گنجور

داستانِ درودگر با زنِ خویش

شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابک‌دست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی. زنی داشت چنان نیکو‌رویِ خوب‌پیکر که این دو بیت غزل سرایانِ خاطر در پردهٔ حسبِ حالِ او سرایند :

ای شکسته به نقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
همه صورت‌گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت

والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقش‌بندیِ حیل زنان هم به کمال دانستی و از کارگاهِ عمل، صورت‌ها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب به هنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیده‌بانِ بصرش درِ دولختی اجفان را به سلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز، سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار به جان و کارد به استخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ می‌کند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دست‌مالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیده‌ای را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زبان‌دراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل، سر در جامهٔ خواب کشید، زن به قاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد «که در باز کن.» درودگر گفت: «از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشه‌ای که چندین‌گاه از دستِ تو بر پایِ خود زده‌ام، بر سرت زنم.» مگر چاهی عمیق به نزدیکِ در کنده بود، زن گفت: «اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر به قصاصِ من خونِ تو بریزد.» پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ به گوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جایی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: «ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویش است، من به افاقهٔ خویش و فقرِ او می‌سازم و با او به هر نامرادی دامنِ موافقت گرفته‌ام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ تَعالی در کنار او نهاد، بدین حرکت می‌گذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست.» شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و به داوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و به هر وقت با صفتِ زنان گراید، بدین روی پیش آید.

زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ

زاغ به نزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنه‌کاری خویش و بی‌گناهی شتر گواهی می‌دهد و گفته‌اند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق به حجّت کند و سخن نباید که به معارضت گوید که آنگه به چشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجایی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را به حبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.

تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا

پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس به چه انجامید؟ گفت: هر دو پیش من محبوس‌اند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که به هر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگویی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو می‌گردد و شومی به کدام جهت باز خورَد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار می‌آید ، اگر آنچ می‌دانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من می‌خواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ به خیر پیوندد و نیز شنیده‌ام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خود را محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و به هنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زر زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوق‌ها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش به قطراتِ باران ماند که بر هر زمین‌ که بارد، اثری‌ از آثارِ منفعت بنماید‌ و‌ مرد زیرک‌طبعِ با‌کفایت و درایت چون به جهتِ کارِ خداوندگارِ‌خویش صلاحی طلبد، اگر خود به جان خطر باید کرد، از پیش‌برد و تحصیلِ آن باز نماند، چنانک ایر اجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟

داستانِ برزگر با گرگ و مار: شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو می‌چینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوب‌دستی که سرکوفتِ ماران گَرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد. داستانِ ایراجسته با خسرو: روباه گفت: شنیدم که خسرو زنی داشت پادشاه‌زاده، در خدرِ عصمت پرورده و از سرا پردهٔ ستر بسریرِ مملکت او خرامیده، رخش از خوبی فرسی بر آفتاب انداخته، عارضش در خانهٔ شاه ماه را مات کرده. خسرو برادر و پدرش را کشته بود و سروِ بوستانِ امانی را از جویبارِ جوانی فرو شکسته و آن غصنِ دوحهٔ شهریاری را بر ارومهٔ کامگاری بخون پیوند کرده. خسرو اگرچ در کار عشق او سخت‌زار بود، امّا از کارزاری که با ایشان کرد، همیشه اندیشناک بودی و گمان بردی که مهر برادری و پدری روزی او را بر کین] شوهر محرّض آید و هرگز یادِ عزیزان از گوشهٔ خاطر او نرود. وقتی هر دو در خلوت‌خانهٔ عشرت بر تختِ شادمانی در مداعبت و ملاعست آمدند. خسرو از سرنشوتِ نشاط دستِ شهوت بانبساط فراز کرد تا آن خرمنِ یاسمین را بکمندِ مشکین تنگ در کنار کشد و شکری چند از پستهٔ تنگ و بادامِ فراخش بنقل برگیرد. معصومه نگاه کرد، پرستارانِ استارِ حضرت و پردگیانِ حرمِ خدمت اعنی کنیزکانِ ماه‌منظر و دخترانِ زهره‌نظر را دید بیمین و یار تخت ایستاده، چون بنات و پروین بگردِ مرکزِ قطب صف در سف کشیده؛ از نظارهٔ ایشان خجلتی تمام بر وی افتاد و همان حالت پیشِ خاطر او نصبِ عین آمد که کسری انوشروان را بوقتِ آنک بمشاهدهٔ صاحب جمالی از منظورانِ فراشِ عشرت جاذبهٔ رغبتش صادق شد، نگاه کرد در آن خانه نر گدانی در میان سفالهایِ ریاحین نهاده دید، پردهٔ حیا در رویِ مروّت مردانه کشید و گفت: اِنِّی لَاَستَحیِی اَن اُبَاضِعُ فِی بَیتٍ فِیهِ النَّرجِسُ لِاَنَّهَا تُشبِهُ العیُونَ النَّاظِرَهَٔ . با خود گفت که او چون با همه عذرِ مردی از حضورِ نرگس که نابینایِ مادرزاد بود، شرم داشت، اگر با حضورِ یاسمین و ارغوان که از پیشِ من رسته‌اند و از نرگس در ترقّبِ احوال من دیده‌ورتر، مبالات ننمایم و در مغالاتِ بضاعتِ بضع مبالغتی نکنم این سمن عذارانِ بنفشه موی سوسن‌وار زبانِ طعن در من دراز کنند و اگرچ گفته‌اند : جَدَعَ الحَلَالُ اَنفَ الغَیرَهِٔ ، مرا طاقتِ این تحمّل و رویِ این آزرم نباشد، در آن حالت دستی برافشاند، بر رویِ خسرو آمد، از کنارِ تخت درافتاد، در خیال آورد که موجب و مهیّجِ این حرکت همان کین پدر و برادرست که در درونِ او تمکّن یافته و هر وقت ببهانهٔ سر از گریبانِ فضول برمیزند و این خود مثلست که بدخواه در خانه نباید داشت فخاصّه زن. پس ایراجسته را که وزیر و مشیر ملک بود، بخواند و بعدما که سببِ خشم بر منکوحهٔ خویش بگفت، فرمود که او را ببرد و هلاک کند. دستور در آن وقت که پادشاه را سورتِ سخط چنان در خط برده بود، الّا سر برخطِ فرمان نهادن روی ندید. او را در پردهٔ حرمت بسرایِ خویش برد و میان تاخیرِ آن کار و تقدیمِ اشارت ملک متردّد بماند. معصومه بر زبانِ خادمی بدستور پیغام فرستاد که ملک را بگوی که اگر من گنه‌کارم، آخر این نطفهٔ پاک که از صلبِ طهارتِ تو در شکم دارم، گناهی ندارد، هنوز آبی بسیطست و باجزاءِ خاک آدم که آلودهٔ عصیانست، ترکیب نیافته، برو این رقمِ مؤاخذت کشیدن و قلمِ این قضا راندن لایق نیست. آخر این طفل که از عالمِ غیب بدعوت خانهٔ دولتِ تو می‌آید، تو او را خواندهٔ و بدعاهایِ شب قدومِ او خواسته و باوراد ورودِ او استدعا کرده، بگذار تا درآید و اگر اندیشه کنی که این مهمانِ طفل را مادر طفلیست از روی کرم طفیلیِ مهمان را دستِ منع پیش نیازند، ع، مکن فعلی که بر کرده پشیمان باشی ای دلبر. دستور بخدمتِ خسرو آمد و آن حاملِ بار امانت را تا وقتِ وضعِ حمل امان خواست، خسرو نپذیرفت و فرمود که برو و این مهمّ بقضا و این مثال بأمضا رسان. دستور باز آمد و چندانک در روی کار نگه کرد، از مفتیِ عقل رخصتِ این فعل نمی‌یافت و می‌دانست که هم روزی در درونِ او که بدودِ آتش غضب مظلم شدست، مهرِ فرزندی بتابد و از کشتنِ او که سببِ روشنائی چشم اوست، پشیمانی خورد و مرا واسطهٔ آن فعل داند، صواب چنان دانست که جایگاهی از نظرِ خلق جهان پنهادن بساخت که آفتاب و ماهتاب از رخنهٔ دیوار او را ندیدی، عصمت را بپرده‌داری و حفظ را بپاسبانیِ آن سراچه که مقامگاه او بود، بگماشت و هر آنچ بایست از اسباب معاش مِن کُلِّ مَا یُحتَاجُ اِلَیهِ ترتیب داد و بر وجهِ مصلحت ساخته گردانید. چون نه مه تمام برآمد، چهارده ماهی از عقدهٔ کسوف ناامیدی روی بنمود، نازنینی از دوش دایگان فطرت در کنار قابلهٔ دولت آمد و همچنان در دامن حواضن بخت می‌پرورید تا بهفت‌سال رسید. روزی خسرو بشکارگاه می‌گردید، میشی با برهٔ و نرمیشی از صحرا پیدا آمد، مرکب را چون تندباری از مهبّ مرح و نشاط برانگیخت و بنزدیک ایشان دوانید، هر سه را در عطفهٔ کمری پیچید، یاسیجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد. مادرش در پیش آمد تا سپرِ آفت شود. چون تیر بر ماده راست کرد، نرمیش در پیش آمد تا مگر قضاگردانِ ماده شود. خسرو از آن حالت انگشتِ تعجّب در دندان گرفت، کمان از دست بینداخت و از صورتِ حال زن و هلاک کردنِ او با فرزندی که در شکم داشت، بیاد آورد، با خود گفت: جائی که جانورِ وحشی را این مهربانی و شفقت باشد که خو را فدایِ بچهٔ خویش گرداند و نر را بر ماده این دلسوزی و رأفت آید که بلا را استقبال کند تا بدو باز نخورد، من جگر گوشهٔ خود را بدستِ خود خون ریختم و بر جفتی که بخوبیِ صورت و پاکیِ صفت از زنانِ عالم طاق بود، رحمت نکردم. من مساغِ این غصّه و مرهمِ داغ این قصّه از کجا طلبم ؟

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شتر گفت: شنیدم که درودگری بود در صنعت و حذاقت چنان چابک‌دست که جان در قالبِ چوب دادی و نگاریدهٔ اندیشه و تراشیدهٔ تیشهٔ او بر دستِ او آفرین کردی. زنی داشت چنان نیکو‌رویِ خوب‌پیکر که این دو بیت غزل سرایانِ خاطر در پردهٔ حسبِ حالِ او سرایند :
هوش مصنوعی: شتر گفت: شنیدم که یک درودگر وجود داشته که در کارش بسیار ماهر بوده و به قدری در کارش توانمند بوده که روح در چوب دمیده و افکارش را به شکل زیبایی تراشیده و به آن شكل و فرم زیبایی داده است. او همسر بسیار زیبا و خوش‌اندامی داشت که شاعران در وصف حال او دو بیت شعر سروده‌اند.
ای شکسته به نقشِ رخسارت
سرِ پرگارِ وهم در کارت
هوش مصنوعی: ای دلدار، تو با صورت زیبا و دلنشینت، مانند طرحی هستی که ذهنم را پر کرده است.
همه صورت‌گرانِ چین یابند؟
تا بچینند دردِ رخسارت
هوش مصنوعی: همه هنرمندان چینی تلاش می‌کنند تا زیبایی و درد چهره تو را با دقت بالایی در آثار خود به تصویر بکشند.
والحقّ اگرچ نقش نگارخانهٔ خوبی و جمال بود. نقش‌بندیِ حیل زنان هم به کمال دانستی و از کارگاهِ عمل، صورت‌ها انگیختی که در مطالعهٔ آن چشمِ عقل خیره شدی. القصّه هر شب به هنگامِ آنک درودگر سر در خوابِ غفلت نهادی و دیده‌بانِ بصرش درِ دولختی اجفان را به سلسلهٔ مژگان محکم ببستی و آن سادهٔ یک لخت خوش بخفتی، زن را سلسلهٔ عشقِ دوستی دیگر که با او پیوندی داشتی، بجنبیدی، آهسته از در بیرون رفتی و تا آنگه که غنودگانِ طلایع روز، سر از جیبِ افق بیرون کنند، با خانه نیامدی. درودگر را کار به جان و کارد به استخوان رسید، اندیشید که من این نابکار را بدینچ می‌کند، رسوا کنم و طلاقش دهم که میانِ اقران و اخوان چون سفرهٔ خوان عرضِ من دست‌مالِ ملامت شد و خود را مضغهٔ هر دهنی و ضحکهٔ هر انجمنی ساختم؛ او را رها کنم و از خاندانِ صیانت و خدرِ دیانت سرپوشیده‌ای را در حکمِ تزوّج آرم که بدو سرافراز و زبان‌دراز شوم، مَن لَم تَخُنهُ نِاَؤُهُ تَکَلَّمَ بِمِلءِ فیه. تا شبی که متناوم شکل، سر در جامهٔ خواب کشید، زن به قاعدهٔ گذشته برخاست و بیرون رفت. شوهر در استوار ببست تا آنگه که زن بر درآمد، در بسته دید. شوهر را آواز داد «که در باز کن.» درودگر گفت: «از اینجا بازگرد و اگرنه بیرون آیم و تیشه‌ای که چندین‌گاه از دستِ تو بر پایِ خود زده‌ام، بر سرت زنم.» مگر چاهی عمیق به نزدیکِ در کنده بود، زن گفت: «اگر در باز نکنی، من خود را درین چاه اندازم تا فردا شحنهٔ شهر به قصاصِ من خونِ تو بریزد.» پس سنگی بزرگ بدست آورد و در آن چاه انداخت و از پسِ دیواری پنهان شد. درودگر را آواز سنگ به گوش آمد، بیرون آمد تا بنگرد که حال چیست. زن از جایی در خانه جست و در ببست و مشغله و فریاد برآورد. همسایگان جمع آمدند که چه افتاد؟ گفت: «ای مسلمانان، این شوهرِ من مردی درویش است، من به افاقهٔ خویش و فقرِ او می‌سازم و با او به هر نامرادی دامنِ موافقت گرفته‌ام و او شکرانهٔ چنین نعمتی که مرا حقّ تَعالی در کنار او نهاد، بدین حرکت می‌گذارد که هر شبانگاه از خانه بیرون شود و هر صبحدم درآید، مرا بیش ازین طاقتِ تحمّل نیست.» شوهر از افتراء و اجتراء بدان غایت عاجز بماند. قرار بر آن افتاد که هر دو پیشِ حاکم شرع روند و این حال مرافعت کنند؛ رفتند و به داوری نشستند. زن آغاز کرد و صورتی که نگاشتهٔ خدیعت و فراداشتهٔ هوایِ طبیعت او بود، باز گفت. پس شوهر حکایتِ حال راست در میان نهاد. زن را حکمِ تعزیر و تحدیدی که در شرع واجب آید، بفرمودند. این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک داند که مرد را چون انوثت غالب آید و رجولیّت مغلوب، کارِ مردان کمتر کند و به هر وقت با صفتِ زنان گراید، بدین روی پیش آید.
هوش مصنوعی: واقعاً اگر هنر و زیبایی وجود داشته باشد، باید در این قصه پیدا شود. آن زن، با زیرکی و زیبایی‌اش دل را می‌برد و چشم‌ها را مجذوب می‌کرد. هر شب، وقتی شوهرش به خواب می‌رفت و در غفلت به سر می‌برد، او آرام از خانه خارج می‌شد و تا صبح برنمی‌گشت. شوهر به این کار زن شک کرده و تصمیم می‌گرفت که او را رسوا کند و از هم جدا شود، چرا که نتوانسته بود خود را از آبروریزی در جمع دوستان و آشنایان حفظ کند و شرم‌ساری عیبی برایش شده بود. او به این فکر می‌افتاد که دیگر زنی در زندگی‌اش نباشد و از با او بودن نجات یابد. یک شب که شوهر خواب بود، زن دوباره بیرون رفت. شوهر وقتی بیدار شد، دید که در بسته است و زن را صدا کرد تا در را باز کند. زن پاسخ داد که اگر به او در ندهد، خود را در چاهی که نزدیک در کنده شده، می‌اندازد. او سنگی بزرگ برداشت و در چاه انداخت. صدای سنگ شوهر را بیدار کرد و او برای بررسی وضعیت خارج آمد. اما زن دوباره در را بست و فریاد کرد. همسایه‌ها جمع شدند و زن شکایت کرد که شوهرش درویش است و او با مشکلات او زندگی می‌کرد، اما او هر شب از خانه بیرون می‌رود و دیگر تحمل این وضعیت را ندارد. شوهر به این اتهام حیرت‌زده بود و تصمیم گرفتند که نزد حاکم شرع بروند و مشکل را حل کنند. در آنجا زن داستان خود را بیان کرد و شوهر نیز ماجرا را از دید خودش گفت. در نهایت حاکم حکمی بر اساس قانون صادر کرد. این داستان برای نمایاندن این نکته است که وقتی ویژگی‌های زنانه بر مردان غلبه کند، آن‌ها کمتر قادر به انجام کارهای مردانه خواهند بود.
زبان چرب و گویا و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
هوش مصنوعی: زبان شیرین و زیبا و دل پر از دروغ، بر دل انسان‌های باهوش تأثیر نمی‌گذارد.
زاغ به نزدیک شیر آمد و آهسته گفت: علامات حیلت و مخاتلت درین معاملت بر خرس پیداست و دلایلِ مکاید او بر گنه‌کاری خویش و بی‌گناهی شتر گواهی می‌دهد و گفته‌اند که پادشاه نشاید که کار با عامّهٔ خلق به حجّت کند و سخن نباید که به معارضت گوید که آنگه به چشمِ ایشان خوار گردد و گستاخ شوند و بجایی رسد که تمشیتِ حق با ایشان دشوار تواند کرد فَکَیفَ تویتِ باطل. شهریار فرمود تا هر دو را به حبس باز داشتند و روباهی را که جادو نام بود، بر محافظتِ ایشان گماشت.
هوش مصنوعی: زاغ به نزدیک شیر آمد و با صدایی آرام گفت: نشانه‌های فریب و مکر در این معامله برای خرس آشکار است و شواهدی که نشان‌دهنده تقصیر او و بی‌گناهی شتر است، وجود دارد. گفته‌اند که پادشاه نباید کارهایش را با دلایل به عوام توضیح دهد و نباید با آنها به مخالفت بپردازد، زیرا این کار باعث می‌شود در نظر آنان بی‌احترامی کند و جسور شوند. به این ترتیب، رسیدن به حق برای او دشوار خواهد بود. سپس پادشاه دستور داد که هر دو را به زندان بیندازند و روباهی به نام جادو را به عنوان نگهبان آنها منصوب کرد.
تَمَنَّیتَ اَن تَحیَی حَیَاهًٔ شَهِیَّهًٔ
وَ اَن لَا تَرَی طُولَ الزَّمَانِ بَلَابِلَا
هوش مصنوعی: تو آرزو کردی که زندگی شیرینی را تجربه کنی و زمان برایت به آرامی بگذرد و سختی‌ها را نچشی.
فَهَیهَاتَ هَذَا الدَّهرُ سِجنٌ وَ قَلَّمَا
یَمُرُّ عَلَی المَسجُونِ یَومٌ بِلَابَلَا
هوش مصنوعی: این دنیا همچون زندانی است و به ندرت روزی بر زندانی می‌گذرد که بدون غم و اندوه باشد.
پس آن موش که از کارِ شتر آگاهی داشت و مخاطباتِ ایشان شنوده بود، رفت و از جادو پرسید که کار شتر و خرس به چه انجامید؟ گفت: هر دو پیش من محبوس‌اند تا آنگه که وجهِ نجاتی مطلق پدید آید. موش گفت: توقّع دارم که به هر جانب که رضا و خشم ملک غالب بینی، با من بگویی تا بدانم که از هر دو فرجامِ کار که نیکو می‌گردد و شومی به کدام جهت باز خورَد. جادو گفت: بویِ این حدیث از میان کار می‌آید ، اگر آنچ می‌دانی، بر من اظهار کنی، از شیوهٔ دوستان و یارانِ یگانه غریب ننماید. موش گفت: من می‌خواهم که هردو مشمول عاطفتِ شهریار و مرموقِ نظرِ عنایت او آیند و خاتمتِ به خیر پیوندد و نیز شنیده‌ام که گویند: به نیک و بد تا توانی در کارِ پادشاه سخن مگوی و خود را محترز دار. گفت: سخن باید که نیکو و به هنجارِ عقل و شرع رود تا هرک گوید ازو پسندیده آید و بدان انگبینِ خالص ماند که از هر طرف که بیرون گیری، اگر مثلاً از زر زده باشد و اگر سفال کرده، همه ذوق‌ها را بهرهٔ حلاوت یکسان دهد و دانش به قطراتِ باران ماند که بر هر زمین‌ که بارد، اثری‌ از آثارِ منفعت بنماید‌ و‌ مرد زیرک‌طبعِ با‌کفایت و درایت چون به جهتِ کارِ خداوندگارِ‌خویش صلاحی طلبد، اگر خود به جان خطر باید کرد، از پیش‌برد و تحصیلِ آن باز نماند، چنانک ایر اجسته کرد با خسرو. موش گفت: چون بود آن؟
هوش مصنوعی: موش که به کار شتر آگاه بود و از صحبت‌های او و خرس با خبر شده بود، به سراغ جادو رفت و پرسید که وضعیت شتر و خرس به کجا می‌رسد. جادو پاسخ داد که هر دو در حبس او هستند تا زمانی که راه نجاتی پیدا شود. موش از جادو خواست که هر جا نشانه‌ای از رضایت یا خشم پادشاه دید، به او خبر دهد تا بفهمد وضعیت به کدام سمت می‌رود. جادو گفت که بوی این فضا از کارهایش به مشام می‌رسد و اگر موش چیزی می‌داند، باید با او در میان بگذارد. موش گفت: من می‌خواهم که هر دو مورد توجه پادشاه قرار گیرند و پایان کار به خیر ختم شود. او به جمله‌ای اشاره کرد که می‌گوید باید در کار پادشاه به نیکی و بدی کمتر صحبت کرد و خود را محفوظ داشت. جادو پاسخ داد که صحبت باید درست و بر طبق عقل و شرع باشد تا مورد پسند همگان قرار بگیرد. او به موش یادآوری کرد که مانند عسل خالص باشد، زیرا در هر صورت، چه از طلا درست شده باشد و چه از سفال، باید همگان از آن بهره‌مند شوند. همچنین گفت که دانش هم مانند باران است که در هر زمینی اثر مثبت می‌گذارد و مردان با تدبیر و با کفایت باید در صورت نیاز برای کار پادشاه، حتی اگر خطر جان هم باشد، تلاش کنند و از انجام آن عقب نمانند. موش سؤال کرد که این چگونه اتفاقی خواهد افتاد؟