داستان شتر با شتربان
روباه گفت که مردی شتربان شتری بارکش داشت. هر روز از نمکزار خرواری نمک بر پشت او نهادی و بشهر آوردی فروختن را. روزی بچشمِ رحمت با شتر ملاحظتی واجب دید و جهتِ تخفیف، سرِ او به صحرا داد تا به اختیارِ خویش دمی برآورد و لحظهای بیاساید. اتّفاقاً خرگوشی که در سابقِ حال با او دالّتی و آشنايی داشت، آنجا رسید. هر دو را ملاقاتی که مدتها پیش دیدهٔ آرزو بود، از حجابِ انتظار بیرون آمد و به دیدارِ یکدیگر از جانبین ارتیاحی تمام حاصل شد و به تعرّفِ احوال تعطّفها نمودند. خرگوش گفت :
از آنگه که حوایلِ فراق در میان آمد و جبایلِ وصال به انقطاع رسید، به گوشهای از میان همنفسانِ صدق افتادهام و در کنجی از زوایایِ انزوا و وحشت حَیثُ لَا مُذَاکِرَ وَ لَا اَنِیسَ وَ لَا مُسَامِرَ وَ لَا جَلِیسَ نشیمن ساخته و پیوسته جاذبهی اشتیاق تو محرّک سلسلهٔ خاطر بودست و داعیهٔ طلب حلقهٔ تقاضایِ لقایِ مبارک و روایِ عزیز تو جنبانیده ، پس نیک در شتر نگه کرد، او را سخت زار و نزار و ضعیف و نحیف یافت. گفت : ای برادر ، من ترا از فربهی کوهپیکری دیدم که از ممخضهٔ کوهانت همه روغن چکیدی و به هیچ روغن اندودن ادیمِ جلدِ تو محتاج نبودی ، مگر از بس آرد سر علف که بطواحن و نواجذت فرو میرفت، خمیرِ منسم را مدد میدادی که بغل به گردهٔ کلکل چنان آگنده داشتی، به شانهٔ پشت و آینهٔ زانو همه ساله مشاطهگری شحم و لحم میکردی، ضلیعی بودی که از مقوّسِ اضلاعت بر چهار قوایم یک فرجهٔ مفصل از سمن خالی نبودی، زنده پیلانِ زنجیر گل را از عربدهٔ مستی تو سنگ در دندان میآمد، هدیرِ حنجرهٔ تو زئیر زمجرهٔ شیر در گلو میشکست. امروز میبینمت اثرِ قوّت و نشاط از ذروهٔ سنام در حضیض تراجع آمده و مهرهٔ پشت از زخمِ ضربِ حوادث در گشاد افتاده و از بیطاقتی جرابِ کوهان بنهاده ، جرب بر گرفته، بجایِ صوفِ مزیّن و شعرِ ملوّن در شعارِ سرابیل قطران رفته ، روزگار آن همه پنبه تخم در غرارهٔ شکمت پیموده، این همه پشم بیرون داده ، چه افتادست که چون شاگردِ رسنتاب باز پس میشوی، مگر هم ازین پشم است که چنبرِ گردنت بدین باریکی میریسد و یکباره مسخ گشتهای؟ و قلمِ نسخ در جریدهٔ احوالت کشیده، آخر مزاجِ شریف و طبعِ کریم را چه رسیدست که سبب تبدّلِ حال و موجبِ زوالِ آن کمال آمد؟ شتر گفت : از کرمِ شیم و حسنِ شمایلِ تو همین پرسش و تفقّد چشم دارم. اکنون که پرسیدی،
بدانک جز بیرحمی شتربان که خداوندِ من است و زمامِ تسخیر و تذلیل من بهدست او دادهاند، چیزی دیگر چون نزولِ مکروهی بر ساحتِ احوال و عدولِ مزاج از جادّهٔ اعتدال که از موجباتِ این شکل تواند بود ، نیست، لیکن مدتی درازست تا هر روز به حکمِ تکلیف و تعنیف از مسافتِ دور با این همه نحافت و هزال که میبینی، خرواری نمک بیش از مقدارِ عادت بر پشتِ من نهد تا به شهر کشم. هرگز بر دلِ او نگذرد که پارهای ازین بارِ عذاب ازو وضع کنم، مثقال ذرّهای ازین تنگ و بند اثقال کمتر گردانم. لاجرم پشتِ طاقتم بدین صفت که میبینی، شکسته شد. نزدیک است که به طمع طعمهٔ خویش زاغ در کمان گردنم آشیان کند و از بهر گوشتی که بر من به تیر نمیتوان زد، کرگس در محاجرِ دیدگانم بیضه نهد. کلاغ بر قلعهٔ قامتم بعد از چهار تکبیر که بر سلامتم زند، نعیبِ نعی برآرد. هیچ تدبیری دفعِ این داهیه را نمیشناسم جز آنک خود را فرا کار دهم و با پیشآوردِ روزگار میسازم، دست به قبلهٔ دعا میدارم و انین و حنین از حنایایِ سینه به حضرتِ سمیع مجیب میفرستم و میگویم :
خرگوش گفت: اگرچ خود را به دستِ قضاءِ محتوم دادن و با دادهٔ ایزد کام و ناکام ساختن قضیّهٔ عقل و شرع است، اما چون حادثهٔ اذیّت و عارضهٔ بلیّت را دفعی توان اندیشیدن، بدان راضی نباید شد و به تقاعس و تکاسل بر نباید برد. ترا به حیلتی ارشاد کنم که منقذی باشد ازین غرقاب بلا که در افتادهای، شتر را ازین سخن بویِ راحت به مشامِّ جان رسید و گفت:
هر التزام که تو به کرم عهدِ خویش کردهای، لازمهٔ وفا قرینهٔ آن گردانیده و از عهدهٔ همه بیرون آمده. اکنون بفرمای تا طریقهٔ تسلّیِ من ازین محنت چیست؟ خرگوش گفت: تدبیر آن است که چون بارِ نمک برگیری و به شهر آیی. بر گذرگاهت رودِ آب است و ترا ناچار از آنجا میباید گذشت. چون به میانهٔ رودِ آب رسی ، فرو نشین، چندانک از نمک نیمی بگذازد، پس برخیز و میرو آسوده و سبکبار. هرگه که یک دو بار برین قاعده رفتی ، شتربانرا اگرچ نمک بر جراحت افشانده باشی، فِیما بَعد بارِ نمکت به اندازهٔ وسع نهد . شتر را از شنودنِ این سخن خیال آواز رود در سمعِ دل نشست. خواست پیش از آنکه مضربِ زانو به رود رسانَد، سرودی از فرطِ نشاط آن حالت برکشد و رقصی که به سماعِ حدایِ هیچ حادی نکرد، بدان کلمه که هادیِ طریق نجاتِ او بود، در گرفت.
روز دیگر که جلاجلِ کواکب از اعطاف و مناکبِ این هیون صعب فرو گشودند، شتربان شتر را هوید بر نهاد و به نمکزار برد و آنچ موظّف بود از بار شتر، برو راست کرد و شتر به آهنگ اندیشهٔ خویش میآمد تا به میانهٔ رود رسید؛ زخمهٔ تدبیری که ساخته بود، بکار آورد و فرو نشست. یعنی وقت است که آبی به رویِ کار آرم و بارِ غم از دل برگیرم. شتربان اشتلمی آغاز نهاد و چوبی چند بر پهلویِ شتر مالید، پس از درنگی بسیار از جای برخاست و نوبتی چند این حال مکرّر شد. شتربان را مکافاتی که ایجابِ طبیعت خیزد، در کار آمد. روزی دیگر به جایِ نمک بارِ او پشم برنهاد و میراند تا به رود رسید، به قاعدهٔ گذشته فرو نشست. شتربان خاموش گشت و صبر بکار آورد، چندانکه پشم آب در خود گرفت و بار گران شد. چون آهنگِ خیز کرد، نتوانست، به جهد تمام و کوششِ بلیغ از جای برخاست و نَحنُ کَمَا کُنَّا بر خواند و زیادتی، علاوهٔ بار بر سفت گرفته روی به راه آورد. شتربان بجایِ حد و نشاطانگیز شد وِ طربآمیز این سفته در بارش مینهاد و میگفت :
ای درازِ احمق و ای سیهگلیمِ نادان، ع ، حَفِظتَ شَیئأ وَ غَابَت عَنکَ اَشیَاءُ خواستی که به اعراض از بار کشیدن شترمرغ باشی و به اندیشهٔ آن به رود زدی که آن زخمهٔ ناساز در پرده بماند، تنت درین اندیشه چون ابریشم باریک شده بود من پشم برو نهادم که هیچ رود که از پشم و ابریشمسازی، سازی نگیرد. خواستی که بعضی از بار نمک بیندازی و حقوق نان و نمکِ من ضایع گذاری، لیکن تو شوربخت، همه ساله شوره خوردهای، ذوقِ دیگ سودایی که میپختی، نشناختی و ندانستی که آن دیگ را هزار خروار ازین نمک درمیباید. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا دانی که دشمن نیز از اندیشهٔ مکایدتِ ما خالی نباشد و اما رایِ صلح طلبیدن و از درِ تساهل و تسامح درآمدن و هدایایِ تحف و طرف فرستادن غلط میافتد. هرکه ابتدا به صلح کند، عورتِ عجز خویش بر دشمن ظاهر کرده باشد و او را بر خود چیرهدل و غالبدست و قویرای گردانیده صواب آن مینماید وَاللهُ اَعلَم که رسولی را ارسال کنیم بیانضمامِ هدیّه و تحفه و از خود شکوهمندی و هیبت و انبوهیِ لشکر و یکدلیِ بنده و آزاد بدو نماییم. چنانک از حرب براندیشد و دواعی حمیّت در بواطنِ سپاه تو بجنبد تا ضغینت و حفیظتِ دشمنان در درون دل گیرند و خونِ عصبیّت در اعصابِ دشمنان فسرده شود و نوایرِ حقد و کینه در سینههایِ ایشان منطفی گردد و مرایرِ غضب به انفصام انجامد و اندیشهٔ عافیتطلبی عیافتی و نبوتی از کار جنگ در طباعِ ایشان پدید آرد و رسول از مبانیِ کارِ آن دولت و مسالکِ رسومِ آن قوم نیک بررسد و قیاسِ مقدار لشکر باز گیرد و موافقت و منافقت از عموم متجنّدهٔ ایشان در راهِ بندگی و ایستادگی بکار مصالحِ ملک تمام بشناسد و از شجاعت و جبانت دل و رکاکت و متانتِ رای همه ما را آگاه کند تا تدبیر ما بر وفق مصلحت حال مؤثّر و مثمر آید که خداوندِ جنگ را در سه وقت از اوقات محتاط و بیدار باید بود یکی وقتِ پیروزی و ظفر بر خصم تا سهواً او عمداً حرکتی حادث نشود که فایدهٔ سعی را باطل کند، دیگر وقتِ صلح و مسالمت تا بأحسَنِ الوُجوه کار چنان دست درهم دهد که خصم را مقامِ خوف و طمع باقی ماند، سیوم وقتِ تعلّل و تأمّل کردن و روزگار بردن تا مگر بألطَفِ الحِیلَ آفتِ حرب و قتال از میانه به کفایت رسد.
پس گرگ را بگزیدند، که از مجاورانِ حرم محرمیّت و مشاورانِ سرِّ طویّت بود و در عدادِ نزدیکان مقامِ اعتماد داشت، بدین سفارت منصوب گشت و این رسالت مصحوبِ او گردانید که شاهِ پیلان را بگوی که پوشیده نیست که امروز در بسیطِ هفت اقلیم شهنشاهِ ددان منم و در اقطار و آفاقِ گیتی جنگجویانِ رزمآزمای و صفدرانِ هنرنمای مثل بهزورِ بازویِ ما زنند و تا طرفداری و مرزبانی این کشور ما راست، کس از پادشاهان لشکرشکن و خسروانِ تاجبخش اندیشهٔ انتزاع این خانه از دست ما نکرده است و به نزعِ اواخیِ این دولت و قطعِ اواصرِ این مملکت مشغول نگشته و ما نیز دامنِ طمع به گَردِ آستانهٔ هیچ خانهای از خانههای کریم و قدیم که بنیاد بر تأثّل و تأصّل دارد، نیالودهایم و دستِ تطاول و تصاول از دور و نزدیک کشیده داشته و به ملاطفت و مساعفت بیگانه را در آشنایی یگانه کرده و آشنایان را به روابطِ الفت و ضوابطِ حقوقِ صحبت به مقامِ خویش رسانیده لاجرم برکتِ این آیینِ گزیده و رسوم پسندیده از خویشتنداری و شکرگزاری آفریدگار که از موجباتِ مزید نعمت است در ما رسیده تا آفتابِ دولت ما هر روز در ارتفاعِ درجهٔ دیگر بتازه ترقی کرد و با علی مراقیِ مراد انجامید و سلکِ این احوال منظوم ماند و غرّهٔ این اقبال از چشمزخمِ حوادث معصوم گشت و دانم که این جمله را رایِ منیرشاه از آن روشنترست که به تقریر محتاج شود. امروز به عزمِ مزاحمتِ ما برخاستهای و همّت بر مناهضت و پیگار گماشتهای و قصدِ خانهای که مقصدِ عفات و منجایِ جنات و مهربِ آوارگانِ ایّام و مطلبِ سرگشتگانِ بیآرام است، روا میداری، اَلَیسَ مِنکُم رَجُلٌ رَشِیدٌ ، در همهٔ آن دولتخانه از جملهٔ مشیران مشفق و منهیانِ صادق یکی نبود که از کیفیّتِ حال آگاه بودی و بر جلیّتِ امور این جانب وقوف داشتی تا اعلام دادی که اساسِ خانهٔ ما بر عدلپروری و رعیّتداری و لشکرآرایی چگونه نهادهاند و به روزگارِ دراز این عقد به نظام و این عقد به ابرام چگونه رسیده و باز گویی که لشکر و رعایا و افراد حشم ما از عوام و خواصّ ِ خدم همه وفا پیشه و حفاظ پرور و مخدوم پرست باشند و اَبا عَن جَدٍّ جز راه و رسمِ فرمانبری خویش و فرماندهی ما ندیده و ندانسته، ناچار به وقتِ آنکه کار بیفتد و دشمن بهدر خانه آید، جز طریق جانسپاری نسپرند و جز سرِ طاعتداری ندارند و تا رمقی از جان باقی باشد، رقم تقصیر در بذلِ مجهود بر خود نزنند، فیالجمله اگر کواکبِ این همّت را از نظرِ عداوت راجع گردانی و الرُّجُوعُ اِلَی الحَقِّ اَولَی برخوانی و مرکبِ عزیمت را از راهِ تمادی در همین مقام عنان باز کشی و آتشی که از فورانِ هوایِ طبیعت بالا گرفتهست، به آبِ مصلحت فرو نشانی، کاری باشد ستوده و آزمودهٔ حکمت و فرمودهٔ شریعت، آنجا که گفت: وَ اِن جَنحُوا لِلسَّلمِ فَاجنَح لَهَا ، تا فیما بعد راهِ مخالطت گشاده آید و بساطِ مباسطت ممّهد گردد و مادّهٔ مودّت از جانبین استحکام گیرد و بنیادِ ذاتالبین بر صلاح تأکّد پذیرد و با این همه قرعهٔ اختیار بهدستِ مرادِ تست. من از روی عقیدتِ دین درین باب بهنصیبِ نصیحت رسیدم و کار برای مصیبِ ملک باز گذاشتم.
گرگ برفت و این رسالت چنانکه شنیده بود، به محلِّ ادا رسانید. شاه پیلان را از استماعِ این سخن دلایلِ التماع غضب در پیشانی پدید آمد. آشفته و جگر از شعلهٔ حقد تافته، افسارِ توسنِ طبیعت بگسست و عنانِ تمالک از دست بداد و در همان مجلس یکی از سفهاءِ سفرا که وقاحت به گره پیشانی باز بسته بود و صباحت از روی آزرم دور کرده، به درشتگویی و زشتخویی و بیشرمی و کمآزرمی موصوف و معروف، از زمرهٔ آن شدادِ غِلاظ که گفتهاند: کَلَامُهُم شَرَرٌ وَ اَنفَاسُهُم شُوَاظٌ، اختیار کرد؛ پیش خواند و گفت: برو شیر را از من پیغام بگذار و بگوی که تو در مجلسِ معرکهٔ مردان که ساقیانِ اجل شرابِ خون به کاسهٔ سرِ دلیران دهند و مردانِ کار کباب از دل شیران بر آتش شمشیر نهند، جرعهکشی نکردهای، از صدمهٔ پایِ پیل چه خبر داری؟
هر چند مستیِ حماقت را افاقت نیست، هشیار باش و غشاوهٔ غباوت و خودبینی و شقاوت و بد آیینی از پیشِ دیدهٔ دل برگیر و پیش از فواتِ امکان، تدارکِ کار نا افتاده را دریاب و لشگری را که همه بیاذقِ رقعهٔ مطاردت مااند، در پای پیل میفکن، وَ لَا یَحطِمَنَّکُم سُلَیمَانُ وَ جُنُودُهُ ، نصبِ خاطر دار و بدان که امثالِ صورتِ ما از نگارخانهٔ فطرت نینگیختهاند و جثّهٔ هیچ جانوری در قالبِ مثالِ آفرینش ما نریخته، لیکن جمعِ میان اسبابِ رغبت و رهبت دانیم کردن و اوانسِ الفت را با شواردِ وحشت در سلکِ تألیف بههم آوردن و از فیضِ رحمت وصبِّ عذاب همه را صاحبِ نصیب گردانیدن تا گروهی را که از مهابتِ منظر ما رمیده باشند، به لطافتِ مخبر آرامیده داریم و جمعی را که تفرقهٔ صلابت ما از هم افکنده باشد، به لینِ مقالت و رفقِ استمالت به مجتمع آریم. ابوابِ خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسبابِ بیم و اومیدِ موالی و معادی را ساخته باشیم و اساسِ خاندان شما، اگرچ قدیم است، با عواصفِ حملهٔ ما پایداری نکند و پشتِ آن دولت اگر چند قوی و قویم است، طاقت آسیب ما ندارد.
عرصهٔ آن ممالک، اگرچه ذراع و باعِ اوهام نپیماید، به روزِ عرض اتباعِ ما، تنگ مجال نماید. دعوی استظهار شما، اگرچ همه از ناطق و صامت است، هنگام جوابِ ما همه صموت کَالحُوت باید بود
اگر نمیخواهی که به انفاذِ کتب و اظهارِ کتایب روزگار بری و بندهٔ مکاتب ما خواهی که باشی تا پس از کتابت رقمِ تحریرِ ما بر رقبهٔ خود کشی، هرچ زودتر ربقهٔ طاعت را گردن بنه تا ممالکِ موروث را به اکتسابِ خدمت ما مسجلّ گردانی و از حوادث ایّام در ضمانِ امان ما محمّی و به حسنِ عاطفت ما منتمی، پشت به دیوارِ فراغت باز دهی و الّا این لشکرِ گران و سپاهِ بیکران را بدان حدود کشیم و به زلزلهٔ حوافِر کوهپیکران گَرد از اساسِ آن مُلک بر آریم و به آوازِ کلنگ سواعد، در و دیوارش چنان پست کنیم که در وداعِ ساحت آن نوحهٔ غرابالبین راحت به گوش نسرین آسمان رسد.
فرستاده به نزدیکِ ملکِ شیران آمد و تحمیلِ شیر در همان کسوتِ تهدید و تهویل که شنیده بود، بگزارد و اراقمِ شرّ و ضراغمِ فتنه را در جنبش آورد. شیر را زنجیرِ سکون بجنبانید ، سخت بیاشفت. همان زمان روباه را حاضر کرد و با او از راهِ مشاورت گفت: ای طبیب صاحب تجربت و حنکت که علّتِ کارها شناخته و معالجتِ هر یک بر نهجِ صواب کرده و در مداواتِ معضلات و حلِّ عقودِ مشکلات بر قانونِ عَمَلَ مَن طَبَّ لِمَن حَبَّ با همه اخوانِ صفا و احبّاءِ وفا رفته، جوابِ پیل چیست؟ و طریقِ نیکوتر از موافقت و مرافقت و مهادنت و مداهنت که بر دست باید گرفت کدام؟ روباه گفت: بدانک سخنِ شاهِ پیلان ازین نمط که میراند، دلیلِ روشن است بر تیرگی رای و رویّت و خیرگیِ بصر و بصیرت، چه هیچ عاقل تکیهٔ اعتماد بر حول و قدرتِ خویش نزند گفتهاند: سه چیزست که اگرچ حقیر باشد ، آنرا استحقار نشاید کرد، بیماری و وام و دشمن. بیماری اگرچ در آغاز سهل نماید، چون در مداواتِ آن اهمال رود ، مزمن شود و وام اگرچ اندک باشد، چون متراکم گردد، مکنت بسیار از ادایِ آن قاصر آید و دشمن اگرچه کوچک بوَد، چون استصغار و خوار داشت از اندازه بگذرد، مقاومتِ او به آخر صورت نبندد. تو غم مخور که غیرتِ الهی هر آینه بر اندیشهٔ بغی پیل تاختن آرد و قضیهٔ انداختِ او معکوس و رایتِ مرادِ او منکوس گرداند ع ، وَ البَغیُ آخِرُ مُدَّهِٔ القَومِ ؛ و بدانک ضخامتِ هیکل و فخامتِ جثّه چون از حدّ خویش زیادت شود، هنگامِ گریختن و آویختن از کار فرو ماند و سخنِ کثرتِ لشکر و انبوهیِ حشر که بدان مستنصر و بر آن متوکّل مینماید، اگر از عونِ ایزدی ما را مدد رسد، آن همه عددِ ایشان در عدادِ هیچ اعداد نیاید.
و از بسیاریِ مقدارشان نباید اندیشید که دلیرانِ کارآزموده گفتهاند که از همپشتیِ دشمنان اندیش نه از بسیاریِ ایشان، تو ثابتقدم باش و دلقوی و نیّت و طویّت بر عدل و رحمت منطوی دار و به فرطِ مجاملت و حسنِ معاملت با خلقِ خدای یکرویه باش و قوانینِ امرِ شرع و آیینِ فرمانبریِ حق پیرایهٔ اعمالِ خود کن تا از عالمِ غیب سرایایِ نصرت و تأیید نامزد ولایتِ تو گردانند و افواجِ فتح و ظفر بسپاهِ تو متواصل شود و اَنزَلَ جُنُوداً لَم تَرَوهَا در شأنِ تو منزل آید و چون کار بدینجا رسید ما را به عزمِ ثاقب و رایِ صایب روی بکار میباید نهاد و به لطفِ تدبیر دفع میباید اندیشید که بسی حقیران بودهاند که در کارهایِ خطیر با خصمانِ بزرگ کوشیدهاند و ظفر یافته و کام برآورده، چنانک آن موشِ خایه دزد را با کدخدایِ بدخو افتاد. شیر گفت: چون بود آن داستان؟
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.