گنجور

شمارهٔ ۶۱ - به میرزا حسن مطرب پسر ملاعبدالغنی نوشته

نامه پارسی نگار که روز گذشته در دست داشتم اینک نگاشته بر دست فرزندی میرزا جعفر روانه داشتم، نمیدانم این دو روزه از روی نامه بزرگ استاد مهربان میرزا حسن آزمون را خامه در انگشت و نامه در مشت آورده ای یا نه؟ اگر چیزی نگارش رفته و از آن دو پارچه در منش جسته تر و با روش بهم پیوسته تر باشد، بامن فرست می خواهم به نگارنده ای که در کیش نگارش دیگر نویسندگان را از تو بیش و ترا کمتر از خویش دانند باز نمایم، تا بدانند در این گرد سواری و در این باغ بهاری هست. خود اندیشه دریافت خجسته دیدار داشتم ولی از باب رفتاری که پریروز نه بر هنجار پیشین و آئین گذشته از سرکار دیده شد، گمان رنجش و دل گرفتگی کردم. ناگزر دستی فرا پیش دل گرفته پای در دامان و سر در گریبان کشیدم تا فرخنده روانت فرسوده نگردد و فرخ دل و جانت آسوده زید.

از این آمد و رفت بیخودانه دل را پندی و پای را بندی خواهم ساخت، تو خوش زی و خرم پای، مرا دست ناکامی ستون زنخ و روزنامه رامش بر یخ باشد. زمین را جنبش نخواهد خاست، و چرخ از گردش نخواهد ماند، بیت:

ناکامی ما هست چو کام دل دوست
کام دل ما همیشه ناکامی باد
شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته: چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.شمارهٔ ۶۲ - به ملا محمد علی اردکانی در خان حاجی کمال نوشته: آن جوان ارزنده گوهر فرخنده اختر، که دیشب شما را به دیدار این برگشته روز راهنما خواست، شمار کار از چه بر کوتاهی افکندی و دریغ و افسوس روا داشتی. مردی چنان گرم مهر و رایگان آویز که بر پیوند و دیدار و گفت و گزار چون من هیچ ندانی ناپسندیده خو خرسند باشد، چه جای بوک و مگر بود و امروز و فردا:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.