آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد
پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق میدارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی سادهدلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفتهاند: راز با مرد سادهدل و بسیار گوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بیدستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچکس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوتخانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفتهاند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمیزاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفتهاند :
پس چنانک او از سرِ گوشتخواری که در مبدا آفرینش بدان تربّی یافتست و بجای شیر از پستانِ دایهٔ فطرت خون حیوانات مکیده و نافِ وجود او بر آن بریده، خوی باز کرد و آن عادت بجای بگذاشت، شاید که روزگاری دیگر آید که همان عادت را اعادت کند و با خوی اول شود.
و نیز تندی و گردنکشی از شیمِ پادشاهان و تلوّنِ طبع از ذاتیّاتِ اوصافِ ایشانست، تواند بود که او را با تو بدین عیار نگذارند و مرا بمشارکت تو التحاقِ ضررِ آن توقّع باید کرد، پس میباید که بهمه حال گوش بحرکات و خطراتِ خویش داری و از عثرات و زلّات محترز باشی و از مساخط و مراضیِ او بیداردل و هشیار، مبادا که ناگاه باندک مایه سببی که فراز آید، از قرار حال بگردد که گفتهاند : اَلسُّلطَانُ یَصُولُ صِیَالَ الاَسَدِ وَ یَغضَبُ غَضَبَ الصَّبِیِّ . اشتراز غایت سادگی و سلیم قلبی که بود، قلبِ عمل او بر کار گرفت و بدان سخن ملتفت شد و محلّ قبول داد و گفت: معلومست که هرچ میگوئی الا از سر مهربانی و شفقتِ مسلمانی نمیگوئی و میدانم که مردم را چندانک روزگار برآید، از مدّت عمر بکاهد و عادات تغیّر پذیرد و مزاجِ صورت و صفت هر دو از قرار حال بگردد. شاید که شیر از تشدید و تکلیفی که درین ریاضت بامساک از مرغوبات و فطام از مالوفاتِ طبع بر خود نهادست و از مآکل و مطاعمِ لطیف و دلخواه بر نیات و میوه خوردن اقتصار کرده، عاجز آید و از قلّتِ غذا وهنی بقوی و اعضاءِ او رسد و از طاقت فرو ماند. آنگه او باغتذاءِ خورش اصلی کوشد و بگوشت محتاج گردد و ناچار از بشاعت چاشنی میوهها ذوق را تنفّری حاصل شود و باحماض گراید و طبیعت را بر آن انهاض نماید ع ، لِکُلِّ مِزَاجٍ عَادَهٌ یَستَعِیدُهَا . خرس گفت: بحمدالله تو از همه نیکوتر دانی و بارشادِ دیگری محتاج نهٔ ، اِنَّ العَوَانَ لَا تُعَلَّمُ الخِمرَهَٔ ، لکن مرا حکایتی در تبدیلِ حالات و دستِ تصرّفی که زمانه را مسلّمست، از حال مار و جولاهه یادمی آید. شتر گفت: چون بود آن داستان ؟
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.