گنجور

شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته

چهارم ماه گذشته دو نامه که یکی خط حسن بود از تو بمن رسید خسته جان را مژده تندرستی های تو تاب و توانی تازه انگیخت و فرسوده تن را رامش و روانی دل آسا آورد، شعر:

هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب

گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.

این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.

چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.

افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.

میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.