گنجور

شمارهٔ ۵۸ - به حاجی سید میرزای جندقی در شکایت از اهل جندق نگاشته

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت، افسانه درد پای و روز آشفته سامان مرا بنده زاده بر فرهنگ دری دست گشاد و داستان پرداخت، بی رنج افزائی و سخن سرائی این رنجور خسته و نیم جان شکسته خواهی دید و دانست به کدام روز گرفتارم و تا کجا کوب آزمای شکنج و تیمار، اگر چه این گفت گهر سفت بیش از دهان چون من تنگ پوستی سبک مغز و خود پرستی هیچ شناخت است، آن مرد هستی نورد و سراپا درد همی تواند سرود، بیت:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

ولی به آن سر مردانه و پیکر فرزانه که از رفتار ناهموار و کردار بدهنجار آن گروه بی شرم هیچ آزرم، یاوه گرای هرزه درای، ستم باره زنهار خواره، آدمی روی اهریمن خوی، کج پلاس ستیزه تلواس، روباه رنگ سیاه گوش آهنگ، لاف تراش گزاف کلاش، هیچ شناخت پوچ نواخت، هوش پریده چشم دریده، گدا تا سه سیاه کاسه، بی آبروی بیهده گوی، دستان ساز بستان تاز،ریو پیشه رنگ اندیشه، شوربخت وارون تخت، خود سپاس خدا نشناس، دشوار گذشت آسان گیر، زود گرسنه دیر سیر، آذر سرشت دوزخ سرنوشت، که خود دیده و دانی و بی گفت و گزارش شناخت توانی، چنان فرخای کیهان بر تن و جانم تنگ است و آمیزش و آویزم بهر راه و روش با این ددان آدمی چهر و دیوان مردم دیدار نکوهش وننگ، که مرگ را به بهای جان خواستارم، و نیستی را به گوهر هستی خریدار. با خرس و خوک تاکی به جدال اندر توان زیست، و تا چند از گربه و شغال زخم دندان و چنگال توان خورد. بیش از آن نیست که کیفر کردار زشت و بادافراه هنجار ناهموارم در خانه گور و لانه مار و مورم آسوده نخواهد گذاشت و همچنان فرسوده خواهد داشت. صدره گزند مار و آسیب مور از کاوش و آزار این کژدمان خموش و ماران چلپاسه آویز خوشتر. گویند به دوزخ در جانوری است زهرفزا جان گزا که تباه کاران سیاه نامه از گزایش نیش و گزارش بیش وی در مارگریزند و به کژدم آویزند. بار خدا را سوگندکه از کوب و کند و رنج و گزند این بد پسندانم دم کژدم خم ابروی یار است، و چنبر اژدر چوگان زلف نگار. زهی شگفتی که با آن پیشه و این اندیشه اسمعیل تنی لخت و دلی سخت کرده که هان بدرود تخت کی کن، و از مرز ری رخت درنگ بدان بوم وارونه پی کش، پوزش دانش پذیرش به گوش اندر راهی نیفتد و کوه سهلان سنگ بهانه جوئی را به کاهی نسنجد، بیت:

من کند خیز او تند رو، من سست پای او سخت دو
او بیش گو من کم شنو، تا چیست خود انجام ما

با آن رنج ها که دیدم و شکنجه ها که کشیدم اگر بازم اندیشه بازگشت آن درگشته، که زمینش آسمان سان سرگشته باد، پیرامون روان گردد، بی مغز خامی دیوانه کیش و بی هیچ سخن دشمن خون خویش خواهم بود. چنان پندار امدم و از تاب ایوار و شبگیر و تف بیابان و کویرم بی گزند بلوچ و آسیب ترکمان رستگی رست. مرا چه سود و ترا کدام بهبود همچنان از درد آرام نجسته و از گرد اندام نشسته. بی دردان را به دستور پیشین راز کنکاش است و نامردان را ساز پرخاش. بار خدا گل ما را با آن گروه بد دل دگرگون سرشت و هر یک را بر تخته پیشانی چیز دیگر نوشت، مصرع رگ رگ است این آب شیرین و آب شور، نه آن کینه کیشان مهر درویشان خواهند گرفت و نه این پیر پریشان راه ایشان یا رد سپرد.

خوشتر آنکه پیمان آمیزش از زن و فرزند و خویش و پیوند و بیگانه وآشنا و بی پرهیز و پارسا یکباره در گسلیم، و دامان دوست را که از همه راهم روی پرستش در اوست از چنگ امید باز هلیم تا هم آنان به رنج رشک که جز مرگش چاره نیست فرسوده نپایند و هم این پیر مستمند از کاوش و گزند ایشان فراهم یا پریشان آسوده مانم، مصرع: نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم.

سرکار خان خانان گرامی فرزند خان نایب و کدخدایان را به سمنان خواسته اند و بارها بویه دیدار سرکاری را سخن ها آراسته. بنده زاده گزارش را بی کاست و فزون نگارش کرد و همگان را بی برگ تنبلی و ساز تن آسائی بر بدرود درنگ و پاس شتاب سفارش نمود. سرکار آقا نیز اگر روزی دو تیمار سواری و آزار راه سپاری را تن دهد و گردن نهد شکست ها درست و کار بندگان خدا خوشتر از سال نخست خواهد شد.

شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته: یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا؛ نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت، جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود، ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد. درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته. چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنائی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است، در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد، و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده، اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت، از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی. قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه، کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید. می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پائی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم.شمارهٔ ۵۹ - به میرزا ابراهیم اصفهانی در ری نگاشته: دوری فرخنده دیدارت که با درازی رستاخیز از یک پستان شیرخورده رنج روان رست، و شکنج جان انگیخت. اگر با یاران اصفهان که من بنده را دیرینه خداوندند و سرکار را از در راستی و درستی خواستار و دربند، به رامش روزگزاری و به آرامش شب شمار، سخنی ندارم و گله نیز نمی نگارم، مصرع: گوارا بادت این شادی که داری روزگاری خوش.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.