گنجور

شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده

شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟

گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.

نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:

گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست

چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.

گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.

ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.

گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.

آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.

این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.

حکایت

روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟
هوش مصنوعی: شب در خوابم مردی لاغر و سیاه رنگ، با ظاهری خاص و لباس‌هایی که از پشم شتر ساخته شده بود، ظاهر شد و سوگند خورد که من همان دیوی هستم که مردم را فریب می‌دهم و باعث شدم آدم از بهشت بیرون رانده شود. او گفت که فرزندان آدم در دام نیرنگ‌های من گرفتارند. او همچنین ادعا کرد که راهنمایان را به بی‌راهه می‌برم و پیروان را در چاه‌ها گرفتار می‌کنم. من به او گفتم هر که می‌خواهی باش و هر کاری که می‌خواهی انجام بده، اما با من چه کار داری و از من چه می‌خواهی؟
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
هوش مصنوعی: گفت می‌خواهم بدانی من کی هستم و به دنبال چه چیزی می‌گردم. اگرچه کار ما دشوار است و در راه موانعی وجود دارد، اما می‌خواهم نصیحتی به تو بگویم و راهی را به تو نشان دهم. اگر بتوانی از مشکلات خود رها شوی و آزادی درونی پیدا کنی، قدم‌های موثری برخواهی داشت.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
هوش مصنوعی: در ابتدا گوش‌هایم را برای شنیدن برخی سخنان بستم تا ببینم در دوستی چه نوع دشمنی ممکن است پیش بیاید و در زمینه راهنمایی، کدام لحظه می‌تواند به دردسر بیفتد. او هشدار داد که دور از دنیا بچرخ و از آلایش‌ها پرهیز کن، تا از ناپاکی دور بمانی و پایه‌ی خداپرستی‌ات آسیب نبیند. من به حقیقت گفتارش ایمان آوردم و نصیحتش را با جدیت پذیرفتم. مدتی بعد که از افکار پراکنده‌ام دور شدم، به او گفتم که پس از این سخن، به وضوح می‌بینم که تا زمانی که انسان آلوده به گناهان و دردهایش باشد، هیچ دستی نمی‌تواند به او کمک کند و او با پیمان شکنی خود را از خدا دور می‌کند. او تایید کرد که جز این، با هیچ گناهی از افسون من به هلاکت نخواهد رسید و در هیچ حساب و کتابی نامی از نیکی‌هایش ثبت نخواهد شد. به‌راستی شنیده‌ای که پیامبر پاک خداوند بر او درود فرود باد، فرمود دوستی و پیوند با کیهان، سرچشمه‌ی تباهی‌ها و بند رستگاری‌هاست.
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
هوش مصنوعی: من به شما می‌گویم که این صحبت‌ها نشان‌دهنده‌ی درون‌مایه‌ و شخصیت اوست، انگار که من گوشم به صدای او آشناست و به وضوح می‌توانم آن را بشنوم.
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
هوش مصنوعی: چون راهنما به تو می‌گوید و راهزن نیز به همین شکل سخن می‌گوید، بهتر است بهانه‌ای نآوری و با اراده به گفته‌های این حکیم عمل کنی. گفتم درست گفتی و نکات نیک را به خوبی بیان کردی. پرسیدم که از زمان وقوع مشکل تا شروع دزدی تو چقدر طول می‌کشد؟ او گفت نمی‌دانم که چه زمانی شروع می‌شود، اما می‌دانم که فکر این کارش تا وقتی که در آب و گل ریشه دوانده، همچنان ادامه دارد. آن کسی که فکر کند می‌تواند به آسانی امیدهای بزرگ را پرورش دهد، در واقع خود را به زنجیر درآورده و در آتش مشکلات می‌سوزد. آنچه من دارم و مال او همانند کردار و عقوبت در کنار یکدیگرند و مانند حرکت دست و کلید در تعاملند. گفتم بزرگان ما می‌گویند تو در پیروان شاه مردان شیر یزدان هستی که جان جهانیان در خاک پاهای او است و به سمت چالش رفته‌اید و در جستجو و تلاش هستید. شنیدن این نام شگفت‌آور باعث شد چهره‌اش تغییر کند و رنگش به گونه‌ای شود که تنها با دیدن چهره‌اش نمایان می‌شود. او دمی را از دست داد و آتش در درونش شعله‌ور شد و چهره‌ای سرد از من گرفت و آماده فرار گشت. او را بسیار ضعیف و خوار و در وضعیت بدی دیدم. جدا از هم، او توانسته بود صدایی رسا و نغمه‌ای قوی ایجاد کند، و پرسیدم به چه دلیل این‌قدر ساکت و ناشنوا هستی؟ او با دل شکسته و روحی پریشان گفت: نابسامانی جهان مرا آشفته کرده است و به خاطر دستان فریبکار مردم است که گویی کوه از شکوه خود کمر می‌زند و این گروه در ترازوی سنگین خود هیچ چیزی ندارند.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
هوش مصنوعی: من گفتم که آن مهتران از بند رهایی یافته‌اند و نمی‌توانی جوان‌تران را نیز به دام فریب بیندازی. او از این سخن خشمگین شد و گفت که قدرت من در همه جا مؤثر است و هیچ‌کس از خطر من در امان نیست. از او خواستم که مرا بیش از این عذاب ندهد و سخن را تغییر دهد، زیرا حالتی نگران‌کننده دارم و جانم در خطر است. تا زمانی‌که از این وحشت دور شوم و افکارم روشن شود، تصمیم گرفتم که شوخی و ظرافت را کنار بگذارم. به او گفتم که آیا خود تو هستی که دیگران را به خواب می‌بری و درهای آرزو را می‌گشایی؟ او پاسخ داد که بله، من هستم و اگر کسی می‌خواهد کاری کند، باید با شجاعت وارد عمل شود، نه با پرهیز و خودداری. سپس از او خواستم که اگر چه امکاناتی برای استراحت و مراقبت وجود ندارد، فراموش نکن که امید به گذر کردن و گذشتن داشته باشیم. او در آن لحظه جست‌وخیز کرد و با دیدن یک پیرزن که دندان‌هایش ریخته بود، توانست نکته‌ای را به من بگوید که هرگاه بخواهم می‌توانم وارد یا خارج شوم. بعد هم دوباره به پرسش‌های خود ادامه دادم و او هر بار با پاسخ‌های مختلفی گفت‌وگو را ادامه داد. ناگهان، از دوردست دشت گروهی بزرگ از دختران و پسران با لباس‌های پشمی نمایان شدند که بیش از پنج هزار بره را بر دوش خود حمل می‌کردند. آنها چند قدم به جلو آمدند و با شادی، به پایکوبی و آهنگ‌سرایی پرداختند. زمزمه‌های آنها در فضایی وسیع طنین‌انداز شد و حرکاتشان باعث شد که صدای شادی در گوشه و کنار زمین پیچیده شود. از این شگفتی و هیجان به وجد آمدم که این جمعیت کیست و این جشن و شادی چه معنایی دارد تا اینکه این رازها برملا شود.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
هوش مصنوعی: ترسیده و دلواپس به جلو رفتم و به آرامی از کسی که افکار بدی داشت پرسیدم که اینان چه کسانی هستند و این جشن و سرود برای چه هدفی و چه منفعتی است؟ او پاسخ داد که این افراد، فرزندان من هستند و در برابر آزادگان، به مانند کمندهایی عمل می‌کنند. اکنون از غارت آن کالاهای با ارزش آمده‌ام که پارسی زبانان به آداب و رسوم خود پایبندند و عرب‌زبانان دین و ایمان خود را دارند. این را گفت و با فرزندانش به فعالیت و کار تازه‌ای مشغول شد و به صدای بلند، به من گفت: چرا هیچ درنگ نمی‌کنی و این بار سنگین و شتابزده از چیست؟ زندگی آنقدر باید ادامه یابد که سوالات پاسخ داده شوند و دل از خوشحالی آرام گیرد، سپس می‌توان شروع دیگری کرد و کار دیگری انجام داد. ناگهان به من نزدیک شد و با خشم و پرخاش گفت: چه می‌گویی و به دنبال چه هستی؟ ریسمان دراز را کوتاه کن! جز این نمی‌توانم بگویم که با تو هزار کار دارم و صد هزار موضوع دیگر.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
هوش مصنوعی: گفتم آیا آن کالای ارزشمندی که جان جهان را می‌ارزد و دل پیر و جوان را به لرزه می‌اندازد، آوردند؟ گفت بله، اگر می‌خواهی ببینی، بیا و با چشمان خودت نگر. چند قدم به سمت آن گروه برداشتم و نزدیک فردی بدبین شدم. دستم را به سمت تکه‌ای از آب که در سمت راست بود دراز کردم و آینه‌ای زیبا با شکل بلورین و جواهر نیکو را که به اندازه صد هزار سال با شکوه است، بلند کردم. این آینه مانند مینای آسمان و آبگینه‌های خورشید و ماه، بی‌نظیر است. وقتی آن را بر روی خودم گرفتم و به دقت در آن نگاه کردم، از دو طرف خودم را دیدم که پیش از اینکه بتوانم چیزی بگویم، زنگ زده و سیاه شده بود. آنقدر سیاهی و تباهی در آن بود که هیچ نشانه‌ای از چهره‌ام دیده نمی‌شد و نمی‌توانستم خود را بشناسم. به قدری اوضاع ناخوشایند بود که انگار مرا به خواب برده بودند. هر یک از آن دسته خسته و زجرکشیده، زنگ زدگی آینه را در نظر داشتند و این امر همچنان ادامه داشت. لحظه‌ای هوش و حواسم را از دست دادم و برای چند لحظه از خودم غافل شدم.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
هوش مصنوعی: آه، دردی را سر می‌دهد. آئینه‌ای که تصویر ماه و خورشید را منعکس می‌کند، به زنگار افتاده و اندوه کوه، شیشه مینا را رنگی می‌کند. اگر خداوندی بر بیچارگان یاری نرساند و ترس از پیروی پیشوایان و وابستگی به آن‌ها از بین نرود، در دنیای بزرگ و کوچک، زندگی به مقصدی نخواهد رسید و کشتی‌ها هیچ‌گاه به ساحل نخواهند رسید. از درد و افسردگی، با ناله سؤال می‌کنم: آیا این آئینه‌ای که روح را زنده می‌کند و شرمگین‌کننده نور خورشید است، نباید پاک و روشن باشد؟ او گفت: اگر این آئینه درست نشان دهد و از چهره‌ای که دارد پرده بردارد، شیشه‌اش شکستنی و ناپایدار است و نیرنگ ما در عرش و دستان من و هر کسی که با من است، ارزش و سنگینی ندارد.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
هوش مصنوعی: این متن به توصیف تجربه‌ای می‌پردازد که در آن گوینده با سرود و موسیقی جشنی مشغول می‌شود. او در دل این شادی و شور، به تأمل در مورد معنای واقعی زندگی و ارتباطات انسانی می‌پردازد. گوینده با مشاهدهٔ حرکات و رفتار مردم، به این فکر می‌افتد که آیا این شادی‌های ظاهری واقعاً به عمق وجود آن‌ها مرتبط است یا خیر. او در گفتگو با شخصی که به نظر می‌رسد دانشی دارد، سؤالاتی را مطرح می‌کند، به خصوص دربارهٔ حقیقت وجود و خدای پرستی. در ادامه، به گوینده پاسخی می‌دهند که او را وادار به تفکر بیشتر می‌کند و در انتها، او احساس آشفتگی و پشیمانی می‌کند. این لحظه به وضوح نشان‌دهندهٔ تلاش انسان برای درک عمیق‌تر از زندگی و انتخاب‌هایش است. در نهایت، زمان بیداری از خواب و دوری از خیال به او یادآوری می‌شود که باید با واقعیت‌ها روبه‌رو شود.
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.
هوش مصنوعی: روزی یک یهودی قدیمی که تازه مسلمان شده بود، به خانه خسرو خان فراز رفت. او به خواندن تورات و انجیل آشنا بود و در دست خود دستاری داشت که به فرمان شیر خدا به سر گذاشته بود. او از خسرو خان پرسید که آیا گستاخی می‌کند دشمنان او را با سلاحی که تازیان به آن ذوالفقار می‌گویند سرکوب کند و پارسیان از آن یاد می‌کنند. او از دوران کودکی نزد فلاسفه یهودی علم آموخته و هنر یاد گرفته بود. این موضوع او را به یاد خدای پاک می‌اندازد که در همسایگی‌هایش که به یک‌تایی اعتقاد دارند، به بینش و دست‌یاری و عشق نیاز دارد. حقیقت این بود که آن شمشیر بی‌نظیر متعلق به یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل بود. شمشیر در میان یهودیان دست به دست می‌چرخید، تا اینکه روزی علی آن را دید و شناخت. او آن را از دست صاحبش گرفت و با آن در میدان جنگ دشمنان را شکست داد. یارانش از این سخنان ناراحت شدند و خشمگین شده، دستور دادند که دربان او را از خانه بیرون کند و برای همیشه از آنجا دور نماید. چند روز پس از این واقعه، فردی بی‌وجدان که روحش را در جنبه‌های بی‌اهمیت می‌گذرانید، حسادت کرده و از در بدپسند بر سر دارنده شمشیر حمله‌ور شد و از دوستی قدیمی آگاهی یافت که به خسرو خان گفته بود، آنچه در آن روز یهودی بر زبان آورده، هنوز بر دل‌های مردم نشسته است و او می‌خواهد تا به روم و هند و مغ و هندو بگوید که این فرد در پاسداری از سنت‌های حیدری شکست‌خورده است. چونکه او می‌گفت یهودی نادرست و پر از دروغ است و این سخنان در دل‌ها جا باز کرده و بدگمانی‌ها را برانگیخته است.