گنجور

داستانِ جولاهه با مار

خرس گفت: شنیدم که مردی بود جولاهه پیشه و زنی پاکیزه صورت آلوده‌صفت داشت، با یکی دیگر، حَاشَا لِمَن یَسمَعُ ، عقدِ‌ الفتی بسته بود و راهِ خیانت گشوده. هرگه که شوهر را غیبتی اتّفاق افتادی، هر دو را اجتماع میسّر شدی و چون جرمِ دوگانه بادام در یک پوست دوست‌وار رفتندی.

اَنَا مَن اَهوَی وَ مَن اَهوَی اَنَا
نَحنُ رُوحَانِ حَلَلنَا بَدَنَا

برخواندندی و این نوا در پردهٔ اتحاد برداشتندی :

ای کرده یکی، هرچ دوئی با من تو
فرقی نگذاشتی ز خود تا من تو
این عشق مرا با تو چنان یکتا کرد
کاندر غلطم که تو منی یا من تو

آخر مرد از کار زن آگاه شد. روزی گفت: ای زن مرا همتهٔ فلان دیه بچند مهمّ می‌باید رفتن، تا باز آمدن من نگر که از خانه بیرون نروی و در استوار ببندی و بیگانه را بخود راه ندهی. زن گفت: غم مخور که خانهٔ که درو کدبانو من باشم و کدخدای تو، از قصرِ بلقیس که هدهد بفرجهٔ دریچه او راه یافت، حصین‌تر باشد.

مرغ کاینجا پرید پر بنهد
دیو کاینجا رسید، سر بنهد

چه جایِ این اشتراط و احتیاطست. جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید، چنانک زن خبر نداشت و زیرِ تخت پنهان شد. زن برخاست و دیگچهٔ طعامِ لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلبِ آن دوست فرستد. شوهر از زیرِ تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود، پاک بخورد.، دیگچه تهی کرد و بیرون شد. زن باز آمد، دیگچه تهی دید، کَرَاجِ آبٍ فِی کَفَّیهِ طینه ، گمان برد که مگر خون حمیّت در رگ رجولیّتِ شوهرش جوش زده باشد و دیگِ تدبیرِ خون ریختن او پخته، حالی چادری که از رویِ شرم انداخته بود، درسر گرفت و از خانه بیرون آمد. اتّفاقاً آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاهِ شهر خوابی دیدست و هیچ معبّر نمیتوان یافت که خوابِ او بگزارد. زن از غایتِ حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمعِ پادشاه رسانید که شوهرش معبّریست سخت حاذق و صاحبِ فراست، امّا از غایتِ ضنّت در خواب گزاردن کاهل باشد و الّا بزخمِ چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد. پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند. با او گفت: دوش خوابی دیده‌ام و امروز شکلِ آن از لوحِ حافظهٔ خود نمی‌توانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیده‌ام. نگر تا خود چگونه بوده باشد؟ جولاهه گفت: ای پادشاه، من مردی جاهلِ جولاهم و خواب‌گزاری مقامِ هر پیغمبری نیست، وَ مَا نَحنُ بِتَأوِیلِ الاَحلَامِ بِعَالِمِینَ ، چه مرد این حدیثم؟ دست از من بردار. شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند. مرد از بیمِ زخم‌چوب تا سه روز امان خواست، مهلتش دادند، بیامد و بهر گوشهٔ می‌رفت و رویِ بر خاک می‌نهاد و از خدای، تَعالی مخلصِ آن واقعه میخواست. سیوم روز در ویرانهٔ می‌گشت، ماری از سوراخ سر بیرون کرد، بِاِذنِ اللهِ تَعَالَی با او بسخن درآمد که ای مرد، موجبِ این زاری و ضجرت چیست؟ جولاهه حال بگفت. مار گفت: اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست، از آنچ او ترا دهد، نصیب من چه باشد ؟ جولاهه گفت: همه ترا. گفت: نه، نیمی بمن ده. برین جمله قرار دادند. مار گفت: پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی. جولاهه خرّم‌دل شد و منّتها پذیرفت و بخدمتِ پادشاه رفت، خلوتی درخواست و گفت: بقایِ دولت باد، پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت: بلی، چنان دیدم. اکنون باز گوی تا تعبیرِ آن چه باشد ؟ جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمانِ قوی‌حال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنهٔ ایشان بِاّ شمشیرِ تو فرو میرد و بخیر انجامد. پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند. جولاهه از بشاشتِ زر چنان شد که در کسوتِ بشریّت نمی‌گنجید. زربخانه برد شادمان و طربناک و خرّم‌دل، پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم، لاشکّ در کمینِ قصدِ من باشد و از آزار او ایمن نباشم، لکن اگر میسّر گردد، هیچ بهتر از کشتن او نیست، چوبی برداشت و بنزدیکِ سوراخ رفت. مار بیرون آمد، چوب در دست او دید، آهنگِ گریختن کرد، سرچوبش بر دمِ مار آمد، زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رُبَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِقِهِ. سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد. جولاهه را حاضر آوردند، همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدرِ سوراخِ مار شد و بزبانِ لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست. مار گفت: اگرچ گفته‌اند : مُسَاعَدَهُٔ الخَاطِلِ تُعَدُّ مِنَ البَاطِلِ ، امّا این بار دیگر هم بیازمائیم؛ پس عذرِ او قبول کرد و گفت: اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری. سوگند یاد کرد که چنین کنم. گفت: ملک را بگوی که در خواب چنان دیدهٔ که از آسمان همه شغال و روباه باریدی. مرد جولاهه بخدمتِ پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود، بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمانِ محتال و مکّار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتارِ کردارِ خود شوند و دولتِ تو سزایِ همه در کنار نهد. پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند. جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخ‌روی و قوی‌دل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت: مار از من بدان راضی باشد که قصدِ هلاک او نکنم، اِسَاءَهُٔ المُحسِنِ اَن یَمنَعَکَ جَدوَاهُ وَ اِحسَانُ المُسِیءِ اَن یَکُفَّ عنک اَذَاهُ. مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد، همچنین تا یک‌سال برآمد. ملک دیگر باره خوابی دید و صورتِ آن از صحیفهٔ مخیّلهٔ او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند. همه شب مضطربِ آن اندیشه می‌بود، بامداد که زنگی شب سر از بالینِ مشرق برگرفت و دندانِ سپید از مباسمِ آفاق بنمود، بطلبِ جولاهه فرستاد و چون از حالِ خواب و نسیانی که رفتست، استطلاع رفت. گفت: هر خواب که نقشِ آن از عالمِ غیب باز خوانده‌ام و تعبیرِ آن بروفق تقدیر نموده، جز بمددِ اقبال و اقتباسِ نورِ فراست از خاطرِ ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود، امّا یک دو روز در توقّف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدرِ سوراخ مار شد و آواز داد، مار بیرون آمد و گفت: ع، ای امیدِ من و عهدِ تو سراسر همه باد، دیگر بار آمدی تا از من چارهٔ کارافتادگی خودجوئی، ع، آری بچه راحت بکدام آسایش؟ در جمله از تسامحی که کرده‌ام و زیانِ تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصانِ ایمانِ خود را در آن معاملت باز یافتم، سودی بر سر نیاوردم، چه در اخبارِ نبویّ عَلَیهِ الصَّلَوهُٔ وَ السَّلَامُ آمدست: لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ و من امروز از زمرهٔ آن طایفه‌ام، زیرا که دو نوبت بر درِ این سوراخ بزخمِ چوب و زخمِ زبان تو جوارحِ صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرّض می‌باشم، مَعَاذَاللهِ.

صَادِق خَلِیلَکَ مَا بَدَالَکَ نُصحُهُ
فَاِذَا بَدَالَکَ غِشَّهُ فَتَبَدَّلَ

مرد را نه زبانِ اعتذار بود و نه رویِ استغفار، با همه سرزدگی و سیه‌روئی که از سپیدکاریِ خویش داشت، گفت:

تَبَسَّطنَا عَلَی الاَثَامِ لَمَّآ
رَأَینَا العَفوَ مِن ثَمَرِ الذُّنُوبِ

عفوِ تو از جریمهٔ من بیشترست، این بار دیگر این افتاده را دست گیر.

من آن کردم کز منِ بدعهد سزید
تو به زمنی همان کنی کز تو سزد

مار گفت: اکنون شرط آنست که هر جایزهٔ که پادشاه این بار دهد و هرچ بارها گرفتهٔ، بمن آری تا براستی قسم کنیم و این بار خواب خیانتی دیگر نبینی تا بگویم که ملک چه خواب دیدست و عبارت از آن چیست. مرد التزام نمود و بر آنعقد معاهدهٔ بتازه بستند. مار گفت: برو، بگوی: بخواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثالِ آن باریدی و این معبّرست بدان معنی که درین عهد بفرّ دولت و میامنِ معدلت و حسنِ سیاست ملک جمله خلایق رنگِ موافقت گرفته‌اند و جنگ و مدافعت و کینه‌کشی و مسافعت از میانه برداشته و همه فرمانِ پادشاه را مطواع و منقاد گشته و ملک و ولایت بر امن و سکون قرار گرفته و فتور و فتون زایل گشته. جولاهه بدرسرای پادشاه رفت و هرچ مار تلقین کرده، باز گفت: هزار دینار دیگر از خزانه بتعهّدِ او فرمود و پایهٔ که بپایِ جولاهگی بافته نبود، از انعام و احترام پادشاه بیافت. با خود گفت: این بار همه بر مار ایثار باید کرد و آثار نیک عهدی و عذری که بقول تمهید کرده‌ام، بفعل بتأکید باید رسانید که مار در مشکلاتِ امورِ نامحصور از بازگشت بد و چاره نیست؛ پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند؛ پس مهرِزر پیش نهاد و از گذشته عذر‌ها خواست و گفت:

رِضَاکَ شَبَابٌ لَایَلِیه مَشیبُ
وَ سُخطُکَ دَاءٌ لَیسَ مِنهُ طَبِیبُ

اینک نشان وفاءِ عهد و تفصّی از عهدهٔ حقوقِ آن،

تا ظن نبری که دورم از پیمانت
آنجاست سرِ من که خطِ فرمانت

مار گفت: اکنون بدان که از آنچ آوردی، منّتی نیست و بدانچ نیاوردی مؤاخذتی و مطالبتی نه، که هرچ آمد، رنگِ روزگار داشت. اوّل آنک ضرر و الم بمن رسانیدی، اهل زمانه همه شریر و حقود و فتنه‌جوی بودند و در پردهٔ خواب صورت ایشان بکسوتِ سباع و درندگان می نمودند، دوم نوبت که مرا بفریفتی و در جوالِ زرق و اختداع تو رفتم، ابناءِ روزگار همه چاپلوس و پرافسوس بودند و تبصبص و مدالست بر طباعِ همه غالب، لاجرم افعال و اخلاقِ ایشان همه بصورتِ شغال و روباه از رویِ مشاکلت در خواب می‌نمودند و اکنون که بگفته و پذیرفتهٔ خویش وفا نمودی و تجنّب و تجافی از خود دور کردی و توفّر بر حقوقِ عهد واجب دانستی، مردم زمانه را علی‌العموم خود همین صفتست، لاجرم پاشداه که آیینهٔ ذهن اوصافی‌ترینِ اذهان خلقست، صورتِ موافقت و مطابقتِ اقوال و اعمالِ آدمی درو همه نقشِ گوسفند و میش و بره و مانند آن می نماید، چه اجناسِ این حیوانات از معرّتِ فساد دورترند و بر تسخّر و انقیاد مجبول‌تر. زر برگیر که بدان محتاج نیم. این فسانه بهر آن گفتم تا بدانی که شیر نیز ازین صفت که دارد، در عقل جایزست که بگردد و از معرضِ عوارضِ حالات بیرون نیست و چون وقوف بر مغبّهٔ احوال ایّام و نقض و ابرامِ او حاصل نیست و احتمالِ شرّی که اگر واقع شود، دفعِ آن در امکان دشوار آید، قایم قضیّهٔ عقل باشد پیش از وقوع چارهٔ آن جستن و بدیوار بستِ حزم و احتیاط پناهیدن وَ مَن لَم تُقَدِّمُُ قُدرَتُهُ اَخَّرَهُ عَجزُهُ. شتر گفت : مرا چنان می‌نماید که ازین خطرگاه نقل کنم و ارام جایِ دیگر طلب کنم که از مساکنِ مردم دور باشد و دستِ تصرّف آدمی‌زاد از آنجا کوتاه، چه این روزگار نشانهٔ موعد این خبرست که فرمود عَلَیهِ الصَّلَوهُ وَالسَّلَامُ : یأتِی عَلَی اُمَّتِی زَمَانٌ لَا یَسلَمُ لِذِی دِینٍ دِینُهُ اِلَّا فَرَّ مِن جَبَلٍ اِلَی جَبَلٍ وَ مِن شَاهِقٍ اِلَی شَاهِقٍ، و معلومست که مرگ بر زندگانیِ نامهنّا فضیلت دارد و از تعیّش که نه با من و فراغ رود، چه لذّت توان یافت؟ خرس گفت: هرجا که ما رویم، ناچار ما را خدمتِ سروری و سایه‌داری بایدر کرد، چه بشریّت آن عرضست که بخود قایم نتواند بود، فخاصّه ما که هر دو چون دو نقطه در میانِ دایرهٔ آفات مانده‌ایم، هر تیر که کارگرتر، بنامِ من در جعبه نهند و هر رسن که محکم‌تر، از برایِ چنبرِ گردنِ تو تابند و ما که در پناهِ حمایتِ شیر آمده‌ایم و او را، بمعرفتِ شامل شناخته و چندین مقدّماتِ نیکو خدمتی ثابت گردانیده، هنوز ازو درین اندیشه‌ایم، دیگری را که ندانیم و نشناسیم، ازو چه چشم وفا شاید داشت؛ اما مرد که از خصمِ قوی خایفست و لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ بتغیّرِ نیّتی و اندیشهٔ اذیتی ازو بر حذر، تسلّی را از آن بلا و تخلّی را از چنگالِ آن ابتلا چارهٔ جز در قصدِ کلّی ایستادن و زحمتِ وجودِ او از میان برداشتن نتواند بود، چنانک مار کرد با مار افسای شتر گفت: چون بود آن داستان ؟

آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد: پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق می‌دارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی ساده‌دلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفته‌اند: راز با مرد ساده‌دل و بسیار گوی و می‌خواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بی‌دستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچ‌کس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوت‌خانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفته‌اند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمی‌زاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفته‌اند : داستانِ مار افسای و مار: خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زنده‌دلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِ‌وار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خرس گفت: شنیدم که مردی بود جولاهه پیشه و زنی پاکیزه صورت آلوده‌صفت داشت، با یکی دیگر، حَاشَا لِمَن یَسمَعُ ، عقدِ‌ الفتی بسته بود و راهِ خیانت گشوده. هرگه که شوهر را غیبتی اتّفاق افتادی، هر دو را اجتماع میسّر شدی و چون جرمِ دوگانه بادام در یک پوست دوست‌وار رفتندی.
هوش مصنوعی: خرس گفت: شنیدم که مردی خیاط بود و زنی زیبا اما بدذات داشت. این زن با شخص دیگری رابطه‌ای پنهانی داشت و به خیانت رو آورده بود. هر بار که شوهرش غایب می‌شد، آن دو می‌توانستند با هم ملاقات کنند و مثل دو دوست در کنار هم بودند.
اَنَا مَن اَهوَی وَ مَن اَهوَی اَنَا
نَحنُ رُوحَانِ حَلَلنَا بَدَنَا
هوش مصنوعی: من همان کسی هستم که او را دوست دارم و او نیز من را دوست دارد. ما روح‌هایی هستیم که در جسم‌های ما زندگی می‌کنند.
برخواندندی و این نوا در پردهٔ اتحاد برداشتندی :
هوش مصنوعی: آنها این نوا را در قالب اتحاد و هماهنگی شنیدند.
ای کرده یکی، هرچ دوئی با من تو
فرقی نگذاشتی ز خود تا من تو
هوش مصنوعی: ای کسی که یک بار کاری کردی، تفاوتی میان من و خودت قائل نشدی. هر چه که من و تو داریم، هیچ فرقی ندارد.
این عشق مرا با تو چنان یکتا کرد
کاندر غلطم که تو منی یا من تو
هوش مصنوعی: عشق ما به گونه‌ای عمیق و بی‌نظیر است که باعث شده تا در اشتباه باشم و نتوانم تشخیص دهم که آیا تو من هستی یا من تو.
آخر مرد از کار زن آگاه شد. روزی گفت: ای زن مرا همتهٔ فلان دیه بچند مهمّ می‌باید رفتن، تا باز آمدن من نگر که از خانه بیرون نروی و در استوار ببندی و بیگانه را بخود راه ندهی. زن گفت: غم مخور که خانهٔ که درو کدبانو من باشم و کدخدای تو، از قصرِ بلقیس که هدهد بفرجهٔ دریچه او راه یافت، حصین‌تر باشد.
هوش مصنوعی: روزی مرد به زن خود گفت که باید به دیه‌ای برود و از او خواست که وقتی او غایب است، از خانه خارج نشود و در را محکم ببندد و کسی را راه ندهد. زن در پاسخ او گفت که نگران نباشد، زیرا او کدبانوی خانه است و خانه‌ای که او در آن باشد از قصر بلقیس نیز محافظت‌شده‌تر است.
مرغ کاینجا پرید پر بنهد
دیو کاینجا رسید، سر بنهد
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که در اینجا پرواز می‌کند، می‌تواند بر زمین بنشیند، و دیو هم که به اینجا رسید، سرش را در زمین می‌گذارد.
چه جایِ این اشتراط و احتیاطست. جولاهه بیرون رفت و برفور باز آمد و در خانه خزید، چنانک زن خبر نداشت و زیرِ تخت پنهان شد. زن برخاست و دیگچهٔ طعامِ لطیف بساخت و بیرون رفت تا از همسایه کسی را بطلبِ آن دوست فرستد. شوهر از زیرِ تخت بدر آمد و آنچ ساخت بود، پاک بخورد.، دیگچه تهی کرد و بیرون شد. زن باز آمد، دیگچه تهی دید، کَرَاجِ آبٍ فِی کَفَّیهِ طینه ، گمان برد که مگر خون حمیّت در رگ رجولیّتِ شوهرش جوش زده باشد و دیگِ تدبیرِ خون ریختن او پخته، حالی چادری که از رویِ شرم انداخته بود، درسر گرفت و از خانه بیرون آمد. اتّفاقاً آن روز در همه شهر مشهور بود که دوش پادشاهِ شهر خوابی دیدست و هیچ معبّر نمیتوان یافت که خوابِ او بگزارد. زن از غایتِ حقد شوهر بدرگاه رفت و بسمعِ پادشاه رسانید که شوهرش معبّریست سخت حاذق و صاحبِ فراست، امّا از غایتِ ضنّت در خواب گزاردن کاهل باشد و الّا بزخمِ چوب و دشنام در کار نیاید و تن در تعبیر در ندهد. پادشاه کس فرستاد تا شوهرش را آوردند. با او گفت: دوش خوابی دیده‌ام و امروز شکلِ آن از لوحِ حافظهٔ خود نمی‌توانم خواند و بحقیقت نمیدانم که چگونه دیده‌ام. نگر تا خود چگونه بوده باشد؟ جولاهه گفت: ای پادشاه، من مردی جاهلِ جولاهم و خواب‌گزاری مقامِ هر پیغمبری نیست، وَ مَا نَحنُ بِتَأوِیلِ الاَحلَامِ بِعَالِمِینَ ، چه مرد این حدیثم؟ دست از من بردار. شاه بفرمود تا هزار چوبش بزنند. مرد از بیمِ زخم‌چوب تا سه روز امان خواست، مهلتش دادند، بیامد و بهر گوشهٔ می‌رفت و رویِ بر خاک می‌نهاد و از خدای، تَعالی مخلصِ آن واقعه میخواست. سیوم روز در ویرانهٔ می‌گشت، ماری از سوراخ سر بیرون کرد، بِاِذنِ اللهِ تَعَالَی با او بسخن درآمد که ای مرد، موجبِ این زاری و ضجرت چیست؟ جولاهه حال بگفت. مار گفت: اگر من ترا خبر دهم که پادشاه چه دیدست، از آنچ او ترا دهد، نصیب من چه باشد ؟ جولاهه گفت: همه ترا. گفت: نه، نیمی بمن ده. برین جمله قرار دادند. مار گفت: پادشاه بخواب چنان دید که از آسمان همه شیر و پلنگ و گرگ و مانند آن باریدی. جولاهه خرّم‌دل شد و منّتها پذیرفت و بخدمتِ پادشاه رفت، خلوتی درخواست و گفت: بقایِ دولت باد، پادشاه بیدار بخت بخواب چنان دیدست که از آسمان همه گرگ و شیر و پلنگ باریدی گفت: بلی، چنان دیدم. اکنون باز گوی تا تعبیرِ آن چه باشد ؟ جولاهه را منهی اقبال این تلقین کرد که بدین زودی ترا خصمانِ قوی‌حال و جنگجوی از اطراف ملک پدید آیند و بآخر آتش فتنهٔ ایشان بِاّ شمشیرِ تو فرو میرد و بخیر انجامد. پادشاه فرمود تا هزار دینار زر بدو دادند. جولاهه از بشاشتِ زر چنان شد که در کسوتِ بشریّت نمی‌گنجید. زربخانه برد شادمان و طربناک و خرّم‌دل، پس اندیشه کرد که ازین زر نیمی بمار نشاید برد و بدین کمتر خود راضی نشود و اگر ندهم، لاشکّ در کمینِ قصدِ من باشد و از آزار او ایمن نباشم، لکن اگر میسّر گردد، هیچ بهتر از کشتن او نیست، چوبی برداشت و بنزدیکِ سوراخ رفت. مار بیرون آمد، چوب در دست او دید، آهنگِ گریختن کرد، سرچوبش بر دمِ مار آمد، زخم خورده و دردناک با سوراخ شد و رُبَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِقِهِ. سال دیگر ملک خوابی دیگر دید و فراموش کرد. جولاهه را حاضر آوردند، همچنان بقاعده مهلت خواست و از آنجا بدرِ سوراخِ مار شد و بزبانِ لطف مار را از سوراخ بیرون آورد و از گذشته عذرها خواست. مار گفت: اگرچ گفته‌اند : مُسَاعَدَهُٔ الخَاطِلِ تُعَدُّ مِنَ البَاطِلِ ، امّا این بار دیگر هم بیازمائیم؛ پس عذرِ او قبول کرد و گفت: اکنون شرط آنست که مال جمله بمن آری. سوگند یاد کرد که چنین کنم. گفت: ملک را بگوی که در خواب چنان دیدهٔ که از آسمان همه شغال و روباه باریدی. مرد جولاهه بخدمتِ پادشاه آمد و همچنان که از مار شنیده بود، بگزارد و تعبیر آن بگفت که ترا درین عهد خصمانِ محتال و مکّار و دزد دوروی و مخادع با دید آیند و آخر همه گرفتارِ کردارِ خود شوند و دولتِ تو سزایِ همه در کنار نهد. پادشاه فرمود تا هزار دینار دیگر بدو دهند. جولاهه سیم برگرفت و چون زر سرخ‌روی و قوی‌دل پشت بدیوار مکنت و فراغت بازداد و گفت: مار از من بدان راضی باشد که قصدِ هلاک او نکنم، اِسَاءَهُٔ المُحسِنِ اَن یَمنَعَکَ جَدوَاهُ وَ اِحسَانُ المُسِیءِ اَن یَکُفَّ عنک اَذَاهُ. مال بدو بردن عین سفه و سرف باشد، همچنین تا یک‌سال برآمد. ملک دیگر باره خوابی دید و صورتِ آن از صحیفهٔ مخیّلهٔ او چنان محو گردید که یک حرف باقی نماند. همه شب مضطربِ آن اندیشه می‌بود، بامداد که زنگی شب سر از بالینِ مشرق برگرفت و دندانِ سپید از مباسمِ آفاق بنمود، بطلبِ جولاهه فرستاد و چون از حالِ خواب و نسیانی که رفتست، استطلاع رفت. گفت: هر خواب که نقشِ آن از عالمِ غیب باز خوانده‌ام و تعبیرِ آن بروفق تقدیر نموده، جز بمددِ اقبال و اقتباسِ نورِ فراست از خاطرِ ملک نبودست و آنچ خواهم گفت هم بدین استمداد تواند بود، امّا یک دو روز در توقّف و اندیشه خواهد ماند و از آنجا بدرِ سوراخ مار شد و آواز داد، مار بیرون آمد و گفت: ع، ای امیدِ من و عهدِ تو سراسر همه باد، دیگر بار آمدی تا از من چارهٔ کارافتادگی خودجوئی، ع، آری بچه راحت بکدام آسایش؟ در جمله از تسامحی که کرده‌ام و زیانِ تفاصح تو خورده و بدان منخدع شده جز آنک نقصانِ ایمانِ خود را در آن معاملت باز یافتم، سودی بر سر نیاوردم، چه در اخبارِ نبویّ عَلَیهِ الصَّلَوهُٔ وَ السَّلَامُ آمدست: لَا یُلدَغُ المُؤمِنُ مِن جُحرٍ مَرَّتَینِ و من امروز از زمرهٔ آن طایفه‌ام، زیرا که دو نوبت بر درِ این سوراخ بزخمِ چوب و زخمِ زبان تو جوارحِ صورت و معنی را مجروح یافتم و هنوز سیوم را متعرّض می‌باشم، مَعَاذَاللهِ.
هوش مصنوعی: در این متن، جولاهه پس از خروج از خانه، به پنهان شدن زیر تخت می‌پردازد و وقتی همسرش به تهیه غذا می‌پردازد، او به آرامی بیرون می‌آید و غذا را می‌خورد. همسرش متوجه می‌شود که دیگ غذا خالی شده و به او مشکوک می‌شود. در پی این سوءتفاهم، او به پادشاه خبر می‌دهد که شوهرش توانایی تعبیر خواب دارد. پادشاه از جولاهه می‌خواهد خوابش را تعبیر کند و جولاهه که در ابتدا ادعا می‌کند که توانایی تعبیر خواب را ندارد، بالاخره خواب پادشاه را با کمک یک مار تعبیر می‌کند و پادشاه او را پاداش می‌دهد. اما جولاهه به دلیل ترس از انتقام مار، تصمیم می‌گیرد او را بکشد. این اقدام او به تدریج به دوستی و اعتماد تبدیل می‌شود و جولاهه چندین بار نزد مار می‌رود تا برای خواب‌های پادشاه کمک بگیرد، در حالی که مار نسبت به او احساس نارضایتی دارد. در نهایت، مسأله حفظ اعتماد و نگرانی از عواقب گذشته باعث می‌شود که جولاهه دچار تردید و تنگنا شود. این داستان به بررسی موضوعاتی همچون خیانت، اعتماد و عواقب اعمال می‌پردازد.
صَادِق خَلِیلَکَ مَا بَدَالَکَ نُصحُهُ
فَاِذَا بَدَالَکَ غِشَّهُ فَتَبَدَّلَ
هوش مصنوعی: دوست واقعی تو همیشه به تو نصیحت می‌کند و برخلاف آن، اگر کسی به تو فریب دهد، به سرعت او را عوض کن.
مرد را نه زبانِ اعتذار بود و نه رویِ استغفار، با همه سرزدگی و سیه‌روئی که از سپیدکاریِ خویش داشت، گفت:
هوش مصنوعی: مرد نه توانایی عذرخواهی داشت و نه می‌توانست از خود پوزش بطلبد. با وجود تمامی احساس شرمندگی و سیاه‌روئی که به خاطر اشتباهاتش داشت، اینگونه بیان کرد:
تَبَسَّطنَا عَلَی الاَثَامِ لَمَّآ
رَأَینَا العَفوَ مِن ثَمَرِ الذُّنُوبِ
هوش مصنوعی: ما وقتی که دیدیم بخشش و رحمت از نتایج گناهان ناشی می‌شود، بر گناهان خود تکیه کردیم و به آن عمیق‌تر فكر كردیم.
عفوِ تو از جریمهٔ من بیشترست، این بار دیگر این افتاده را دست گیر.
هوش مصنوعی: بخشش تو از مجازات من بیشتر است، این بار دوباره به یاری این بیچاره بشتاب.
من آن کردم کز منِ بدعهد سزید
تو به زمنی همان کنی کز تو سزد
هوش مصنوعی: من کاری انجام دادم که از منِ بی‌وفا شایسته بود. تو نیز در زمانی مشابه همان کار را خواهی کرد که از تو شایسته است.
مار گفت: اکنون شرط آنست که هر جایزهٔ که پادشاه این بار دهد و هرچ بارها گرفتهٔ، بمن آری تا براستی قسم کنیم و این بار خواب خیانتی دیگر نبینی تا بگویم که ملک چه خواب دیدست و عبارت از آن چیست. مرد التزام نمود و بر آنعقد معاهدهٔ بتازه بستند. مار گفت: برو، بگوی: بخواب چنان دیدی که از آسمان گوسفند و بره و امثالِ آن باریدی و این معبّرست بدان معنی که درین عهد بفرّ دولت و میامنِ معدلت و حسنِ سیاست ملک جمله خلایق رنگِ موافقت گرفته‌اند و جنگ و مدافعت و کینه‌کشی و مسافعت از میانه برداشته و همه فرمانِ پادشاه را مطواع و منقاد گشته و ملک و ولایت بر امن و سکون قرار گرفته و فتور و فتون زایل گشته. جولاهه بدرسرای پادشاه رفت و هرچ مار تلقین کرده، باز گفت: هزار دینار دیگر از خزانه بتعهّدِ او فرمود و پایهٔ که بپایِ جولاهگی بافته نبود، از انعام و احترام پادشاه بیافت. با خود گفت: این بار همه بر مار ایثار باید کرد و آثار نیک عهدی و عذری که بقول تمهید کرده‌ام، بفعل بتأکید باید رسانید که مار در مشکلاتِ امورِ نامحصور از بازگشت بد و چاره نیست؛ پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند؛ پس مهرِزر پیش نهاد و از گذشته عذر‌ها خواست و گفت:
هوش مصنوعی: مار گفت: اکنون شرط این است که هر جایزه‌ای که پادشاه این بار بدهد و هر چیزی که قبلاً گرفته‌ای، باید به من بدهی تا بتوانم به‌راستی قسم بخورم و این بار خواب خیانت دیگری نبینی. سپس به تو می‌گویم که ملک چه خوابی دیده و معنا آن چیست. مرد قبول کرد و بر سر این توافق تازه به توافق رسیدند. مار گفت: برو و بگو: خواب دیدی که از آسمان گوسفند و بره و چیزهای مشابه بارید. این خواب به این معنی است که در این عهد، دولت بر وفق و خوش‌شانسی است و همه مردم رنگ هم‌راستی به خود گرفته‌اند و دیگر جنگ و کینه‌ورزی نیست و همه فرمان پادشاه را با اطاعت می‌پذیرند و سرزمین بر امنیت و آرامش قرار دارد و فتنه‌ها از بین رفته است. جولاهه به دربار پادشاه رفت و هرچه مار به او گفته بود، تکرار کرد: پادشاه هزار دینار دیگر از خزانه به او داد و به او توجه و احترامی ویژه کرد. جولاهه با خود گفت: این بار باید همه چیز را به مار تقدیم کنم و نشانه‌های خوب عهد و عذرپردازی که وعده کرده‌ام، باید با عمل به‌خوبی ثابت کنم، زیرا در مشکلات غیرقابل‌پیش‌بینی بازگشتی به‌سوی بدی وجود ندارد؛ بنابراین سه هزار دینار برداشت و نزد مار آورد. مار را صدا زد، او بیرون آمد و ابتدا یکدیگر را سلام کردند. سپس مهر زر را به او تقدیم کرد و عذرخواهی کرد.
رِضَاکَ شَبَابٌ لَایَلِیه مَشیبُ
وَ سُخطُکَ دَاءٌ لَیسَ مِنهُ طَبِیبُ
هوش مصنوعی: رضایت تو جوانی است که پیری به آن نمی‌رسد و نارضایتی تو بیماری است که هیچ درمانگری برای آن وجود ندارد.
اینک نشان وفاءِ عهد و تفصّی از عهدهٔ حقوقِ آن،
هوش مصنوعی: اکنون نشانه‌ای از وفاداری به پیمان و برآورده کردن حقوق آن وجود دارد.
تا ظن نبری که دورم از پیمانت
آنجاست سرِ من که خطِ فرمانت
هوش مصنوعی: تا خیال نکنی که از پیمان تو دورم، باید بگویم که سر من دقیقا در جایی است که فرمان تو قرار دارد.
مار گفت: اکنون بدان که از آنچ آوردی، منّتی نیست و بدانچ نیاوردی مؤاخذتی و مطالبتی نه، که هرچ آمد، رنگِ روزگار داشت. اوّل آنک ضرر و الم بمن رسانیدی، اهل زمانه همه شریر و حقود و فتنه‌جوی بودند و در پردهٔ خواب صورت ایشان بکسوتِ سباع و درندگان می نمودند، دوم نوبت که مرا بفریفتی و در جوالِ زرق و اختداع تو رفتم، ابناءِ روزگار همه چاپلوس و پرافسوس بودند و تبصبص و مدالست بر طباعِ همه غالب، لاجرم افعال و اخلاقِ ایشان همه بصورتِ شغال و روباه از رویِ مشاکلت در خواب می‌نمودند و اکنون که بگفته و پذیرفتهٔ خویش وفا نمودی و تجنّب و تجافی از خود دور کردی و توفّر بر حقوقِ عهد واجب دانستی، مردم زمانه را علی‌العموم خود همین صفتست، لاجرم پاشداه که آیینهٔ ذهن اوصافی‌ترینِ اذهان خلقست، صورتِ موافقت و مطابقتِ اقوال و اعمالِ آدمی درو همه نقشِ گوسفند و میش و بره و مانند آن می نماید، چه اجناسِ این حیوانات از معرّتِ فساد دورترند و بر تسخّر و انقیاد مجبول‌تر. زر برگیر که بدان محتاج نیم. این فسانه بهر آن گفتم تا بدانی که شیر نیز ازین صفت که دارد، در عقل جایزست که بگردد و از معرضِ عوارضِ حالات بیرون نیست و چون وقوف بر مغبّهٔ احوال ایّام و نقض و ابرامِ او حاصل نیست و احتمالِ شرّی که اگر واقع شود، دفعِ آن در امکان دشوار آید، قایم قضیّهٔ عقل باشد پیش از وقوع چارهٔ آن جستن و بدیوار بستِ حزم و احتیاط پناهیدن وَ مَن لَم تُقَدِّمُُ قُدرَتُهُ اَخَّرَهُ عَجزُهُ. شتر گفت : مرا چنان می‌نماید که ازین خطرگاه نقل کنم و ارام جایِ دیگر طلب کنم که از مساکنِ مردم دور باشد و دستِ تصرّف آدمی‌زاد از آنجا کوتاه، چه این روزگار نشانهٔ موعد این خبرست که فرمود عَلَیهِ الصَّلَوهُ وَالسَّلَامُ : یأتِی عَلَی اُمَّتِی زَمَانٌ لَا یَسلَمُ لِذِی دِینٍ دِینُهُ اِلَّا فَرَّ مِن جَبَلٍ اِلَی جَبَلٍ وَ مِن شَاهِقٍ اِلَی شَاهِقٍ، و معلومست که مرگ بر زندگانیِ نامهنّا فضیلت دارد و از تعیّش که نه با من و فراغ رود، چه لذّت توان یافت؟ خرس گفت: هرجا که ما رویم، ناچار ما را خدمتِ سروری و سایه‌داری بایدر کرد، چه بشریّت آن عرضست که بخود قایم نتواند بود، فخاصّه ما که هر دو چون دو نقطه در میانِ دایرهٔ آفات مانده‌ایم، هر تیر که کارگرتر، بنامِ من در جعبه نهند و هر رسن که محکم‌تر، از برایِ چنبرِ گردنِ تو تابند و ما که در پناهِ حمایتِ شیر آمده‌ایم و او را، بمعرفتِ شامل شناخته و چندین مقدّماتِ نیکو خدمتی ثابت گردانیده، هنوز ازو درین اندیشه‌ایم، دیگری را که ندانیم و نشناسیم، ازو چه چشم وفا شاید داشت؛ اما مرد که از خصمِ قوی خایفست و لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ بتغیّرِ نیّتی و اندیشهٔ اذیتی ازو بر حذر، تسلّی را از آن بلا و تخلّی را از چنگالِ آن ابتلا چارهٔ جز در قصدِ کلّی ایستادن و زحمتِ وجودِ او از میان برداشتن نتواند بود، چنانک مار کرد با مار افسای شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
هوش مصنوعی: مار گفت: اکنون بدان که هر آنچه به تو دادم، بر من منتی نیست و بابت آنچه نیاوردی هم از تو تقاضایی ندارم. هرچه آمد، رنگی از روزگار داشت. ابتدا تو به من آسیب و رنج رساندی، زیرا مردم زمانه همه بد و ستمگر و فریبکار بودند و در خواب، چهره‌هایشان مانند درندگان به نظر می‌رسیدند. بار دوم تو مرا فریفتی و به دام فریب تو افتادم، آنگاه همه افراد زمانه، تملق‌گو و بددهن بودند و رفتار و اخلاقشان، تقلیدی از شغال و روباه به نظر می‌رسید. اکنون که به وعده‌ات وفا کرده‌ای و از تعهداتت دور نشده‌ای، باید بگویم که خصوصیت مردم زمانه همین است. بنابراین، ذهن انسان مانند آینه‌ای است که تمام افکار و اعمالش در آن به شکل گوسفند و میش و بره دیده می‌شود، زیرا این حیوانات به فساد کمتر نزدیک هستند و به تسلیم و اطاعت بیشتر مایلند. برایم مهم نیست که طلا داشته باشم. این داستان را گفتم تا بدانی که شیر نیز از این ویژگی که دارد، در عقل ممکن است از مسیر خود خارج شود و هیچ‌کس نمی‌تواند از تحولات روزگار دور بماند. بدین ترتیب، عاقل پیش از وقوع خطر باید چاره‌جویی کند و با احتیاط عمل کند. شتر گفت: به نظرم می‌رسد که باید از این خطر دور شوم و جایی بیابم که از انسان‌ها دور باشد و دست انسان به آنجا نرسد. چرا که این روزگار نشان می‌دهد که پیامبری فرموده‌اند: "زمانی خواهد آمد که کسی که ایمان دارد نمی‌تواند دینش را حفظ کند جز اینکه از کوه به کوه فرار کند." و معلوم است که مرگ بر زندگی ناامیدکننده برتری دارد و از زندگی که به من خوش نمی‌گذرد چه لذتی می‌توان برد؟ خرس گفت: هر جا که برویم، ناچار به خدمت کسی خواهیم بود، زیرا انسان نمی‌تواند به تنهایی زندگی کند. مخصوصاً ما که مانند دو نقطه در میان دایره خطرات مانده‌ایم. هر تیر کارآمدتر به نام من خواهد بود و هر بند محکم‌تر برای تو آماده می‌شود. ما که تحت حمایت شیر هستیم و او را به خوبی شناخته‌ایم، هنوز هم در فکر او هستیم، اما نسبت به کسی که او را نمی‌شناسیم، چه امیدی می‌توان داشت. اما کسی که از دشمن قوی می‌ترسد و در هر لحظه با تغییر نیت او مواجه است، تنها راه آرامش و فرار از بلا، از میان برداشتن اوست. آنگاه مار از شتر پرسید: داستان چیست؟