گنجور

شمارهٔ ۱۰۹ - به دوستی نگاشته

زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان. با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت. و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی. سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد. مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه. گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست. ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد. لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت. نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان.

پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود. چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار، برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم. هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد، تیرگی در کاست، روشنی برفزود، پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آئینه دانش و هوش افتاد. دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهائی آرمیدن، هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی، در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم، ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده، من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته. چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریائی نا پیدا کنار آمدی، و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار، دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی. همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر.

دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:

به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه

همچنان راه نپیموده، چامه به پایان رفت. در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته. پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته. پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی. پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است. خواهی پاس دهن دار، خواهی ساز سخن کن. از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست.

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زین العابدین نام مردی مردم بارفروش مازندران از دیرباز بر کیش درویشان بود و نیک اندیش ایشان. با پیر راه و پیشوای آگاه حاجی ملارضای همدانی بستگی داشت. و جز او از هر که به روزگاری وی اندر رستگی. سالی به سمنان و از آنجا زمین بوس پیر را آهنگ همدان کرد. مرا گفت تو نیز سازنامه و پیامی کن و در سرکارش از خود نامی برو کامی خواه. گفتم مرا ندیده و ناشناخت بدیشان پنداری نیک و گمانی زیبا هست. ترسم این بستن مایه گسیختن گردد و سرانجام از این آمیزش چاره گریختن باشد. لابه ام خاک شمرد و پوزشم باد انگاشت. نوشتم خداوندگارا خواهانم و تنبل اگر توانی ببر و اگر نیاری گرد سرمگردان.
هوش مصنوعی: زین العابدین مردی از بارفروش مازندران بود که همواره به دراویش اعتقاد داشت و افکار نیکوئی داشت. او با حاجی ملرضای همدانی، که پیشوایی آگاه بود، ارتباط نزدیکی داشت. او به جز این فرد، به دیگران در زمانه خود اعتماد نداشت. یک سال به سمنان سفر کرد و از آنجا تصمیم گرفت به همدان برود تا پیر خود را زیارت کند. او به من گفت که تو هم چنین پیامی برای او بنویس و از خود نامی به او برسان. من پاسخ دادم که او مرا ندیده و نمی‌شناسد و از این بابت دلخوشی و امید دارم. اما نگران بودم که این ارتباط ممکن است باعث دوری من شود. او از من خواست که به درخواستش توجه کنم و من نوشتم که ای خداوند، من خواستارم و اگر توانی به من کمک کن و اگر نه، بر من گردن می‌زنم.
پس از ماهی دو پیک فرخ پی باز آمد و پاسخی شیوانگار از وی باز سپرد به سه چیزم راه نموده بود و از به افتادکار آگاه فرمود. چون نهاد بدگوهر نیروی بار نداشت و جان تن پرور پروای کار، برخواندم و درنوشتم بوسه دادم و به جای هشتم. هفته یا کمتر بدین برگذشت نهاد و منش دگرگون شد، تیرگی در کاست، روشنی برفزود، پیش تر آنچه آموخته و اندوخته بودم فراموش آمد و کمتر چیزهای نادیده و نشنیده چهره نمای آئینه دانش و هوش افتاد. دل از آمیزش مردم رمیدن گرفت و در کنج های تاریک از تنها به تنهائی آرمیدن، هر چه هستی به چشم اندرم دختری پاک و پاکیزه و شرم آگین و دوشیزه نمودی، در چهر و پیکر اندام و دیدار مریم داشت و جز پیشانی تازنخ پای تا سر از چشم رهی پوشیده وفراهم، ده ارش یا کمتر از آن سوی ستاده بود و همواره چشم در من نهاده، من نیز بر او دیده و دل دوخته داشتم و جان به اذر مهر و تاب چهرش سوخته. چون دمی چند بدان برگذشتی همان پیکر خوب دیدار دریائی نا پیدا کنار آمدی، و جنبش نرم هنجارش پیوسته میانه گذر و کرانه سپار، دل بدیدی که در آن پاکیزه دختر نگرستی تماشا را دل و دیده در آن بستی و بیخود و مدهوش نگران نگران نشستی. همچنان دیر نکشیده و سیر ندیده باز دریا همان زیبا دختر شدی و بی کاست و فزود بر همان دیدار و پیکر.
هوش مصنوعی: پس از مدتی، خبرهایی از فرخ پی به من رسید که مرا به سه مورد راهنمایی کرد و از اتفاقات بد باخبر کرد. وقتی فهمیدم که در زندگی با مشکلاتی روبرو هستم و توانایی مقابله با آن‌ها را ندارم، تصمیم گرفتم که کارهایی انجام دهم. در این میان، حال و هوای من تغییر کرد و افکار من تاریک و روشن شد. چیزهایی که قبلاً یاد گرفته بودم از یادم رفت و زیبایی‌های نادیده‌ای در زندگی‌ام نمایان شد. به دلیل ارتباط با مردم، دلم به تنگ آمد و ترجیح دادم در مکان‌های خلوت و تاریک تنها بمانم. در این تنهایی، هر چیزی که در ذهنم می‌آمد، دختری پاک و زیبا و معصوم را به یادم می‌آورد که در چهره‌اش شبیه مریم بود. او همیشه به من نگاه می‌کرد و من نیز به او نظر داشتم و مجذوبش شده بودم. پس از گذشت چند دقیقه، آن دختر زیبا به جانب من آمد و من در نگاهش غرق شدم و نتوانستم از او چشم بردارم. به تدریج، همان دختر زیبا دوباره در برابر من ظاهر شد و هر بار زیباتر و جذاب‌تر از قبل.
دراز درائی تا کی، فزون سرائی تا چند، شب و روزم چهار سال افزون بدان خوش تماشا همی رفت، و جز آن ژرف دریا و شگرف پیکر هیچم پیش چشم رخ افروز چهره گشا نبود. شگفتی اینکه آن روزگار دیر انجام در آلودگی و آسودگی جز یاد بار خدای هیچ اندیشه و سگالش گرد روان و پیرامون نهاد نگشتی. زیبا و زشت، دوزخ و بهشت، پست و بلند، خوار و ارجمندم یکسر فراموش بود و زبان از بیغاره و ستایش دوست و دشمن و مرد و زن خاموش. چه خاموشی و کدام فراموشی، از همه آفرینش جز زیبا نمی دیدم و هر چیز چنانکه دانایان و بینایان گفته اند به چشم و گوش اندر شایسته و شیوا می نمود، این روز خوش و هنگام نیکو از خوی بدفرما و فزود آلایش اندک اندک کاستن آورد و زیان خواستن، از این کاستی آزرده روان را تیماری بزرگ زاد و اندوهی گران رست. ولی جز سر نهادن و سررشته به خواست بار خدا باز دادن چاره نمی دانستم و راز این درد نهفته به کس گفتن نمی توانستم. روزی به ناگه آن خوش اندیشه و تماشا رخت برداشت، بینائی زیان کرد و روشنائی بر کران زیست. آن دریای شیرین فرو جوشید و آن چهر دلارا پرده دربست دیده یک بین فراهم شد و چشم بسیار نگر باز افتاد. دل را هراسی هوش گزا خاست و دیده دیوانه رنگ شیب و بالا نگرستن گرفت. آدمیان را خرد و درشت، مرد و زن، زشت و زیبا آنچه از فرخای هستی رخت بسته، و آنچه هنوز از تنگنای نیستی باز نرسته، با آنچه کنون هستند بر دست راست فراهم دیدم، سه گروهم به چشم اندر آزاده و رستگار آمد، و یک گروه آلوده و گرفتار. آن هنگامه رستاخیز جامه نیز سپری گشت و دیده و گوش از آن مایه دیدن ها و شنیدن ها بهره کوری و کری یافت. پس از سوی راست نزدیک خود آوازی شنیدم که سرداریه بگوی. با آنکه دیر گاهی همی رفت تا دل از اندیشه چامه گری و چکامه سرائی رسته و لب بسته داشتم این گفتم بر زبان آمد:
هوش مصنوعی: تا کی باید در دریا ماندم و به تماشا بنشینم؟ چهار سال شب و روز در این حال گذشت و جز دریا و صحنه‌های زیبا، چیزی دیگر در جلوی چشمم نبود. شگفت‌انگیز بود که در آن زمان نه به فکر آلودگی دنیا بودم و نه آسایش. زیبایی و زشتی، بهشت و دوزخ، جایی در ذهنم نداشت و تمام زبان‌ها از ستایش یا سرزنش خاموش بود. عجیب بود که جز زیبایی، چیزی دیگر نمی‌دیدم و همه چیز به گونه‌ای بود که افرادی دانا توصیف کرده بودند. این روزهای خوش و زمان‌های نیکو به آرامی بر خویشتن تأثیر می‌گذاشت و نگرانی و اندوهی در دل ایجاد می‌کرد. اما نمی‌دانستم چطور می‌توانم سرم را به خدا تسلیم کنم و راز این درد را با کسی درمیان بگذارم. روزی ناگهان آن نگرش زیبا از من دور شد و دچار بی‌نوری شدم. آن دریا جوشید و چهره‌ام از پرده کنار رفت و چشم‌هایم باز شد. دل‌هام پر از ترس و نگرانی شد و نظرم به آدم‌ها معطوف کرد. انسان‌ها با ویژگی‌های مختلفی در نظرم آمدند و برخی آزاد و بعضی گرفتار بودند. آن لحظه‌ها همچون روز قیامت بودند و تمام حس‌هایم با کوری و کر بودن کنار رفته بودند. ناگهان صدایی از سمت راست شنیدم که به نوعی مرا به فکر انداخت. با اینکه مدت زیادی در دنیای شاعری و اندیشه غرق بودم، این کلمات بر زبانم آمد.
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا اختیار زن قحبه
هوش مصنوعی: عشق برایم مانند زندانی است که می‌توانم خود را از آن رها کنم، اما می‌دانم که انتخاب و برخود با آن سخت است. آیا می‌توانم به این احساسات تسلیم شوم یا باید با اراده و اختیار خودم پیش بروم؟
همچنان راه نپیموده، چامه به پایان رفت. در سه شبانه روز پانزده چامه بر همین راه و روش درهم بسته افتاد و بهم پیوسته. پایان روز سیم باز همان آواز شنیدم که لب از گفت این گونه سخن بسته دار و خامه شکسته. پنج روزم هنگام به خاموشی شد و هنجار در فراموشی. پنجمین روزم همان آواز گوش گزار و هوش سپار آمد که گفتن و خموشی را هر دو فرمان است. خواهی پاس دهن دار، خواهی ساز سخن کن. از آن پس بیم و باکی که بود پاک از نهاد برخاست و از آن مایه دید و شنیدم دیده و گوش سر یکباره بی بهره و ناکام زیست.
هوش مصنوعی: در مسیر نرفته، کار به پایان رسید. در مدت سه روز، پانزده شعر با همین سبک به هم پیوسته و نوشته شد. در پایان روز سوم، همان نغمه‌ای را شنیدم که اینگونه می‌نمود که باید از گفتن پرهیز کرد و قلم را شکست. پنج روز من در سکوت سپری شد و چیزها فراموش گشت. در روز پنجم، همان نغمه‌ای که به گوشم رسید و حواسم را جلب کرد، بیان داشت که هر دو یعنی گفتن و سکوت، جایگاهی دارند. اگر می‌خواهی مکالمه کنی، دهن را بپوشان، اگر می‌خواهی بگویی، سخن بگو. بعد از آن، ترس و نگرانی که وجود داشت، به طور کامل از بین رفت و آن احساساتی که می‌دیدم و می‌شنیدم، دیگر برایم بی‌فایده و ناکام به نظر می‌رسید.