داستانِ موشِ خایهدزد با کدخدای
روباه گفت : شنیدم که کدخدائی بود درویش، تنگحال ؛ ناسازگاری و فظاظت بر خویِ او غالب. زنی داشت بعفّت و رزانت و انواعِ دیانت آراسته. جفتی مرغِ ماکیان در خانه داشتند که خایه کردندی. موشی در گوشهٔ خانه آرامگاه ساخته بود سخت دزد، نقّاب ، نهّاب، افّاک، بیباک ، بسیار دام حیل دریده و دانهٔ متربّصان دراز امل دزدیده ، بسی سفرهٔ دو نان افشانده و روزی لئیمان خورده. هرگه که مرغان خایه نهادندی ، آن موش بدزدیدی و بطریقی که ازو معتادست با سوراخ بردی. مرد گمان بردی که مگر زن در آن تصرّفی بخیانت میکند، دست بزخم چوب و زبان بکلماتِ موحش و منکراتِ مفحش بگشودی و چندانک زن در براءتِ ساحت خویشتن مبالغت نمودی ، سودی نداشتی تا روزی زن نگاه کرد که موش خایه میکشید ، رفت و شوهر را از آن حال آگاهی داد. چون هر دو بنظّارهٔ موش آمدند، بدرِ سوراخ رسیده بود، خایه بتعجیل درکشید. شوهر از مشاهدهٔ آن حال بر جفایِ زن پشیمانی تمام خورد. همان ساعت دامی بر گذرِ موش نهاد. موش را موشی دیگر شب مهمان رسید ، آن خایه با یکدیگر تناول کردند و شب در آن تدبیر که بامداد در شبکهٔ اکتساب جفتهٔ آن چگونه اندازد. بامداد که سپیدهٔ صبح از نیم خایهٔ افق پیدا شد و زردهٔ شعاع بر اطرافِ جهان ریخت، هر دو بطمعِ خایه آهنگ آشیانِ ماکیان کردند. خنک کسی که مرغِ اندیشهٔ او بیضهٔ طمع و اگر خود زرّین با سیمین باشد، ننهد و نقشِ سپیدی و زردیِ آن بیضه بر بیاضِ دیده و سوادِ دل نزند و چون از پردهٔ فریب روی بنماید، آستینِ استنکاف بر روی گیرد، یا بیضاءِ ابیضی و یا صفراءِ اصفری و یا غبراءِ اغبری. القصّه موشِ مهمان از غایتِ حرص مبادرت نمود و پای در پیش نهاد و دست بخایه برد تا بردارد، دام در سرِ او افتاد و مردِ کدخدای او را بگرفت و بر زمین زد و هلاک کرد
موش خایه دزد از اصابتِ این واقعه بغایت کوفته دل و پراکنده خاطر شد و حفاظِ صحبت مهمان او را بر مکافاتِ شرِّ کدخدای حامل آمد و اندیشید که اگر من باستقلالِ نفس خویش خواهم که انتقام کشم و قدم بر مزلّهٔ این اقتحام نهم ، نتوانم و بنزدیکِ عقلا ملوم و معاتب شوم ، لیکن مرا با فلان عقرب دوستی قدیمست، جبرِ این کسر که بدلِ من رسید و قصاصِ این جرح که بخاطرِ من پیوست الّا بدستیاریِ قدرتِ او دست ندهد. من رمایتِ این اندیشه از قوسِ کفایتِ آن عقرب توانم کرد و جز بمیزانِ امعانِ او موازنهٔ این نظر راست نیاید ، تریاکِ این درد را تعبیه در زهرِ او میبینم و مرارتِ این غصّه جز در شربتِ لعابی که از نیشِ او آید، نوش نتوان کرد، عجینِ این عمل را، اگر مایه سعیِ او باشد، بمعجونِ عقربی مداواتِ این علّت نافع و ناجح آید.
پس آهنگِ دیدنِ عقرب کرد و چون بدو رسید ، بانواعِ خدمت و اتّضاع و نمودنِ اشتیاق و نزاع پیش رفت و حکایتِ حال مهمان که بر دستِ کدخدای هلاک یافت، باز گفت و شرح داد که مرا بوفاتِ او وفواتِ سعادتِ الفتی که میانِ ما مؤکّد بود ، چه تأثّر و تحسّر حاصلست و گفت: ای برادر، امروز چندانکه مینگرم ، از همه یارانِ بکار آمده از بهر یارانِ کار افتاده، ترا میبینم که ازو چشمِ معاونت و مساعدت توان داشت و از مخایلِ حسنِ شمایل او در تدارکِ چنین وقایع توقّعِ موافقتی توان کرد. بحمدالله تو همیشه با قامت رسومِ مکارم میان بسته بودهٔ و جعبهٔ حمّیت بحمایتِ دوستان پر تیرِ جفاءِ دشمنان کرده. اگر امروز با من قاعدهٔ دوست پروری و دشمن شکنی که ترا عادتست، اعادت کنی و باندیشهٔ اقتصاص قدمِ جرأت در پیش نهی و دادِ آن مظلومِ مرحوم ازو بستانی و باشافیِ فضلاتِ خویش تشفّیِ این مصیبت رسیده حاصل کنی و بأسلاتِ سرِ نیش تسلّیِ این فراقزده بجوئی سر جملهٔ حسنات را شاید و زیبد که از آن تاریخِ روزگار سازند. عقرب گفت : هر چند مرّیخدار همه تن غضب شدهٔ، بخانهٔ خویش آمدهٔ، آسوده باش؛ اگرچ آینهٔ دلِ عزیزت بآهِ اندوه زنگ برآورده و گوشهٔ جگر بحرقتِ این آتشِ فرقت کباب کرده ، بنشینم ،
اومیدوارم که چارهٔ خونخواهیِ آن بیچاره بسازم و بادراکِ ثارِ او آثارِ دست بردِ خویش بزمرهٔ یاران و رفقهٔ دوستان نمایم و آنچ از برادران و خویشان درین باب آید، تقدیم کنم تا مصداقِ آن قول که گفتهاند : اَلأَقَارِبُ کَالعَقَارِبِ اینجا پدید آید. پس موش و عقرب هر دو چون زحل و مرّیخ باتفاق در یک خانهٔ خبث قران کردند و در تجاویفِ سوراخِ موش بگوشهٔ که آنجا مطرحِ نظر مردم بهیچ وجه نبودی عقرب را بنشاند و سه عدد زر با سیم سره در کارِ هلاکِ کدخدای کردند و کدام سر که در چنبرِسیم نمیآید یا کدام گردن که از طوقِ زر بیرونست. زرست که ازارِ عصمت از گریبانِ جانِ مردم میگشاید، سیمست که سمتِ جهالت بر ناصیهٔ عقل آدمیزاد مینهد. حرص بدین دو مشت خاکِ رنگین دیدهٔ دانش را کور میتواند کرد، آز بدین دو پارهٔ سنگ مموّه جامِ جهان نمایِ خرد را چون آبگینه خرد میتواند شکست
فیالجمله موش عددی زر میانهٔ خانه انداخت و یکی بنزدیکِ سوراخ نهاد و دیگری چنان بر کنارِ سوراخ استوار کرد که یک نیمه بیرون و یک نیمه درون داشت. چون کدخدای را چشم بر درستِ زر افتاد و آن فتوح ناگهان یافت خیره شد و بدستی همه نیاز و اهتزاز آنرا برگرفت. چون درستِ دوم بیافت، هر دو برابرِ دو دیدهٔ دل او آمد تا از مشاهدهٔ مکر موش و قصدِ عقربش حجابی تاریک پیشِ دیده بداشت. در آن تاریکی دستِ طمع دراز کرد، بسوراخ برد. عقرب مبضعِ نیش زهرآلود بر دستِ او زد و خونی که از دستِ او دردلِ موش هیجان گرفته بود، از رگِ جان او بگشود. این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که چون موش با همه صغار و مهانتِ خویش از مشرع چنان کاری عظیم بدر میآید، اولیتر که ما با این مکنت و مکانت چون دست در حبالِ توفیق زنیم و استعصام بعروهٔ تأیید آسمانی کنیم، جوابِ این خصم توانیم داد و بکوشش و اجتهاد بجائی رسانید ، اما هنوز مقامِ رسالتی دیگر باقیست که بدو فرستیم تا هم از آن ذواقِ شربتی تلخ که بما فرستاد، بمذاقِ او رسانیده باشد که چون مرهمِ لطف سود نداشت، داغِ عنف سود دارد و آخِرُ الدَّوَاءِ الکَیُّ . پس گرگ را بخدمتِ شیر حاضر کرد و این نامه را بشاهِ پیلان اصدار فرمود و افتتاح بدین تخویفِ نصیحتآمیز کرد که ای برادر، بَصَّرَکَ اللهُ بِعُیُوبِ النَّفسِ وَ نَصَرَکَ عَلَی جُنُودِهَا
این معنی روشنست که علمِ شطرنج دانشوران و هنرپیشگانِ هندوستان نهادهاند که منشأ و منبتِ وجود شماست و موجبِ اشتهار شطرنج که در اقطارِ بسیطِ عالم ذکرِ آن همه جای گستردهاند ، آنست که واضعِ آن عمل باسرارِ جبر و قدر سخت بینا بودست و از کارِ تقدیرِ آفریدگار و تدبیرِ آفریدگان آگاه ، آنرا بنهاد و در نهادنِ آن فرا نمود که صاحبِ آن عمل با غایتِ چابکدستی و به بازی و زیرکدلی ، اگرچ رخی یا فرسی بر خصم طرح دارد ، شاید که بوقتِ باختن از آن حریفِ کند دستِ بد بازِ نادان بازئی آید که دستِ خصم را فرو بندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و بقایم ریختن نداند.
و همچنین اگرچه مرد را رآیی متین و رویّتی پیشبین و بصارتی کامل و مهارتی در فنونِ دانش شامل باشد، چون در مباشرتِ کاری خوض کند، سالم نماند از آنک بر خلافِ اندیشهٔ او شکلی دیگر از پردهٔ روزگار بیرون آید و او را در کاری مشکل افکند که بسلامتِ مجرّد از مدخلِ آن رضا دهد
پس تو در شطرنجِ این هوس که میبازی، نطر از بازیِ خصم برمدار، مبادا که او فرزین بندِ احتیال چنان کرده باشد که بهزار پیل باز نتوانی گشود و چون از نیاگانِ تو بر رقعهٔ ممالکِ خویش هیچ پیل این پیادهٔ طمع فرو نکردست، مبادا که بغل زنان استهزا رَادَ فِی الشَّطرَنجِ بَغلَهًٔ ، آخر الامر بر زیادت جوئی تو زنند و بآخر بدانی که شاه را رایِ ناصواب در خانهٔ مات نشاند و رقعهٔ حیات برافشاند ع ، وَ تَندَمُ حِینَ لَاتُغنِی النَّدَامَهُٔ ، و صنعتِ استدلالِ شنیع که در اثناءِ رسالات کرده بودی و استخدامِ ما بطریقِ اهانت روا داشته، نشانِ کرمِ طبیعت و حسنِ خلیقت نَبود. جهانیان دانند که هرگز ماطوقِ حکمِ هیچکس در گردن نگرفتهایم و میان بنطاقِ هیچ مخلوق نبسته، هرگز شکنجهٔ خطام و زمام بر خرطوم و خیشومِ ما ننهادهاند و تنگ و بندِ حلقه و حزام بحنایایِ حیزومِ ما نرسانیده و در ملاعبِ صبیان پشتِ ما نردبان هوا نبودست و ساق و ساعدِ ما را بعادتِ نسوان مسوّر و مخلخل نیافتهاند، ما نوالهٔ اکل و شرب از مذبحِ فریسهٔ خویش خوریم نه از فضالهٔ مطبخ و هریسهٔ دیگران. ما همیشه از گردنان،گردران بردهایم نه از کودکان گردکان. مگر وقتِ آنست که سخطِ الهی از طایراتِ سهامِ عزیمتِ ما تاختنی بر سر قومی آرد و سرِّ اَلَم تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بَاَصحَابِ الفِیلِ اَلَم یَجعَل کَیدَهُم فِی تَضلِیلٍ ، در شأن طایفهٔ آشکار گردد و بمنجنیقِ تَرمِیهِم بِحِجَارَهٍٔ مِن سِجِّیلٍ ایشانرا سنگسارِ قهرِ ما گرداند و الّا اقتدا باصحابّ بغی و ضلال کردن و بقصد خانهٔ که کعبهٔ کرم و قبلهٔ همم و حرمِ امن امم باشد ، آمدن و پردهٔ مجاملت برداشتن و بمجاهدت روی بهدم و حطمِ آن نهادن، حاکمِ عقل چگونه فرماید و در شریعتِ انصاف بچه تأویل درست آید ؟
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
این داستان از جنبه سیاسی به افرادی که در مفت خور هستند و در جامعه کار ندارند دست به دزدی میزنند.