گنجور

شمارهٔ ۱۰۴ - تحریر مجدد قصه ای از کتاب زینت المجالس

عبدالله پسر جعفر طیار گوید: روزی به دیدار معاویه شدم، دریده گریبان و ژولیده موی از خانه برآمد. چون چشمش بر من افتاد سخت پراکنده گشت و گران شرمنده. نشان آشفتگی از رخسارش روشن روشن پدیدار افتاد. گفتم دانم این کار از کجاست و این کالا از کدام بازار. خاتون خانه ترا با کنیزی یافته و بدین بی اندامی و گستاخی شتافته. مرا نیز بارها چنین کارها افتاده است و آشوب ها زاده. گفت بر گوی. گفتم شبی باکنیزی پیمان بستر دادم و خود را نوید پیوندی دیگر، او در چشمداشت همی زیست و من پاس اندیش هنگام بودم. چون دیری برگذشت پنداشتم چشم خاتون به خواب است و دیده بخت خواجه بیدار. آهسته آهسته از بستر ساز گریز کردم و انداز آرام جای کنیز. همانا خاتون هشیار بود و با صد دیده بیدار کار، خشم آلود از پی روان شد و چشم پالود بر هنجار و اندیشه ما نگران. آواز پای ویم در گوش رفت هوش از سر بر کران زیست و پراکندگی رخت در میان افکند. راه بگردانیدم و آهنگ پا گاه کردم، چون از همه راهم پای دست آویز شکسته بود و دست پایداری بسته بیخود بر شتری گرگین و بی پالان که روغن در او مالیده بودند بر نشستم و از جای برانگیختم. خاتون خشم آلود فرا رسید و از فرازم به زیر انداخت که ای سایه پرست سیاه نامه این کار و کردت را در ترازوی خرد سنگی نیست و نزد خردمندان رنگی نه. پس کفش از پای بر آورد و برکند و کوب من سخت بایستاد چنگم در گریبان زد و چاک جامه ام از سینه به دامان برد و دست از دهان برداشت و هیچ از خودکامی و بی اندامی فرو نگذاشت.

با خود گفتم زنان را فرهنگی استوار و دیدی درست نیست، خوشتر آنکه بر این نافرمانی و خودرائی کار بند خودداری و بردباری گردم، و تباه کاری وی را به آمرزگاری پاداش سازم. کیش بخشایش آوردم و در گذشت و گذاشت خود و او را هر دو آسایش.

معاویه از این گفت گهر سفت چون باغ از باد نوروزی بر شکفت و از هنجار شرم و آشفتگی نیک نیک باز آمد. خندان خندان درخانه شد و خاتون را به پوزش و نوازش های روان پذیر دل باز جست. چون به خانه رسیدم دو کنیزک دیدم که هر یک کیسه زر بر سیمین سینی نهاده درآمدند که خاتون ترا به خوشی و نیکی یاد کرد، و پیام داد که خواجه امروز به فر داستانی که بروی سرودی از انداز خشم و رنجش باز آمد، و بر گرده من در بخشایش فراز افکند، لغزش و گناه را دامن کشید و بر جای بدکاری نیک کرداری آورد، این خود کمین پاداش آن پاک دهن است و کمترین نیاز آن پاکیزه سخن.

شمارهٔ ۱۰۳ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته: روزت خجسته باد و اختر بختت به فرهی پیوسته، گویا فرمان آبشخوردم باز امسال بران در گشته رخت بازگشت کشد و به دستور گذشته روزی چند سرگشته دارد. ندانم در کار تبت و توحید آن مایه کاربند فزایش و آرایش شده که نشان آبادی از بند کاوش و گرفت راه آزادی نماید، یا سردی ها که از بی دردی هاست مایه رنگ زردی خواهد شد. اگر «تخته جهود» را بدان هنجار که نوشتم انباشته و کاشته و جوی و بند گود و بلند افراشته نباشد، کاری که یهود با پیغمبر بی پدر کردند و سوکی که برادرهای یوسف بر آن پیر گم کرده پسر تراشیدند بر تو خواهد ریخت.شمارهٔ ۱۰۵ - به میرزا جعفر اردیبی نوشته: برادر مهربان آقا علی به پاس یک رنگی و خوش گمانی در سودای اسب اگر همه مایه زیان کند وهمسایه به بیغاره تیغ زبان یازد نوشته از تو نخواهد خواست، و با این ساز هم کنده و سامان پارکنده که شمارش همه بر وام است و هر سر موی از پریشانی و نیستی آخته تیغی بر اندام. صد سال دیگر نام خواهندگی و خواستاری نخواهد برد ولی داد و ستد و آنگه با دوستان یکدل سرسری کار هنرمندان و کیش نام پسندان نیست. نوشته از ساختگی دوشیزه و از گرد تیتال پاکیزه پابرهنه و پارسی بر نگار.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عبدالله پسر جعفر طیار گوید: روزی به دیدار معاویه شدم، دریده گریبان و ژولیده موی از خانه برآمد. چون چشمش بر من افتاد سخت پراکنده گشت و گران شرمنده. نشان آشفتگی از رخسارش روشن روشن پدیدار افتاد. گفتم دانم این کار از کجاست و این کالا از کدام بازار. خاتون خانه ترا با کنیزی یافته و بدین بی اندامی و گستاخی شتافته. مرا نیز بارها چنین کارها افتاده است و آشوب ها زاده. گفت بر گوی. گفتم شبی باکنیزی پیمان بستر دادم و خود را نوید پیوندی دیگر، او در چشمداشت همی زیست و من پاس اندیش هنگام بودم. چون دیری برگذشت پنداشتم چشم خاتون به خواب است و دیده بخت خواجه بیدار. آهسته آهسته از بستر ساز گریز کردم و انداز آرام جای کنیز. همانا خاتون هشیار بود و با صد دیده بیدار کار، خشم آلود از پی روان شد و چشم پالود بر هنجار و اندیشه ما نگران. آواز پای ویم در گوش رفت هوش از سر بر کران زیست و پراکندگی رخت در میان افکند. راه بگردانیدم و آهنگ پا گاه کردم، چون از همه راهم پای دست آویز شکسته بود و دست پایداری بسته بیخود بر شتری گرگین و بی پالان که روغن در او مالیده بودند بر نشستم و از جای برانگیختم. خاتون خشم آلود فرا رسید و از فرازم به زیر انداخت که ای سایه پرست سیاه نامه این کار و کردت را در ترازوی خرد سنگی نیست و نزد خردمندان رنگی نه. پس کفش از پای بر آورد و برکند و کوب من سخت بایستاد چنگم در گریبان زد و چاک جامه ام از سینه به دامان برد و دست از دهان برداشت و هیچ از خودکامی و بی اندامی فرو نگذاشت.
هوش مصنوعی: عبدالله، پسر جعفر طیار، گفت: روزی به دیدن معاویه رفتم، او با ظاهری نامناسب و بدحال از خانه بیرون آمد. وقتی مرا دید، به وضوح دچار شرم و خجالت شد و نشانه‌های پریشانی از چهره‌اش پیداست. من گفتم می‌دانم این وضعیت از کجا نشات می‌گیرد و این مشکلات ناشی از چه چیزی است. به نظر می‌رسد همسرش با یک کنیز به مشکل خورده و به این صورت دست کم‌کاری و بی‌ادبی کرده است. من هم بارها چنین تجربیاتی داشته‌ام که منجر به مشکلات شده است. او از من خواست تا داستانم را بگویم. گفتم یک شب با یک کنیز به بستر رفته بودم و فکر می‌کردم که مشکلی نخواهد بود. او در انتظار من ماند و من فکر می‌کردم که همسرم خواب است. اما وقتی کمی گذشت، متوجه شدم همسرم بیدار است و به سمت ما آمد. من به آرامی از جای خود برخاستم و جای کنیز در بستر نشستم. همسرم به شدت غضبناک بود و وقتی به اتاق آمد، نشان داد که بی‌نهایت خشمگین است. او به من گفت: «ای احمق، این کار و رفتار تو در هیچ کجای عقل پذیرفتنی نیست». سپس او کفش‌هایش را از پایش درآورد و به شدت به من حمله ور شد.
با خود گفتم زنان را فرهنگی استوار و دیدی درست نیست، خوشتر آنکه بر این نافرمانی و خودرائی کار بند خودداری و بردباری گردم، و تباه کاری وی را به آمرزگاری پاداش سازم. کیش بخشایش آوردم و در گذشت و گذاشت خود و او را هر دو آسایش.
هوش مصنوعی: به خود گفتم که زنان اصولی محکم و دیدگاه صحیح ندارند، بهتر است که به خاطر این نافرمانیشان، از خودرایی و عمل نادرست خودداری کنم و با صبوری و شکیبایی رفتار کنم. تصمیم گرفتم بدی‌های او را با بخشش جبران کنم و با این کار، هم خودم و هم او را در آرامش قرار دهم.
معاویه از این گفت گهر سفت چون باغ از باد نوروزی بر شکفت و از هنجار شرم و آشفتگی نیک نیک باز آمد. خندان خندان درخانه شد و خاتون را به پوزش و نوازش های روان پذیر دل باز جست. چون به خانه رسیدم دو کنیزک دیدم که هر یک کیسه زر بر سیمین سینی نهاده درآمدند که خاتون ترا به خوشی و نیکی یاد کرد، و پیام داد که خواجه امروز به فر داستانی که بروی سرودی از انداز خشم و رنجش باز آمد، و بر گرده من در بخشایش فراز افکند، لغزش و گناه را دامن کشید و بر جای بدکاری نیک کرداری آورد، این خود کمین پاداش آن پاک دهن است و کمترین نیاز آن پاکیزه سخن.
هوش مصنوعی: معاویه به شادابی و خنده به خانه برگشت، مانند باغی که از باد بهاری شکوفه می‌زند و از حالت شرم و نگرانی به حالت آرامش و شادی رسید. وقتی به خانه رسید، دو کنیز را دید که هر کدام کیسه‌هایی پر از طلا بر سینی نقره‌ای قرار داده بودند و پیام آورده بودند که خانم او را به نیکی یاد کرده و خبری خوش به او داده‌اند. به او گفته بودند که آقا امروز به خاطر داستانی که بر او خوانده، از خشم و ناراحتی دور شده و بر دوش او بار بخشش گذاشته و اشتباهات و گناهان را کنار زده و به جای کارهای بد، کارهای نیک آورده است. این موضوع خود نوعی پاداش است برای کسی که با زبان پاک و صحبت‌های نیک رفتار کرده است.