گنجور

داستانِ برزگر با گرگ و مار

شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو می‌چینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوب‌دستی که سرکوفتِ ماران گَرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.

اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ

***

بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت

خرس گفت: سره می‌گوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفته‌اند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفته‌اند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش‌بینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذات‌البینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفته‌اند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فی‌المثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و هم‌خواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش می‌داشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش می‌نهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، می‌کشیدم و خوش می‌خوردم و در مرابضِ طرب می‌چریدم و بر مضاجعِ فراغت می‌غلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.

خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر

و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.

اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی

اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟

عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا

وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا

***

رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند

مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل می‌داد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک می‌شد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع می‌نهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی می‌نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دست‌و‌پای چنین باریک گشته یا رشته‌ایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان می‌برم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.

مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا

تا روزی زاغی را که از هم‌نشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت‌ خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعید‌المنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی می‌هراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب می‌کرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر می‌کردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب می‌روید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمی‌شود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بی‌پایان افکنده‌ام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.

لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا

زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بی‌سامان می‌باشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بی‌واسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتن‌داری مقصور گردانیدم و امروز از شما می‌خواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من می‌بینید یا بسهو و عمد از من فعلی می‌آید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجب‌الوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، می‌یابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل می‌کند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.

اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ

حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دین‌داری و کنفِ کم‌آزاریِ تو پروریده‌ایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟

روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش می‌گذرد

خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان می‌ماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچ‌وجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفته‌اند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناک‌تر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر می‌جوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.

وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ

شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون می‌بینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهره‌گشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِ‌دل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان می‌نماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوت‌خانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیک‌خدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حق‌شناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست می‌اندیشی، قَدِّر که هرچ عظیم‌ترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفته‌اند و خیالی نشانده‌اند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارف‌البال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بسته‌ام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.

کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف

پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راست‌گویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفته‌ام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟

داستانِ مار افسای و مار: خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زنده‌دلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِ‌وار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.داستانِ درودگر با زنِ خویش: شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابک‌دست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی. زنی داشت چنان نیکو‌رویِ خوب‌پیکر که این دو بیت غزل سرایانِ خاطر در پردهٔ حسبِ حالِ او سرایند :

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو می‌چینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوب‌دستی که سرکوفتِ ماران گَرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.
هوش مصنوعی: شتر گفت: شنیدم که مردی به تنهایی در راهی می‌رفت و تنها همراه او، خوب‌کرداری و اعتقاد پاکی بود که داشت. سلاح او برای مقابله با مشکلات، دعا و اخلاص بود. ناگهان گرگی پیش او آمد و مرد تصمیم گرفت که بر درختی برود. در آنجا نگاهی انداخت و ماری خوابیده روی شاخه درخت دید. او فکر کرد که اگر صدایی به پا کند، ممکن است مار بیدار شود و به او حمله کند و اگر پایین بیاید، نمی‌تواند در برابر گرگ مقاومت کند. اما او به قوی بودن درخت ایمانش ایمان داشت و تصمیم گرفت که به توکل و قناعت تکیه کند و صبر کند تا ببینید سرنوشت چه خواهد شد. در همین حال، ناگهان یک برزگر از دشت آمد و با چوب‌دستی‌اش، گرگ را فراری داد. مرد با شکرگزاری به زمین افتاد و دوباره به راهش ادامه داد. این داستان را بیان کردم تا بفهمی که سازگاری با انواع مشکلات و پذیرش تقدیر، می‌تواند به نتایج خوبی منجر شود و داشتن روابط خوب با دیگران و تحمل سختی‌ها به سرانجامی خوش‌عاقبت می‌انجامد.
اِنَّ الأنَاسَ کَأَشجَارٍ نَبَتنَ لَنَا
مِنهَا المُرَارُ وَ بَعضُ المُرِّ مَأکُولُ
هوش مصنوعی: انسان‌ها به مانند درختانی هستند که برای ما رشد کرده‌اند؛ برخی از این درختان تلخ هستند و بعضی از طعم تلخ‌شان قابل خوردن است.
بختش یارست، هرک با یار بساخت
بر دارد کام، هرک با کار بساخت
هوش مصنوعی: هر کس که با دوستش رابطه خوبی دارد، شانس و موفقیت را به دست می‌آورد. و هر کسی که تلاش و کوشش کند، به خواسته‌هایش می‌رسد.
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت
هوش مصنوعی: ماه از آن نور خود را گرفت که شب را به آرامش نرساند. گل بوی خوشی پیدا کرد چونکه با خار زندگی کرد و سازگاری نشان داد.
خرس گفت: سره می‌گوئی، امّا عاقلان که عیارِ عبرتِ کارها گرفته‌اند و حقایقِ امور بترازویِ خبرت برکشیده، چنین گفته‌اند: اَلمَتَأَنِّی فِی عِلَاجِ الدَّاءِ بَعدَ اَن عَرَفَ وَجهَ الدَّواءِ کَالمُتَأَنِّی فِی اِطفَاءِ النَّارِ وَ قَد اَخَذَت بِحَواشِی ثِیَابِهِ . هر کرا دردی پدید آید که وجهِ مداواتِ آن شناسد و بتعلّل روزگار برد و باصلاحِ بدن و تعدیلِ مزاج مشغول نگردد، بدان کس ماند که همه اعطاف و اطرافِ جامهٔ او شعلهٔ آتش سوزان فرو گیرد و او متفکّر و متأنّی، تا خود دفعِ آن چونه تواند کرد و هرک حدیث پیش‌بینان نشنود، اگر پس از آن پشیمانی خورد، بدان سزاوار باشد، اَطعِم اَخَاکَ تَمرَهًٔ فَأِن اَبَی فَجَمرَهًٔ. شتر گفت: بدامِ صعوه مرغابی نتوان گرفت، مرا با درفشِ پنجهٔ شیر تپانچه زدن وقاحتی شنیع باشد و اگر نیز توانائی آن داشتمی، هم سلاحِ قدرت در پایِ عجز ریختن و با او نیاویختن اختیار کردمی و تعرّضِ کسی که گوشت بر استخوان و خون در رگ از مددِ نعمت و مادهٔ تربیت او دارم ، روا نداشتمی و چون ذات‌البینِ بندگی و خداوندی این صورت گرفت، آن به که پیش از خرده حرکتی که در میان آید و بجان غرامت باید کشید، باسرِ حرفهٔ اول روم و این لقمهٔ چرب بگذارم و بهمان آردِ مجرّد که از اجرتِ عمل راتب هر روزهٔ من بود، قانع شوم و آنچ بمزدِ چهار حمّالِ اخفاف بستانم، وجهِ کفاف سازم، وَ اِنَّ اَطیَبَ مَا یَأکُلُ الرَّجُلُ مِن کَسبِ یَدِهِ؛ و گفته‌اند : هرک زندگانی بآسانی کند، مرگش هم بآسانی بود و فی‌المثل اَلمُعَاشَرَهُٔ تَرکُ المُعَسَرَهِٔ . و ای برادر، آن هنگام که من در آرامگاهِ کنام با برادرانِ صحبت هم هور و هم‌خواب بودم، روزخار میکندم و شب بار میبردم و بالحانِ خارکنی از حداءِ حادیان وقتِ خویش خوش می‌داشتم و پهلو بر بسترِ امن و آسایش می‌نهادم و پای در دامنِ گلیم که باندازهٔ خویش بود، می‌کشیدم و خوش می‌خوردم و در مرابضِ طرب می‌چریدم و بر مضاجعِ فراغت می‌غلتیدم، نه اندیشه بدی مواکل نه هراس ددی موکّل.
هوش مصنوعی: خرس ابراز کرد که درست می‌گویی، اما عاقلان کسی هستند که از تجربیات گذشته عبرت می‌گیرند و واقعیت‌ها را به دقت بررسی می‌کنند. آن‌ها می‌گویند اگر کسی دلیلی برای درمان درد خود داشته باشد و هنوز اقدام نکند، مانند این است که در حال خاموش کردن آتش است در حالی که لباسش در حال سوختن است. کسی که دردی به سراغش بیاید و راه درمانش را بشناسد اما به تعلل بپردازد، مانند فردی است که اطرافش آتش گرفته و او به فکر چاره است. اگر کسی پس از آگاهی از خطرات، همچنان بی‌توجه باشد و سپس پشیمان شود، سزاوار این پشیمانی است. شتر نیز اشاره می‌کند که نمی‌توان با دامی که برای شکار مرغابی طراحی شده، او را گرفت، چرا که این کار زشت و نادرستی است. او ترجیح می‌دهد که به جای درگیر شدن با کسانی که به او وابسته‌اند، به کار خود ادامه دهد و قانع باشد به درآمدی که دارد. وی می‌داند که بهترین معیشت از راه کسب و کار خود به دست می‌آید و بر این باور است که زندگی آسان به مرگ آسان می‌انجامد. شتر زمانی که در کنار برادرانش زندگی می‌کرد، از روزها کار می‌کرد و شب‌ها استراحت می‌کرد و از زندگی راحت و بی‌دغدغه‌اش لذت می‌برد.
خارم اندر گردِ دامن خوبتر بود از سمن
سنگم اندر زیرِ پهلو نرم تر بود از حریر
هوش مصنوعی: خار در دور دامن زیبا بهتر است از گل، و سنگ زیر پهلو نرم‌تر است از حریر.
و امروز که جواذبِ همّتم از مجالستِ آحاد بمنافثتِ اکابر کشید و از محاورهٔ اوغاد بمکالمتِ ملوک آورد، بحکمِ آنک سعادتِ منظوری و شرفِ مذکوری بخطاب اَفَلَا یَنظُرونَ اِلَی الاِبِلِ حاصل داشتم، نظر از خسایسِ مراتبِ امور بر عوالی نهادم و چون سعادتِ محسوبی در زمرهٔ وَ عَلَی کُلِّ ضَامِرٍ یأتِینَ یافته بودم، بر اندیشهٔ ترقّی از آن منزلِ سفالت کوچ کردم و بدین کعبهٔ معالی شتافتم، خود بدین داهیهٔ دهیا مبتلی شدم و در خبطِ عشواءِ حیرت بعشوهٔ سرابِ بادیهٔ امانی افتادم.
هوش مصنوعی: امروز که تلاش‌های من از نشست و برخاست با افراد عادی به ارتباط با بزرگان کشیده شده و از گفت‌وگو با نزدیکان به مکالمه با پادشاهان تبدیل شده است، برای اینکه سعادت و افتخار مورد نظرم را به دست آورده‌ام، نگاهی به وضعیت موجود انداختم و از مشکلات زندگی فاصله گرفتم. وقتی که موفقیتی در بین افراد ضعیف یافتم، تصمیم گرفتم از آن سطح پایین بیرون بیایم و به سوی والایی‌ها حرکت کنم. اما در این مسیر به دشواری‌های بزرگ و غافلگیری‌های ناگهانی برخورد کردم و در سردرگمی و حیرت مانند یک سراب در بیابان گرفتار شدم.
اِذَا ذُکِرَ القَلبُ المُعَذَّبُ فِی الهَوَی
زَمَانا لَنَا اَرخَیتُ فِیهِ عِنَانِی
هوش مصنوعی: وقتی که از دل آشفته و رنجور در عشق یاد می‌شود، من هم به یاد آن لحظات، افسار احساسات خود را رها می‌کنم.
فَکَم زَفَراتٍ لِی بِغَیرِ تَرَاقُبٍ
وَ کَم عَبَراتِ لِی بِغَیرِ تَوانِ
هوش مصنوعی: چقدر آه و ناله برای من بدون اینکه منتظرش باشم، و چقدر اشک برای من بدون اینکه بتوانم تحمل کنم.
فَلَو اَبصَرتُ عَینَاکَ مَ اَنَا بَعَدَکُم
عَلَیهِ مِنَ البَلوَی لَقُلتَ تو آنی
هوش مصنوعی: اگر چشمان تو را می‌دیدم و بعد از تو به عذاب و مصیبت دچار می‌شدم، می‌گفتم که تو در اینجا هستی.
اگر عِیَاذاً بِاللهِ عیارِ اخلاص با شیر بگردانم و خلافِ او که از مذهبِ من دورست و در شرعِ حقوقِ خادم مخدومی ممنوع و محظور پیش گیرم، اگرچ در ظاهر پوشیده دارم، چون همه باطنم بدان مستغرق باشد، ناچار سلسلهٔ طبیعتِ او بجنباند، چه ضمایر و نفوس بنیک و بد از یکدیگر خبیرند و بمنافات و مصافاتِ یکدیگر بصیر. اگر روزی مثلا سرِّ من از اسرّهٔ پیشانی بخواند، مرا پیشانیِ آن مکابره هرگز کجا باشد که پس از آن پیشِ او تردّدی کنم؟
هوش مصنوعی: اگر به کمک خداوند بخواهم نیت و خلوص را با طمع و فریبکاری عوض کنم و بر خلاف عقاید خود که با دین و مذهب من سازگار نیست عمل کنم، هرچند که در ظاهر این موضوع را پنهان کنم، اما چون تمام وجودم در این فریب غرق است، طبیعت او را ناگزیر به واکنش وادار خواهد کرد. چرا که ضمیر و باطن انسان‌ها از یکدیگر باخبرند و به خوبی درک می‌کنند که چه زمانی نیت‌ها با یکدیگر تناقض دارند یا اشتراک دارند. اگر روزی مثلاً راز درونم از طریق پیشانی‌ام فاش شود، دیگر چگونه می‌توانم نزد او احساس اطمینان کنم و پیشانی‌ام را در آن موقعیت از آن مکالمه دور نگه دارم؟
عَینَاکَ قَد حَکَتَا ﻣَﺒِﯿ ............................... ﺘَﻚَ کَیفَ کُنتَ وَ کَیفَ کَانَا
هوش مصنوعی: چشمانت همه چیز را به من نشان دادند، از حال و هوای تو و اینکه چگونه بودی و چه احساسی داشتی.
وَ لَرُبَّ عَینٍ قَداَرَﺗ ................................ ﻚَ مَبِیتَ صَاحِبِهَاعِیانَا
هوش مصنوعی: برخی اوقات، اتفاقاتی پیش می‌آید که باعث می‌شود انسان از خویش غافل شده و به ناگاه از دنیای واقعی فاصله بگیرد. این می‌تواند به دلیل شرایط خاصی باشد که بر روی فرد تأثیر می‌گذارد. در چنین مواقعی، فرد ممکن است به دور از خود و احساسات واقعی‌اش زندگی کند.
رازی چه نهان دارم کز صفحهٔ رخسارم
هر کس که مرا بیند، چون آب فرو خواند
هوش مصنوعی: من رازی دارم که از چهره‌ام پیداست؛ هر کسی که مرا می‌بیند، به مانند آب، به راحتی آن را می‌فهمد.
مگر موشی در مجاورتِ ایشان خانه داشت، حاضر بود. مفاوضاتِ هردو بشنید و بتمامی استراق کرد و در سمعِ دل گرفت و مهرِ مکاتمت برونهاد و با هیچ نامحرم آن راز بصحرا نیاورد و شتر همه روزه در آن خوف و تفکّر بآتشِ سودا روحِ حیوانی را تحلیل می‌داد و از توهّمِ آن خلل چون خلالا باریک می‌شد و از امتلاءِ آن غصّه چون هلال رویِ بتراجع می‌نهاد تا اثرِ لاغری و ضعفِ بنیت بر اطراف و اعضاءِ او سخت پدید آمد و شیر از تغیّرِ او تعجّبی می‌نمود که آیا این مسکین را چه رسیدست؟ گوئی در آن وقت که مسافرِ اقطارِ عالم بود، مخالفتِ آب و هوایِ اسفار درو اثر کردست و دست‌و‌پای چنین باریک گشته یا رشته‌ایست که در بخاراتش جمع آمده. همه را بر ثفناتِ زانو برهم پیچیدند یادقّی که از مصر بسرباریِ رنجهای و تَحمِلُ اَلقَالَکُم با خویشتن آورد. گمان می‌برم که بیرون آمدنِ محبوسانِ عذاب را از شهر بندِ دوزخ بشرطِ حَتَّی یَلِجَ الجَمَلُ موعدِ خلاص نزدیک آمد که از غایتِ ضعیفی هودجِ موهانش بدروازهٔ سَمُّ الخِیَاطِ بدر خواهد رفت.
هوش مصنوعی: چنانچه موشی در نزدیکی آن‌ها زندگی داشت، حاضر بود. او به تمام گفتگوهایشان گوش داد و تمام آنها را در دلش نگه داشت و رازشان را با هیچ غریبه‌ای به میان نیاورد. نگرانی و تفکر او را هر روز به شدت دچار آتش سودا می‌کرد و به خاطر این افکار، جسمش رو به ضعف می‌رفت. او به قدری نازک و لاغر شده بود که شیر از تغییر وضع او شگفت‌زده شده بود و می‌پرسید: "این بیچاره چه بلایی سرش آمده است؟" انگار در زمانی که در سفرهای دور بود، تأثیرات بد آب و هوا بر او اثر گذاشته و باعث شده بود بدنش به این حال درآید. او همه چیز را بر زانوهایش جمع کرده بود و به یاد سختی‌هایی که از مصر به دوش کشیده بود، دچار اندوه بود. به نظر می‌رسد که خروج زندانیان از دوزخ در آستانه است و او به خاطر ضعف بیش از حد، به زودی از دروازه‌ای باریک بیرون خواهد رفت.
مَن کَانَ مَرعَی عَزمِهِ وَ هُمُومِهِ
رَوضَ الاَمَانِی لَم یَزَل مَهزُولَا
هوش مصنوعی: هر کسی که زمین دلخواه و آرزوهایش، سرزمین عزم و تصمیمش باشد، همیشه در حال کسالت و سستی خواهد بود.
تا روزی زاغی را که از هم‌نشینان و امینانِ خزاینِ اسرار بود، پرسید که این شتر را چه افتادست؟ چون ما گوشت‌ خواره نیست که از آن خوی باز کرده باشد و ریاضتِ گیاه خوردن کشیده و از غذایِ اصلی بازمانده. مگر همّت بر کاری بعید‌المنال گماشتست که بدان دشوار توان رسید یا از خصمی می‌هراسد که تابِ مقاومت او ندارد. میخواهم که ازو بپرسی و بدانی تا او را از حوادثِ احوال چه حادث شدست و از کیفیّتِ کارِ او مرا آگاهی دهی. زاغ رفت و برونقِ فرمانِ شیر با شتر مقدّمات دوستی و مبانیِ صحبت آغاز نهاد و یک چندی طلیعهٔ فهم و جاسوسِ نظر را بر مدارکِ حس و مسالکِ عقل نشاند تا از حقیقتِ حال او خبری باز گیرد تا بحضرتِ ملک انها کند؛ سود نداشت و دلیلی بدستش نیفتاد. روزی زاغ بر کنارِ جویباری بتماشا نشسته بود و رازِ دلِ شتر از غایتِ نایافت در آب طلب می‌کرد. اتّفاقاً شتر را داعیهٔ آب خوردن آنجا آورد. زاغ خود را در پسِ سنگی پنهان گردانید، شتر ساعتی در آب نگاه کرد، ماهیان را دید که بر روی آب گذر می‌کردند، نفسی سوزناک برکشید و گفت: خنک شما را که نه از سروران بیمی دارید و نه از همسران اندیشهٔ، گستاخ بر رویِ آب می‌روید و دامنِ عرضتان بهیچ عارضهٔ از عوارضِ تهمت و سوءِ ظنّت تر نمی‌شود، بیچاره من که سفینهٔ سینه بر دریایِ اندوه بی‌پایان افکنده‌ام، نمیدانم که بسلامت بساحلِ مخلص رسد یا بگردابِ هلاک فرو رود.
هوش مصنوعی: روزی زاغی از هم‌نشینان و معتمد خزانه‌های اسرار، از شتری پرسید که چه بر سرش آمده است. او گفت: ما که گوشت‌خوار نیستیم که به خاطر آن از گیاه خواری خود فاصله گرفته باشیم و از غذای اصلی‌مان محروم شده باشیم. آیا امکان دارد که همت او بر کاری ناممکن گماشته شده باشد یا از دشمنی می‌ترسد که تاب مقاومت او را ندارد؟ من می‌خواهم از تو بپرسم تا بدانم چه بر او گذشته و با وضعیت او مرا آگاه کن. زاغ رفت و تلاش کرد تا با شتر دوستی کند و برای فهم حقیقت حال او بر مدارک حسی و عقلانی تکیه کرد، اما موفق نشد و به نتیجه‌ای نرسید. روزی زاغ در کنار جویباری نشسته بود که شتر به آنجا آمد تا آب بنوشد. زاغ خود را در پشت سنگی مخفی کرد و شتر ساعتی در آب نگاه کرد و ماهیان را که روی آب شنا می‌کردند، دید. شتر با حسرتی عمیق گفت: خوش به حال شما که نه از سروران خود می‌ترسید و نه از همسران، با جسارت بر آب می‌روید و دامن‌تان به هیچ تعرضی آغشته نمی‌شود. اما من، بیچاره، سینه‌ام را در دریای اندوه بی‌پایان رها کرده‌ام و نمی‌دانم آیا به سلامت به ساحل نجات می‌رسم یا در گرداب هلاکت غرق می‌شوم.
لَیتَنِی کُنتُ قَبلَ مَاقَد بَدَالِی
فِی مَرَاعِی الحَشِیشِ اَرعَی الحَشِیشَا
هوش مصنوعی: ای کاش پیش از آنکه این وضعیت برایم پیش آید، در دشت‌های سبز مشغول چرا می‌شدم.
زاغ این سخن بشنید، بخدمتِ شیر رفت و باز رسانید. شیر از جای بشد و اندوهگین گشت و با خود گفت: چون عصمتِ کلّی نگهبانِ احوال مردم نیست و بوادرِ قول و صوادرِ فعل چنان در قید اختیار نه که از مردم هیچ حرکتی مذموم که بدان ملوم شود، صادر نیاید، جایزست که از من خبری یافته باشد و از آن اندیشناک گشته و آنرا از مساعتِ نظرِ من بجانبِ خویش شمرده و در بابِ من بدگمان شده، وَ اِنَّ الظَّنَّ لایُغنِی مِنَ الحَقِّ شَیئا . اگر ازو پرسش و استعلام کنم، ترسم که خوف و خشیتِ او زیادت گردد و اگر نکنم همچنان پریشان و بی‌سامان می‌باشد، آخر از هر دو اندیشهٔ متعارض این مرجّح پیشِ خاطر او آمد که مثال داد تا چند کس از معتبران و نزدیکانِ خدم بخدمت حاضر آمدند و شتر را ترحیبی و تبجیلی که معتاد بود. ارزانی داشت و بی‌واسطهٔ سفیر و مشیر و حاجب و وزیر زبان بگشود و گفت که من با آنک دستِ قدرت و رای همه دارم و ببازویِ صولت پیلِ مست را درپای آرم، ایزد، تعالی مرا بصفتِ داد و دهش و خصلتِ دین و دانش مخصوص عنایت گردانیدست و آن هدایت داده که بخلافِ امثال خویش دستِ نشبّث از خونِ جانوران کوتاه کردم و دامن از آلایشِ این معصیت در کشیدم و جوامعِ همّت را از مطامحِ دنّی و مشارعِ وبّی در تحرّز و خویشتن‌داری مقصور گردانیدم و امروز از شما می‌خواهم که اگر عیبی بسیار و اندک در نهادِ من می‌بینید یا بسهو و عمد از من فعلی می‌آید که عقلاً او عرفا او شرعا او رسما پسندیده نیست، آنرا بر من عرضه دارید و تحفهٔ بزرگ بنزدیکِ من شناسید که بهترین موجودات و پاکترین گوهرِ کاینات چنین فرمودست: مَن غَشَّنَا فَلَیسَ مِنَّا ، یعنی هرک در ذاتِ مبارک ما نشانی از عیب یافت و با ما نگفت و ننمود، از رقمِ اختصاصِ ما بیرونست و اگر کوتاه دیدهٔ را در خیال آید که حوالتِ عیب بجانبِ جنابِ نبوّت چگونه توان کرد، خطاب اَنَا بَشَرٌ مِثلُکُم ، خود بمصداقِ این معنی ناطقست و ازین تلویح معلوم که بنسبت باذاتِ واجب‌الوجود جملهٔ ذوات و ممکنات از فرشِ خاک تا فلک و از آدمی تا جوهرِ ملک بنقصان حدوث گرفتارند و راهِ دیگر نواقصِ اوصاف که تبعِ آنست، بهمه آفریدگان گشاده است و نهادِ عالم صغری و کبری برین نهاده و ازین دو مقدّمه نتایجِ مبدعات چنین زاده. اکنون شما را رخصتست که اگر از عیوب و ذنوب و گفتار و کردارِ من هیچ چیز که انگشتِ اشارت بر آن توان نهاد، می‌یابید، ازمن پوشیده ندارید تا از آن توبه کنم و بتطهیرِ اخلاقِ خویش مشغول شوم و اگر کسی از من ضرری یا از آتشِ خشم من شرری در مستقبلِ حال تخیّل می‌کند، آشکارا گرداند و بگوید تا او را ایمن گردانم و اگر از کسی زلّتی پنهان از من صادر آمدست (ظاهر سازد) تا بذیلِ تجاوز آنرا بپوشانیم.
هوش مصنوعی: زاغ، این خبر را شنید و به خدمت شیر رفت تا آن را به او برساند. شیر از جا برخاست و غمگین شد و با خود گفت: چون هیچ کس نمی‌تواند وضعیت مردم را کاملاً درک کند و افعال و گفتار آن‌ها همواره تحت کنترل خودشان نیست، ممکن است که خبرهایی از من به او رسیده باشد و او را نگران کرده باشد و بنابراین به من بی‌اعتماد شده باشد، در حالی که ظن و گمان هیچ‌گاه نمی‌تواند جای حقیقت را بگیرد. اگر از او بپرسم، ممکن است ترس او بیشتر شود و اگر سوال نکنم، همچنان در تردید و نگرانی باقی خواهد ماند. از این دو حالت متضاد، این فکر به ذهنم رسید که تعدادی از افراد معتبر و نزدیکان را به حضور خود فراخوانم و به شتر احترام و ارادتی که قبلاً معمول بوده، بگذارم. سپس بی‌واسطه با او حرف زدم و گفتم که من در حالی که قدرت و تدبیر همه چیز را در دست دارم و می‌توانم هر موجود نیرومندی را زیر پا بگذارم، خُداوند متعال مرا با خصلت‌های نیک و دانش خاصی مورد عنایت قرار داده است و به من الهام فرموده که دست خود را از آلودگی به خون حیوانات نگه دارم و از افتادن به گناهان دوری کنم. امروز از شما می‌خواهم که اگر عیب یا خطایی در من می‌بینید که از لحاظ عقل یا عرف پسندیده نیست، آن را به من بگویید. این به من کمک می‌کند تا اصلاح شوم؛ زیرا بهترین موجودات چنین فرموده‌اند: "هر کس ما را فریب دهد، از ما نیست." اگر کسی عیبی در من ببیند و آن را پنهان کند، از دایره‌ی ما خارج خواهد بود. حال شما مجاز هستید که اگر از اعمال و سخنان من چیزی که قابل انتقاد است، می‌بینید، به من بگویید تا بتوانم توبه کنم و به بهبود اخلاق خود بپردازم. اگر کسی از من آسیبی یا خشم من را در آینده تصور می‌کند، باید آن را بیان کند تا من او را از خطر دور کنم و اگر زلتی از من صادر شده، آن را بروز دهید تا از تبعات آن جلوگیری کنیم.
اَلسِّترُ دُونَ الفَاحِشَاتِ وَلَا
یلقَاکَ دُونَ الخَیرِ مِن سِترِ
هوش مصنوعی: پوشش و پرده‌پوشی بر زشتی‌ها بهتر است و هیچ‌گاه کسی را بدون خوبی‌هایش ملاقات نکن.
حاضران بیک زبان دعا و ثنائی که فراخورِ وقت بود، بأدا رسانیدند و گفتند مَعَاذَاللهِ حَاشَا که بر حاشیهٔ خاطر یکی از حواشیِ دولت و خدمِ حضرت هرگز از شهریار غبارِ آزاری نشسته باشد یا از گلزارِ لطفِ او سرِ خاری بدامنِ احوال کس درآویخته. ما همه در پناهِ دین‌داری و کنفِ کم‌آزاریِ تو پروریده‌ایم و جهان را برویِ چون تو جهانداری روشن دیده، چه جایِ این حدیثست؟
هوش مصنوعی: حاضران با زبان دعا و ستایش مناسبی که با آن زمان سازگار بود، به صحبت پرداختند و گفتند: "خدای ناکرده که هیچ‌گاه بر فکر هیچ‌یک از افراد دولت و خدمتگزاران شما، از جانب شهریار، سایه‌ای از آزار بیفتد یا از دریای محبت شما، خارهایی به احوال کسی آسیب برساند. همه‌ی ما در سایه‌ی دینداری و کم‌آزاری شما پرورش یافته‌ایم و جهان را با وجود شخصی مثل شما، روشن و امیدوار دیده‌ایم. پس چرا باید چنین سخنانی مطرح شود؟"
روزگارت همه خوش باد که در دولتِ تو
روزگارو سرکار همه خوش می‌گذرد
هوش مصنوعی: امیدوارم همیشه روزگارت خوب باشد، چرا که در زمان تو، همه چیز به خوبی و خوشی سپری می‌شود.
خرس چون تفاصیل و جملِ این حکایت یشنید و ناقه و جملِ خویش در آن میدید، اندیشه کرد که ملک بر صفحاتِ حال اشتر اماراتِ تشویش یافت و این تفحّص و تفتیش فرمود. اگر از احتیال و اغتیالِ من آگاه شود، همانا بعاقبت عقوبتی سخت باید کشید. رای آنست که من شتر را در خلابِ واقعه کشم و در مخلبِ عذاب افکنم و بارِ این گناه بر گردنِ شتر نهم و او را جنّهٔ جنایاتِ خویش گردانم تا هر تیر خطا و صواب که از قبضهٔ رضا و سخط آید، برو آید. پس روی سویِ شتر کرد و گفت : بدان می‌ماند که کسی را از شهریار صورتی ببداندیشی نشسته باشد و وهمی باطل افتاده و آن الّا از خبثِ دخلت و غایلهٔ ضمیر آن کس نتواند بود که نقشِ عقیدتِ خود را در آئینهٔ رایِ شهریار بخیال بیند و اگر نه از شهریار که سیرتِ او خیرِ خالص و رأفتِ محض و رحمتِ صرفست، چه بدی تصوّر توان کرد و هرچند من ازین قبیل بر سبیلِ تسامع کلمهٔ چند شنیدم، نخواستم که اعلام دهم، چه ندانستم که بدین درازی کشد و همّتِ بزرگوارِ ملک این کار را چنین بزرگ نهد. اکنون که اتفاتِ خاطر شریفش بکشفِ آن این مقام دارد، من بهیچ‌وجه پوشیده ندارم. پس شیر فرمود تا جالی خالی کردند و خرس را بجهت استکشافِ این حال پیش خواند. خرس گفت: ای ملک، گفته‌اند : دانا بچشمِ نادان حقیرتر از آن باشد که نادان بچشمِ دانا. این شتر معرفتی ندارد که بدان ترا بشناسد و آن شناسائی همیشه هیبت و حشمتِ ترا برابرِ خاطر او دارد و از جرات و چیرگی بر افعالِ نکوهیده او را باز دارد و آنچ داناترینِ خلق از خود خبر میدهد: اَنَ اَعرَفُکُم بِاللهِ وَ اَخشَاکُم عَنِ اللهِ ، اشارتست بهمین معنی یعنی چون مرا مقامِ قهرِ الهی معلوم باشد که تا کجاست، از وقعِ آثار آن ترسناک‌تر از شما باشم که از مطالعهٔ آن در حجابِ جهالت باشید و نصِّ تنزیل، عَزَّ مِن قَائِلٍ، ازین حکایت میکند ، حِیثُ قَالَ : اِنَّمَا یَخشَی اللهَ مِن عِبَادِهِ العُلَمَاءُ. ملک این شتر را نواختی زیادت از اندازهٔ او فرمود و مقامی فراتر از پایهٔ استحقاق او داد، لاجرم طعمهٔ پیل در حوصلهٔ پنجشک نگنجد و مقدار شربت چون فراخور مزاج نبود، بفساد آورد. پنداشت که باعث ملک بر آنچ کرد، ضرورتی حالی یا حاجتی مآلی بودست با بحظّی که ازین دولت یافت، پشیمان شد و بحطِّ منزلتی و نزولِ مرتبتی که او یافت، رضا خواهد داد. این اندیشه برو غالی شد تا از آنجا که جلافتِ طبع و سخافتِ رأی اوست، فرصتی دیگر می‌جوید که صریح گفتن از ادب بندگی دور افتد والا اظهار کردمی.
هوش مصنوعی: خرس هنگامی که جزئیات این داستان را شنید و شتر و بار خود را در آن دید، به فکر فرو رفت که وضعیت او تحت نظر ملک قرار گرفته و باید درباره آن تحقیق شود. اگر ملک از نقشه‌های او آگاه شود، بدون شک مجازات سختی خواهد داشت. بنابراین تصمیم گرفت که شتر را به مشکل بیندازد و تمام گناه خود را به گردن او بیندازد تا تمام عواقب آن بر او بار شود. سپس به شتر گفت که گویی کسی در نزد پادشاه نیت بدی دارد و این نگرانی تنها به دلیل خصوصیات زشت آن فرد است و نه به خاطر ذات خوب پادشاه. او نمی‌توانست تصور کند که پادشاه به این موضوع اهمیت بدهد و حال که توجه پادشاه به این قضیه جلب شده، او دیگر نمی‌خواهد پنهان کند. سپس خرس به پادشاه گفت که شتر دارای درک کافی نیست و نمی‌تواند او را بشناسد. درک شتر از عظمت پادشاه باعث می‌شود که از انجام اعمال ناپسند دوری کند و دانشمندان می‌گویند که تنها کسانی که از خدا می‌ترسند، دانشمندان هستند. پادشاه به شتر محبت کرد و مقام بالاتری به او داد، اما این کار برای او زیان‌آور بود و او را به زودی پشیمان کرد. در نهایت، خرس به دنبال فرصتی بود که بتواند بیشتر از آنچه باید بگوید، به حرف بیاید، اما ادب و فروتنی او مانعش می‌شد.
وَ لَو حِیزَ الحِفَاظُ بِغَیرِ لُبٍّ
تَجَنَّبَ عُنقَ صَیقَلِهِ الحُسَامُ
هوش مصنوعی: اگر نگهداری و محافظت از چیزی بدون عمق و فهم واقعی انجام شود، در این صورت چاقو (حسامی) که باید تیز و کارا باشد، از خطرات و آسیب‌ها در امان نخواهد ماند.
شهریار چون این فصل بشنید. خرس را باز گردانید و بطلبِ زاغ فرستاد، حاضر آمد و ازو پرسید که خرس را درین نقل چون می‌بینی؟ زاغ جواب داد که رایِ از هر و ضمیرِ انور ملک چهره‌گشایِ پوشیدگانِ پردهٔ غیبست، برو خود نپوشد، لکن مرا بشواهدِ عقل و ادلهٔ حسّ معلومست که از اذلّهٔ خواضعِ خدمت، هیچ کس را این فروتنی و فرهختگی و سلامتِ نفس و سماحتِ طبع نیست که شتر راست و احتشامی که او از شکوهِ شهریار دارد، کس ندارد و اگر خود را مجرم دانستی، هرگز او را آن قوّتِ‌دل نبودی که گردِ جنابِ حشمتِ تو گشتی و قدم بر آستانهٔ انبساطِ این خدمت نهادی و لابدّ منزعج و مستشعر شدی و آنگه مُستَنفِرَهٌٔ فَرَّت مِن قَسوَرَهٍٔ روی بمأمنی دیگر نهادی، خصوصا که نه بندی در پای دارد و نه موکّلی بر سر؛ و حقیقت میدانم که شهریار را نیّت و طویّت برقرار اصلست و البتّه هیچ توحّش و تنفّر بر طبعِ کریمش راه نیافته، چنان می‌نماید که این خار خرس نهاده و این غبارِ وحشت او برانگیخته دریغ باشد و بوشایتِ صاحب غرض و سعایتِ بدسگال چنان خدمتگاری پاک سرشت را آلوده دانستن و مستوحش گذاشتن. اگر ملک او را بخواند و تشریفِ مشافهه ارزانی دارد و بلفظِ اشرف ازو بحث فرماید، خود از صدقِ لهجهٔ او مصدوقهٔ حال روشن شود. شهریار شتر را بخلوت‌خانه حاضر کرد و گفت: بدانک تو را بر من حقوقِ نیک‌خدمتی ثابتست و همیشه بر طاعتِ اوامر من اقبال نمودهٔ و از نواهی امتناع کرده و هرگز قدمی از محجّهٔ مرادِ من فراتر ننهاده و حق‌شناسی و گهرداری و طریقِ اشفاق و اشبالِ من بر احوال عموم خدمتگاران ترا مصوّر، فخاصّه تو که بدین مقاماتِ مرضیّ و مساعیِ مشکور اختصاص داری؛ بگو که موجب این تغیّر و تکسّر چیست؟ اگر گناهی کردهٔ و از بازخواست می‌اندیشی، قَدِّر که هرچ عظیم‌ترست از همه صغایر و کبایر درگذشتم و اگر از جانب من کلمهٔ موحش و مشوّش گفته‌اند و خیالی نشانده‌اند، پنهان مدار و نقّالِ نکال را بدست من بازده و تو مرفّه الحال و فارف‌البال بنشین، اَنتَ مِنّی بَینَ اُذُنِی وَ عَاتِقِی. شتر اندیشید که اگر آنچ صورتِ حالست، شمّهٔ بنمایم، انتقاضِ عهد و انتکاثِ آن عقد که من با خرس بسته‌ام، لازم آید و وزرِ آن در گردن بماند و اگر بگناهی که ندارم، اعتراف کنم، ملک هرچند قلمِ صفح درکشد و صحیفهٔ جرم را ورق باز نکند، چهرهٔ عفو او را بخالِ عصیان خویش موسوم کرده باشم و رویِ حال خود را بسوادِ خجلت سیاه گردانیده و در زمرهٔ گناهکاران منحصر شده، لیکن همان بهترست که این شین بر روی کارِ خویش نشانم و گناهِ او بر خود بندم تا رفیقی که بر حسنِ سیرت و احکامِ سریرت و وفایِ عهدِ موافقت و ایفایِ حقِّ مرافقتِ من اعتماد داشته باشد، گرفتار نگردد.
هوش مصنوعی: شهریار پس از شنیدن این ماجرا، خرس را به کنار برد و زاغ را فرخواند. زاغ حاضر شد و از او پرسید که در مورد خرس چه نظری دارد. زاغ پاسخ داد که فکر می‌کند در عمق وجود، خرس بر اساس نیات دیگران و بر اساس رابطه با انسان‌ها رفتار می‌کند؛ اگرچه خود را پنهان کرده، اما او به وضوح دیده که هیچ‌کس به اندازهٔ خرس از شکوه و مقام شهریار متاثر نمی‌شود. زاغ ادامه داد که اگر خرس احساس گناه کند، هرگز به خود جرئت نمی‌دهد که به پای شهریار بیفتد و پا بر آستان او بگذارد. او همچنین به این نکته اشاره کرد که با توجه به شرایط، خرس هیچ قید و بندی ندارد و از هیچ‌کس نمی‌ترسد. او تأکید کرد که نباید به خرس اتهام بی‌جا زد و او را به وحشت انداخت؛ زیرا او خدمتگزار پاکی است و بدعت‌گذار نباید او را آلوده کند. اگر شهریار خرس را دعوت کند و با او صحبت کند، به حقیقت نیت او پی خواهد برد. شهریار شتر را به حضور خود دعوت کرد و به او گفت که تو همیشه در خدمت من بوده‌ای و هیچ‌گاه از دستورات من سرپیچی نکرده‌ای و باید بگویی که چرا حال این‌گونه تغییر کرده است. او این نکته را هم افزود که اگر تو اشتباهی کرده‌ای، من به خاطر بزرگی آن به تو عفو می‌کنم و نباید در مورد آن نگران باشی. شتر در دل خود اندیشید که اگر بخواهم از خرس دفاع کنم، ممکن است عهدی را که با او بسته‌ام نقض کنم، و اگر گناهی هم نداشته باشم اما اعتراف کنم، ممکن است خود را در زمرهٔ گناهکاران قرار دهم. بنابراین، او تصمیم گرفت که به جای افشای حقیقت، گناه او را به گردن بگیرد تا همکارش تحت تأثیر قرار نگیرد.
کَذَا المَجدُ یَحمِلُ اَثقَالَهُ
قَوِیُّ العِظَامِ حَمُولُ الکُلَف
هوش مصنوعی: افتخارات و بزرگی، بر دوش کسی سنگینی می‌کند که نیرومند و توانمند است و قادر به تحمل بارهای سنگین است.
عَلَی کَاهِلِ الشُّکرِ مِن فَضلِهِ
یَدٌ کَاهِلُ الاَرضِ مِنهَا اَخَف
هوش مصنوعی: خداوند نعمت‌های زیادی به بندگانش عطا کرده است و شکرگذاری از این نعمت‌ها مانند بار سنگین بر دوش انسان است. اما این بار سنگین در مقایسه با نعمت‌های زمین، بسیار کمتر و سبک‌تر به نظر می‌رسد.
پس گفت: ای ملک، من از بس که در بدایت و نهایت کار نگرم و بر چپ و راست احوال چشم اندازم و غوامضِ امور باز جویم، همیشه فکور و رنجور باشم و آثارِ آن فکرت بر ظواهرِ من پدید آید، شک نیست که بدین سبب اندک مایه سوءِظنّی بجانبِ تو داشتم، اگر بدین قدر مؤاخذتی فرمائی، حکم حکمِ شهریارست. شیر گفت: نیک آمد. اکنون بگوی تا این بدگمانی از فعلِ ما بود یا از قولِ دیگران اشتر اینجا فرو ماند و سر در پیش افکند. زاغ گفت: ای برادر، درین مقام جز راست گفتن سود ندارد و اگر تو نگوئی، ملک بتجسّسِ رای و تفرّسِ خاطر خود معلوم کند و نامِ تو از جریدهٔ راست‌گویان محو شود. مگر خارپشتی درین حال بگوشهٔ نشسته بود سر در گریبان تغافل کشیده، این سخن اصغا کرد، از آنجا پیشِ خرس رفت و او را از مجازیِ کار و ماجرایِ حال آگاهی داد. خرس همان زمان بنزدیکِ شیر آمد ، شتر را سرافکنده و خاموش و متوقّف ایستاده بود، اندیشه کرد که خاموشی دلیلست بر آنک افشاءِ سرِّ من خواهد کرد، رأی آنست که گویِ مخالستِ این فرصت من از پیش ببرم. روی بشتر آورد که چرا این مهر سکوت آنروز بر زبان ننهادی که عرضِ ملک را عرضهٔ مساوی و مخازی گردانیدی و قصدِ جان عزیز او اندیشیدی. شیر از آن مکابرت عجب بماند و بر آتشِ غیظ مصابرت را کار فرمود تا خود جواب شتر چیست که مقامِ شبهتی بزرگ افتادست، اِختَلَطَ الخَائِرُ بِالزَّبّادِ. شتر گفت: ای نامنصف ناپاک وای اثیم افّاکِ سفّاک من این اندیشهٔ بد در حقِّ ملک با تو تنها در میان نهادم یا با کسِ دیگر غیرِ تو نیز گفته‌ام؟ اگر با غیرِ تو نیز گفته باشم، آن کس باید که همچون تو گواهی در روی من دهد و اگر جز تو کس نشنید، چرا هم در حال که وقوف یافتی ، بندگانه این خدمت بجای نیاوردی و آنچ دانستی بر رای ملک انها نکردی و در تنبیه چنین غدری اهمال روا داشتی و حفیظتی که منشأ آن حسنِ حفاظ باشد، دامنت نگرفت؟ امّا داستانِ تو با من بداستان زن درودگر ماند. شهریار گفت: چون بود آن داستان ؟
هوش مصنوعی: ملک گفت: من همیشه در حال بررسی و تحقیق هستم و به همین دلیل افکار عمیق و رنج‌های زیادی را تحمل می‌کنم. این وضعیت باعث شده تا کمی نسبت به تو بدگمان شوم. اگر به خاطر این مسئله مرا مؤاخذه کنی، این حکم تو است. شیر گفت: بسیار خوب. حال بفرما، آیا این بدگمانی ناشی از رفتار ما بوده یا از حرف‌های دیگران؟ زاغ پاسخ داد: برادر، در این موقعیت تنها راست‌گویی مفید است و اگر تو این حقیقت را نگویی، ملک با تفتیش به واقعیت پی خواهد برد و نام تو از فهرست راست‌گویان محو خواهد شد. در این لحظه، خارپشت که در گوشه‌ای نشسته بود، به این گفتگو گوش می‌داد و به نزد خرس رفت و او را از جریان آگاه کرد. خرس به سوی شیر شتافت و دید که شتر ساکت و متوقف ایستاده است. او فکر کرد که این سکوت نشان‌دهنده این است که شتر ممکن است راز او را فاش کند. بنابراین تصمیم گرفت قبل از اینکه شتر اقدام کند، خود به او روی آورد و از او پرسید که چرا آن روز این سکوت را حفظ کرده و در حضور ملک چنین چیزی را مطرح نکرده است. شیر از رفتار شتر متعجب شد و بر آتش خشم خود افزود و از او در این مورد پرسید. شتر به او گفت: آیا من این افکار بد را تنها با تو در میان گذاشتم یا اینکه با دیگران نیز صحبت کرده‌ام؟ اگر با دیگران هم صحبت کرده‌ام، آن شخص باید به اندازه تو گواه من باشد و اگر فقط تو نشنید‌‍ی، چرا در آن زمان به وظیفه‌ات عمل نکردی و در حفظ این راز کوتاهی کردی؟ داستان بین من و تو مانند داستان زنی است که با درودگری درگیر شده است. شهریار پرسید: آن داستان چگونه است؟