گنجور

داستانِ مار افسای و مار

خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زنده‌دلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِ‌وار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.

بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بی‌تهاون بانفاذ رساند.

اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ

شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن می‌نماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟

داستانِ جولاهه با مار: خرس گفت: شنیدم که مردی بود جولاهه پیشه و زنی پاکیزه صورت آلوده‌صفت داشت، با یکی دیگر، حَاشَا لِمَن یَسمَعُ ، عقدِ‌ الفتی بسته بود و راهِ خیانت گشوده. هرگه که شوهر را غیبتی اتّفاق افتادی، هر دو را اجتماع میسّر شدی و چون جرمِ دوگانه بادام در یک پوست دوست‌وار رفتندی. داستانِ برزگر با گرگ و مار: شتر گفت: شنیدم که مردی تنها براهی میرفت، در طریقِ مقصد هیچ رفیقی جز توفیق سیرت نیکو و اعتقادِ صافی که داشت، نداشت و دفعِ اذایِ قاصدان را هیچ سلاح جز دعا و اخلاص با او نبود. گرگی ناگاه پیشِ چشم او آمد. اتّفاقاً درختی آنجا بود، بر آن درخت رفت، نگاه کرد، بر شاخِ درخت ماری خفته دید؛ اندیشید که اگر از اینجا بانگی زنم، این فتنه از خواب بیدار گردد و درمن آویزد و اگر فرو روم، مقامِ مقاومت گرگ ندارم؛ بحمدالله درختِ ایمان قویست. دست در شاخِ توکّل زنم و بمیوهٔ قناعت که ازو می‌چینم. روزگار بسر میبرم، ع، تا خود چه شود عاقبتِ کار آخر. وَ اَکثَرُ اَسبَابِ النَّجَاحِ مَعَ الیَأسِ. چون این اندیشه بر خود گماشت، ناگاه برزگری از دشت درآمد. چوب‌دستی که سرکوفتِ ماران گَرزه و گرگانِ ستنبه را شایستی در دست؛ گرگ از نهیبِ او روی بگریز نهاد. مرد فرود آمد و سجدهٔ شکر بگزارد و روی براه آورد. و این فسانه از بهر آن گفتم که دانی که با نرم و درشتِ عوارضِ ایّام ساختن و دل بر دادهٔ تقدیر نهادن هر آینه مؤدّی بمقصود باشد و با خادم و مخدوم بهر نیک و بد سازگار بودن و در پایهٔ زیرین مساهلت نشستن و بمنزلِ تحامل فرود آمدن و برفق و تحمّل سفینهٔ صحبت را بکنار آوردن عاقبتی حمید و خاتمتی مفید دارد.

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زنده‌دلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِ‌وار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.
هوش مصنوعی: خرس گفت: شنیدم که یک ماری از قم در حوالی قله کوهی خوابیده بود و به منظور پنهان کردن خود از نوری که بر او می‌تابید، گردن خود را به سمت بالا انداخته بود. وقتی چشمش را باز کرد، متوجه شد که مارافسای نزدیک او به قدری نگران شده که نمی‌تواند فرار کند. او فکر کرد که اگر فرار کند، مار به او می‌رسد و اگر به سوراخی برود، آنجا هم به او خواهد رسید. بنابراین تصمیم گرفت خود را مرده نشان دهد، شاید بتواند به وسیله آن، زندگی را تحت تأثیر قرار دهد و موجودی را که به نفس اماره دچار است، از بین ببرد. او خواست که با این کار به خوبی‌های انسانی در وجودش بپردازد و بتواند به این وسیله از زبان نبوّت بیاموزد که اگر کسی بخواهد به مرده‌ای بنگرد که به صورت زنده بر روی زمین می‌رود، باید به ابوبکر بنگرد و از این طریق به آب حیات و سعادت ابدی دست یابد.
بمیر، ای دوست، پیش از مرگ، اگرمی زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
هوش مصنوعی: ای دوست، اگر به راستی می‌خواهی زندگی کنی، باید پیش از آنکه مرگ به سراغت بیاید، خود را آماده کنی. ادریس به خاطر چنین مرگِ زیبایی به مقام بهشت رسید قبل از ما.
القصّه مار افسای نیک بتأمّل درو نگاه کرد، مرده پنداشت. گفت: دریغا، اگر این مار را زنده بیافتمی، هیچ ملواحی دامِ مخاریقِ دنیا را به ازین ممکن نشدی و بدان کسب بسیار کردمی، لکن ازین شکل و هیأت استدلال میتوان کرد که مشعبذِ روزگار ازین حقّهٔ زمردین مهرهٔ برده باشد و در قفایِ او پنهان کرده، آنرا بیرون گیرم که ذخیرهٔ تمامست. مار با خود گفت: مرا یقین شد که مرگ در قفاست، گریختن سود ندارد. اگر بقصدِ استخراجِ مهره سوی من آید، چنانک زخمی توان انداخت، اولیتر که من مهرهٔ تسلیم باز نچینم تا کارِ خویش برانم. مار افسای دست فرا آورد تا مار را برگیرد. زخمی کارگر بر دستِ او زد و بر جای هلاک کرد این فسانه از بهر آن گفتم که مردِ دوراندیش نباید که در پس و پیشِ کارها چندان بنگرد که وقتِ تدارکِ کارش فایت گردد. بلک در آنچ مصلحت بیند، عزم را بی‌تهاون بانفاذ رساند.
هوش مصنوعی: در داستان، مار افسای به یک مار نگاه می‌کند و می‌پندارد که آن مرده است. او افسوس می‌خورد که اگر این مار زنده بود، می‌توانست از آن بهره‌برداری کند و چیزهای زیادی به دست آورد. اما با توجه به وضعیت مار، او متوجه می‌شود که ممکن است این یک ترفند باشد و نه تنها به دنبال این مار نمی‌رود، بلکه به فکر استخراج یک مهره قیمتی از او می‌افتد. مار نیز به این فکر می‌کند که اگر شخصی به دنبال او بیاید، می‌تواند به راحتی او را زخمی کند و از خودش دفاع کند. در این میان، مار افسای سعی می‌کند تا مار را بگیرد، اما در نهایت زخمی می‌شود و کشته می‌شود. این داستان به این نکته اشاره می‌کند که افراد باید در زمان‌های مناسب و با تدبیر عمل کنند و نباید در بررسی مسائل بیش از حد تعلل کنند، بلکه باید با قاطعیت به اقدام بپردازند.
اِذَا صُلتُ لَم اَترُک مَصَالاَ لِفَاتِکٍ
وَ اِن قُلتُ لَم اَترُک مَقَالاً لِعَالِمِ
هوش مصنوعی: وقتی به انجام کاری می‌پردازم، راهی برای فرار از مشکلات باقی نمی‌گذارم و اگر هم نظری ارائه دهم، جایگاهی برای دانشمند دیگر نمی‌گذارم.
وَ اِلَّا فَخَانَتنِی القَوافِی وَ عَاقَنِی
عَن ابنِ عُبَیدِاللهِ ضُعفُ العَزَایِمِ
هوش مصنوعی: اگر نبودند، شعرها مرا فریب می‌دادند و به من اجازه نمی‌دادند که از ابن عبیدالله پیش بیفتم، چرا که ضعف اراده‌ام مانع می‌شد.
شتر گفت: مرا دوائی ناجع و تدبیری نافع در علاجِ این داءِ معضلِ مشکل آن می‌نماید که خود را بفراز آمدِ بخت و پیش آوردِ قضا خرسند گردانم، چنانک آن مرد برزگر کرد با گرگ و مار. خرس گفت: چون بود آن داستان؟
هوش مصنوعی: شتر گفت: کسی دوایی مؤثر و تدبیری مفید برای درمان این مشکل بزرگ من بیابد که بتوانم خود را با بخت خوب و قضا و قدر خوش، هماهنگ کنم، مانند آن مردی که با گرگ و مار رفتار کرد. خرس پرسید: آن داستان چه بود؟