گنجور

داستان خسرو با مرد زشت‌روی

شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت. بدین اندیشه به صحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشت‌روی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را به فال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگذشت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، به جمالِ محاسنِ خصال هرچ آراسته‌تر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: «خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کرده‌ست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد به نامِ او گردیده‌ست و حوالهٔ آن به من افتاده». چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّق‌زنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را به قلادهٔ تقلید و جرّهٔ تسخیر بر دبِّ‌اصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را به پالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربه‌تر از فتراکِ ادراک آویخته.

داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
بگشاده گره‌ز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت

اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که « مرا سؤالی‌ست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد» خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت:« ای شیخ، بیا، تا چه داری؟» گفت: «ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟» گفت: «هر چه به مرادتر و نیکوتر» گفت: «خزانه و اسباب پادشاهی‌ات برقرار هست؟» گفت: «بلی» گفت: «از هیچ جانب خبری ناموافق شنیده‌ای؟» گفت: «نشنیدم.» گفت: «ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچ‌یک را از حوادث آسیبی رسیده؟» گفت: «نرسید.» گفت: «پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن؟» گفت: «زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفته‌اند.» گفت: «بدین حساب، دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو.» خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرکه آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا به مرادِ خویش می‌چرید و می‌چمید و در آن ریاضِ راحت بی‌ریاضتِ هیچ بار کلفت می‌بود و به الفتِ شیر پیوند می‌گرفت و سوگندِ عظیم به نعمتِ او می‌خورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاک‌روشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و به حسنِ التفات ملک ملحوظ و به انواع کرامات محظوظ گشت تا به حدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایده‌ای نشناخت. ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی به تکلّف و آمد شدی به تملّق می‌کرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات می‌نمود و چون او را چنان فربه و آگنده‌بال و تمام گوشت می‌دید که از نشاط در پوست نمی‌گنجید، خرس را دندان طمع تیز می‌شد و زیر زبان می‌گفت: «اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست؟ و طریقی که مفضی باشد به هلاکِ او کدام تواند بود؟ جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد به خدمت شیر.»

در شتر و شیرِ پرهیزگار: ملک‌زاده گفت: شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال‌خوار و خویشتن‌دار و متورّع، بلباس تعزّز و تقوی متدرّع ؛ باطنی مترشّح از خصایصِ حلم و کم‌آزاری و ظاهری متوشّح بوقعِ شکوهِ شهریاری، آتشِ هیبت و آبِ رحمت از یکجا انگیخته، زهرِ عنف و تریاکِ لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول و صفتی بشمایل ستوده مشمول، در نیستانی وطن داشت که آنجا گرگ و میش چون نی با شکر آمیختی و یوز و آهو چون خار و گل از یک چشمه آب خوردندی در حمایِ قصباءِ او خرقهٔ قصب از خرقِ ماهتاب ایمن بودی و دامنِ ابر از دستِ تعرّضِ آفتاب آسوده، رسته بازار وجود شحنهٔ سیاستش راست کرده، گرگ بخزّازی چون کرم بقزّازی نشسته، آهوان بعطّاری چون سگ باستخوان کاری مشغول گشته : آغاز مکایدتی که خرس با اشتر کرد: پس روزی خرس اشتر را گفت: ای برادر، مرا با تو رازیست که مضرّت و منفعتِ آن بنفسِ عزیزِ تو تعلّق می‌دارد و ثمرهٔ خیر و شرِّ آن جز بخاصّهٔ ذاتِ شریف تو باز نخواهد داد، لکن تو شخصی ساده‌دلی و درونی که ودیعتِ اسرار را شاید نداری و در آن حال که زبانت، را کلمهٔ فراز آید، اندیشه بر حفظِ آن گماشتن بر تو متعذّر باشد و گفته‌اند: راز با مرد ساده‌دل و بسیار گوی و می‌خواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفّظ و کتمانِ آن قادر نباشند، مبادا که ناگاه از وعایِ خاطرِ او ترشّحی پدید آید و زبان که سفیرِ ضمیرست، بی‌دستوری او کلمهٔ که نباید گفتن، بگوید و سببِ هلاک قومی گردد و کَم اِنسَانٍ اَهلَکَهُ لِسَانٌ وَ کَم حَرفِ اَدَّی اِلَی حَتفٍ. شتر گفت: بگوی که بدین احتیاط محتاج نهٔ و اگر اعتماد نداری، آنرا بعقودِ سوگندهایِ عظیم بند باید کردن و مهرِ مواثیقِ عهود برو نهادن. پس معاهدهٔ در میان برفت که هیچ‌کس را از دوست و دشمن بر آن سخن اطلاع ندهند و از آنجا بخلوت‌خانهٔ رفتند و جای از نامحرم خالی کردند. خرس گفت: شک نیست که شیر بشعارِ دین و تحنّف و قناعت و تعفّف که ملابس آنست بر همه ملوکِ سباع فضیلت شایع دارد و عنانِ دواعی لذّات و شهوات با دست گرفتست و بر صهواتِ آرزوهایِ نفسانی پای نهاده و جموحِ طبیعت را بزواجرِ شریعت بند کرده و امّا گفته‌اند : اخلاقِ مردم بگردش روزگار بگردد و بانتقالِ او منتقل شود و هر وقت و هر هنگام آنرا در نفوس آدمی‌زاد بخیر و شرّ تأثیری دیگرست و خاصّیّتی تازه نماید و گوئی احوالِ مردم را در ظرفِ زمانِ همان صفتست که آب را در اناهایِ ملوّن، چنانک گفته‌اند :

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو را نشاطِ شکار برانگیخت. بدین اندیشه به صحرا بیرون شد؛ چشمش بر مردی زشت‌روی آمد، دمامتِ منظر و لقایِ منکر او را به فال فرّخ نداشت، بفرمود تا او را از پیشِ موکب دور کردند و بگذشت. مرد، اگرچ در صورت قبحی داشت، به جمالِ محاسنِ خصال هرچ آراسته‌تر بود، نقش از روی کار باز خواند. با خود گفت: «خسرو درین پرگار عیبِ نقّاش کرده‌ست و ندانسته که رشته گران فطرت را در کارگاهِ تکوین بر تلوینِ یک سر سوزن خطا نباشد. من او را با سررشتهٔ راستی افکنم تا از موضعِ این غلط متنبّه شود و بداند که قرعهٔ آن فال بد به نامِ او گردیده‌ست و حوالهٔ آن به من افتاده». چون خسرو از شکارگاه باز آمد، شاهینِ همّت را پرواز داده و طایر و واقع گردون را معلّق‌زنان از اوجِ محلّقِ خویش در مخلبِ طلب آورده، کلبِ اکبر را به قلادهٔ تقلید و جرّهٔ تسخیر بر دبِّ‌اصغر انداخته، پلنگِ دورنگ زمانه را به پالهنگِ قهر کشیده، آهوانِ شواردِ امانی را پوزبندِ حکم برنهاده، هر صیدِ امل که فربه‌تر از فتراکِ ادراک آویخته.
هوش مصنوعی: شری گفت: شنیدم که وقتی خسرو برای شکار به صحرا رفت، به یک مرد زشت‌رو برخورد. ظاهر او خوشایند نبود، بنابراین دستور داد تا او را از جلوی خود دور کنند و گذشت. هرچند آن مرد ظاهر خوبی نداشت، اما در باطن با صفات نیکو آراسته بود. او با خود اندیشید که خسرو به اشتباه عیب‌هایی را به او نسبت داده و نمی‌داند که در اصل، در طبیعت هیچ نقصی وجود ندارد. او تصمیم گرفت که با صداقت او را متوجه اشتباهش کند تا بفهمد که نشانه‌های بد به نام او افتاده است و در واقع، این مشکل به او مربوط می‌شود. وقتی خسرو از شکار برمی‌گردد، با خود طریقت و اراده قوی‌ای دارد و شکار را به دست گرفته، به طوری که جانوران مختلف را شکار کرده و به دست می‌آورد.
داده بقلم قرارِ دولت
تیغ آمده یارِ غارِ دولت
هوش مصنوعی: دولت به قلم نوشته شده و تیغی در دست یار دولت قرار دارد.
بگشاده گره‌ز ابرویِ بخت
بر بسته همه شکارِ دولت
هوش مصنوعی: چشم‌های بخت، که به خاطر مشکلات بسته شده بودند، حالا به روی خوشی و فرصت‌های خوب گشوده شده‌اند و تمامی شگفتی‌های زندگی به رویم باز می‌شود.
اتّفاقاً همان جایگاه رسید که آن مرد را یافته بود. مرد از دور آواز برآورد که « مرا سؤالی‌ست در پردهٔ نصیحت. اگر یک ساعت خسرو عنانِ عظمت کشیده دارد و از ذروهٔ کبریا قدمی فروتر نهد و سمعِ قبول بدان دهد، از فایدهٔ خالی نباشد» خسرو عنانِ اسب باز داشت و گفت:« ای شیخ، بیا، تا چه داری؟» گفت: «ای ملک، امروز تماشایِ شکارت چگونه بود؟» گفت: «هر چه به مرادتر و نیکوتر» گفت: «خزانه و اسباب پادشاهی‌ات برقرار هست؟» گفت: «بلی» گفت: «از هیچ جانب خبری ناموافق شنیده‌ای؟» گفت: «نشنیدم.» گفت: «ازین خیل و خدم که در رکابِ خدمت تواند، هیچ‌یک را از حوادث آسیبی رسیده؟» گفت: «نرسید.» گفت: «پس مرا بدان اذلال و استهانت چرا دور فرمودی کردن؟» گفت: «زیرا که دیدارِ امثال تو بر مردم شوم گرفته‌اند.» گفت: «بدین حساب، دیدارِ خسرو بر من شوم بوده باشد، نه دیدار من بر خسرو.» خسرو از آنجا که کمالِ دانش و انصافِ او بود، تسلیم کرد و عذرها خواست. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دیدارِ من بر هرکه آید، مبارک آید و بمیامنِ آن تفأّل نمایند. پس شتر را زمامِ اختیار رها کردند تا به مرادِ خویش می‌چرید و می‌چمید و در آن ریاضِ راحت بی‌ریاضتِ هیچ بار کلفت می‌بود و به الفتِ شیر پیوند می‌گرفت و سوگندِ عظیم به نعمتِ او می‌خورد تا قدمِ صدق او در طلبِ مراضیِ شیر معلوم شد و مساعیِ مشکور و مقاماتِ مبرور از نیک بندگی و پاک‌روشی او در راهِ خدمت محقّق آمد و به حسنِ التفات ملک ملحوظ و به انواع کرامات محظوظ گشت تا به حدّی که خرس را بر مقامِ تقدّم او رشک بیفزود، امّا اظهار کردن صلاح ندانست و در آن فایده‌ای نشناخت. ظاهراً دست برادری با او داد و با او صحبت و آمیختگی به تکلّف و آمد شدی به تملّق می‌کرد و مداجاتی در پردهٔ مدارات می‌نمود و چون او را چنان فربه و آگنده‌بال و تمام گوشت می‌دید که از نشاط در پوست نمی‌گنجید، خرس را دندان طمع تیز می‌شد و زیر زبان می‌گفت: «اَخَذَتِ البَعِیرُ اَسلِحَتَهَا ، تدبیر شکستنِ این شتر چیست؟ و طریقی که مفضی باشد به هلاکِ او کدام تواند بود؟ جز آنک شیر را برو آغالم و سببی شگالم که بر دست شیر کشته شود، بعد از قتلِ او خون و گوشتِ او خوردن تقرّبی بزرگ باشد به خدمت شیر.»
هوش مصنوعی: در مسیری که مرد به آنجا رسیده بود، با صدای دوری گفت: «سوالی دارم درباره نصیحت. اگر کسی مثل خسرو که در عظمت و بزرگی است، یک قدم از مرتبهٔ خود پایین‌تر بیاید و گوش به نصیحت بدهد، آیا فایده‌ای نخواهد داشت؟» خسرو به او گفت: «ای شیخ، بیا ببینم چه می‌گویی؟» مرد پرسید: «ملک، امروز شکار چگونه بود؟» خسرو پاسخ داد: «خوب بود، هر چه بهتر.» مرد ادامه داد: «آیا خزانه و ابزار پادشاهی‌ات خوب است؟» خسرو تأیید کرد و مرد پرسید: «آیا خبری بد از هیچ جا شنیده‌ای؟» خسرو پاسخ داد: «نشنیدم.» مرد گفت: «آیا یکی از خدمتگزارانت در خطر است؟» خسرو جواب داد: «خیر.» سپس مرد پرسید: «پس چرا به من بی‌احترامی کردی؟» خسرو گفت: «زیرا مردم از دیدن امثال تو ناخوشایندند.» مرد پاسخ داد: «به این ترتیب، دیدار من برای تو ناخوشایند بوده است، نه دیدار تو برای من.» خسرو که از دانش و انصاف او آگاه بود، از او عذرخواهی کرد. این داستان را گفتم تا دیدارهای من برای هر کسی خوشایند باشد و از آن نیکی ببرند. سپس شتر را رها کردند تا در مرتع بگردد و از نعمت‌های طبیعی بهره‌مند شود. او با شیر دوست شد و حتی بر نعمت او سوگند می‌خورد تا نشان دهد در پی خوشنودی شیر است. او به خوبی در خدمت و خلوص خود عمل کرد و مورد توجه و محبت‌های ملک قرار گرفت به طوری که خرس حسودش شد، اما به صلاح نمی‌دانست که اقدام به نشان دادن این حسد کند. او در ظاهر با شتر دوست شد و تظاهر به آشتی می‌کرد، در حالی که در دل به فکر توطئه برای آسیب زدن به او بود و نقشه‌اش این بود که چگونه می‌تواند شتر را از پای درآورد و از گوشت او برای نزدیک شدن به شیر استفاده کند.