تخته جهود» به بوم و بالای کرتههای یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمینهای پشتکوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجههای کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهالهای پیرامن تالاب شاخههای کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجهها تختهتخته از نو کاشتهایم و دشتها کرتهکرته به سبزیهای خوراکی فراهم داشته و نهالهای دیرین از رنج سرما رستهاند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگهای شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بیبر و باغ بیدر را به نویدی به از اینها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها میشماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پویی که دانی.
من بدینها خرم و شکفتهام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان «لا»یی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارشها را گشوده یا دیدم و بر گزارشها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رستهام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سختتر زین مخواه سوگندی.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار میبستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش میرفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بیآنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بیخود بخوردندی. بیچاره پیری تنگروزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجایی دل با خوی خشمآلود و چشم خونپالود سر فرا گردون داشت که «خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سُم تراشی، و جانوری دزد را که سُم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمیپرس، خواهم هرگز چنین خدایی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چارهسازی و کام پردازی را چه نام.»
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودنها و راه نمودنها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخچشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگمایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
اطلاعات
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خدا گواه است امروز داستانی که گریبان من از دست تیمار و چنگ پراکندگی باز تواندکشید، جز داستان دشت تبت و کشت چل زمین و درختستان «توحید» نیست. هزار بارت نگاشتهام و پوستکنده بر تختهٔ گزارش گذاشته که درخت نشانی و هسته فشانی و دیگر کاشتنیها سواره و پیاده بار آور، و آزاد را گاه فرخ و هنگام پیروز اسپند و نوروز است. بر جای آنکه مژده دهی که سنگ آن نوگیر کنده شد و خاک این تپه پراکنده و بلندیهای «جوی یزدان بخش» دوارش برداشته آمد و پستیهای «تخته جهود» به بوم و بالای کرتههای یونجه به خاک انباشته، دمید از باغ روح کندیم و در زمینهای پشتکوه زیر و بالا پراکندیم. روناس زیر میرزاخانی سبز و سرشار است و یونجههای کهن کشت از در سبزی داغ بستان و باغ بهار. نهالهای پیرامن تالاب شاخههای کشن دمیده و دمیدهای «تبت» بالائی راست و بلند کشیده، یونجهها تختهتخته از نو کاشتهایم و دشتها کرتهکرته به سبزیهای خوراکی فراهم داشته و نهالهای دیرین از رنج سرما رستهاند و هر شاخ نوخیز را که به مرگ از زندگی نزدیکتر بود، برگهای شگرف رسته، چل زمین را از گزها پزها کاست و پزدان ها را بر دست خطر گزها رست. بر هر مرز ساز افزایشی است و هر بند را برگ آرایشی. از هر در آسوده روان باش، و آبادی آن راغ بیبر و باغ بیدر را به نویدی به از اینها نگران، چیزها می نگاری و ژاژها میشماری که هزار پای گوش است و مغز گزای هوش، نه از آن دو در نامه نامی است و نه از باغ هنر و جاهای دیگر گزارش و پیامی، زهی شگفتی و باژگونه پویی که دانی.
هوش مصنوعی: خدا شاهد است که امروز داستانی که خاطر من را از مشکلات و بینظمیها رهایی میبخشد، جز داستان دشت تبت و کشت و زرع درختان «توحید» نیست. بارها از این موضوع نوشتهام و به طور دقیق در گزارشهایم بیان کردهام که درختان و محصولاتی که به بار آوردهاند، در زمانهای خوب و روزهای خوش، ثمر آوردهاند. به جای آنکه خبر خوشی بدهی که سنگهای نوین مشخص شده و خاک تپهها جابهجا شده است، از باغهای روحانگیز و زمینهای پراکنده در اطراف کوهها سخن بگویید. روناس زیر میرزاخانی سرسبز و پرثمر است و یونجههای کهن در داغی بستان به بار نشستهاند. نهالهای تازه در کنار تالاب رشد کرده و دشتها به تازگی سبز شدهاند و گیاهانی که از سرمای گذشته ماندند، حالا سرسبز شدهاند. هر مرزی نشانهای از رشد دارد و هر شاخهای زینتی خاص به خود دارد. از هر کجایی با آرامش بروید و به آبادانی بیبر و باغ بیدر امیدوار باشید و چیزهایی که در آنجا نوشته شده و گفته شده را فراموش نکنید. این شگفتیها و زیباییها را درک کنید و بدانید که موضوعات دیگری از این هم مهمتر وجود دارد.
من بدینها خرم و شکفتهام و از آنها درهم و آَشفته، باز همان «لا»یی که جان کاهد نه آن آری که دل خواهد اگر این نگارشها را گشوده یا دیدم و بر گزارشها گذشته یا شنیدم لال به خاک درآیم و کور از خاک برآیم از آن دسته که دانی رستهام و بدین رسته که خود یکی از بستگانی پیوسته، سختتر زین مخواه سوگندی.
هوش مصنوعی: من از این موضوعات خوشحالم و شادابم، اما در عین حال از آنها پریشان و درهم هستم. میدانم که ممکن است با انتخابهایی مواجه شوم که جسمم را خسته میکند، ولی آنچه دل میخواهد، نتیجه دیگری را به همراه دارد. اگر این نوشتهها را باز کنم، یا از دیگران بشنوم، ممکن است به حالت سکوت و نادانی فرو بروم و از جایی که آمدهام جدا شوم. من از آن دسته افرادی هستم که میشناسی و به این سمت هدایت شدهام، اما از هیچ چیز سختتر از این وضعیت نمیتوانم بگذرم.
حکایت: پیشینگان بیابانک همه ساله پروار میبستند و به بوی آنکه روزی خورش گردد، چرب آخور پرورش میرفت، و ماهی که به یاسای آن روستا در بند آنست بکشتندی و بیآنکه گربه از خون خوانی جوید یا سگ از خانه استخوانی بوید با خود سپردندی و بیخود بخوردندی. بیچاره پیری تنگروزی و تنک مایه، گوشت بر روزن بست و از پی سوخت و پخت خر به برزن تافت و هیمه بر کرد و دو اسبه با سرگشت. ابری سخت آویز بر رست، و تگرگی مرگ آویز در ریخت. در تنگی پای خر از جای در شد و به آسیب سنگی خورد درهم شکست. پیر دلتنگ لنگی از هیزم به گردن هشت و لنگ لنگان راه خانه سپردن گرفت. جانوری از راه روزن در تافته دید و میخ از گوشت پرداخته، تیغ بر رگ بسمل یافت، و دو جان گزا دردافزون از گنجایی دل با خوی خشمآلود و چشم خونپالود سر فرا گردون داشت که «خدایا خر بارکش را که همی چنگ باید تا بر سنگ نلغزد سُم تراشی، و جانوری دزد را که سُم زیبد تا به دیوار بر نیارد شد چنگ بخشی، نمیدانی و نمیپرس، خواهم هرگز چنین خدایی نکنی، کاش تو پدر بودی و من پسر یا تو کار فرمای و من کارگر تا باز نمایم راست کاری و درست هنجاری کدام است و چارهسازی و کام پردازی را چه نام.»
هوش مصنوعی: داستانی را روایت میکند که در آن مردم بیابانک هر ساله دامهایی را برای پرورش آماده میکردند. آنها با امید روزی بهتر، این دامها را میپروردند. در این بین، مردی سالخورده که زندگی سختی داشت، تصمیم میگیرد که با خرید و طبخ گوشت، از زندگی خود بهتر استفاده کند. او به سختی هیزم جمع میکند و خر خود را بار میکند تا به بازار برود. اما در حین مسیر، باران شدیدی میبارد و سنگی به پای خر او میخورد و خر میشکند. این پیرمرد ناامید با زحمت و ناتوانی به سمت خانه حرکت میکند. در این حال، او به جانوری در حال از بین رفتن میرسد و شکایت میکند که چرا خداوند برای او چنین تقدیری را رقم زده است. او از خداوند میخواهد که اگر کارآفرین و قوی باشد، باید توانایی را نشان دهد و حقیقت را روشن کند.
تپه «تبت» تاکنون فرخنده کشتی بود و تل «توحید» فرخ بهشتی، ندانستن و نپرسیدن نه چندان نکوهش و ننگ است. و دارای ان دو نستوده خو سزاوار چوب و سنگ، پس از سرودنها و راه نمودنها که گاو فریدون کند و خر فلاطون، گوش بستن و به شوخچشمی نشستن چرا؟ بیش از اینهم پروای گفت و شنید و در کار آنجا با چون تو گولی تنگمایه و گیجی سبک سایه چشم به افتاد و امید نماند.
هوش مصنوعی: تپه «تبت» همیشه مملو از خوشبختی بوده و تپه «توحید» نیز بهشتی زیباست. ندانستن و نپرسیدن چندان چیز بدی نیست و این دو ویژگی ناپسند، سزاوار تنبیه هستند. بعد از اشعار و اندیشههایی که درباره آنها گفته شده، چرا باید بیتوجه و شوخطبع باشیم؟ بیشتر از این، نیازی به گفتوگو و تبادل نظر نیست، زیرا در آنجا هر کس با شخصیت ضعیف و گیج خود، تنها در سایه میماند و امیدی باقی نمیماند.