گنجور

شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته

دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست، و شکنج جان انگیخت. اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند، به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار، سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم، مصرع: گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش.

همگان را از ما درودی ستایش سرود بر سرای، و از یک یک پوزش اندیش جداگانه نامه زی. کاش رهی را نیز در آن خرم خرگاه رهی بود تا به نیروی بستگی ها رسته از همه رستگان گدای شاهنشهی گشتی، و اگر همچنان در بند سرکار کامران شاهی و کنکاش اندیش نارجیل و کلاه، پیداست یک لاجامه چون تو بازیانی چونان سخت، که پیراهن تاب توانگران درد و از اندام شکیب درویشان هزار میخه هستی بر کشد، کفش از کلاه ندانی و سپید از سیاه، نه من تنها که جای هیچ کس نیست، و راه پرواز شاهین تا مگس. کنون که ناچار در افتادی و بر پای سخت رویی ایستادی بکوش تا بگیری یا خدای ناخواسته بمیری چنانچه نه آنجا بسته گفتگویی و نه اینجا خسته جستجو. پس کجائی و انباز و دمساز کدام آشنا ما را هم که از جهان رسته ایم و از جان دل به مهرت بسته در این مرز ویران که خاکش خرزهره روید و بادش تب لرزه زاید به خود راهی ده و در سایه آن دوستان که به دیدار هم در بوستانید بار نشست و نگاهی بخش، و اگر به یکی از اینان که سرودم و نمودم گذارت نیست پس چیست که همچنان دور دور نشینی و نزدیکان را همی دیر دیربینی، گاه و بیگاهی نگذری و سال و ماهی ننگری.

سخن بسیار است و شیون بی شمار، ولی به پاس درویشی نگریم و به کیش دل ریشان نمویم. گله سازی کاریله گردان ده دله است و گله تازی شیوه گرگان بی تله، مهر و پیوند و پیمان و سوگند خود را بر این چار رشته گوهر که شرم رشته پروین و اختر است و رشک بسته نسرین، کوتاه کردم و از درد دل و جان مستمندت آگاه، بیت:

بسوزنده آتش به خاموش خاک
به دل های آگه به جان های پاک
که ما را دل و جان پر از مهر تست
همه آرزو دیدن چهر تست
شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته: جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت، افسانه درد پای و روز آشفته سامان مرا بنده زاده بر فرهنگ دری دست گشاد و داستان پرداخت، بی رنج افزائی و سخن سرائی این رنجور خسته و نیم جان شکسته خواهی دید و دانست به کدام روز گرفتارم و تا کجا کوب آزمای شکنج و تیمار، اگر چه این گفت گهر سفت بیش از دهان چون من تنگ پوستی سبک مغز و خود پرستی هیچ شناخت است، آن مرد هستی نورد و سراپا درد همی تواند سرود، بیت:شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته: چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت، پویانم، و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان، هر کس به جائی گفت و به دیگر باغ و تماشائی سرود، دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد، با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار. شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو. امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد. در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم، بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دائی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش. فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتائی پرستنده، نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است، و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز. از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند، دوست به دنیا و آخرت نتوان داد.

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.